حتمن هلن کلر رو میشناسی. همون نویسندهی آمریکایی معروف اما نابینا و ناشنوایی که گفته: «زندگی یا یه ماجراجویی جسورانهست یا هیچی نیست».خب راستش رو بخوای زندگی من هم هرروز یه ماجراجویی جسورانه نیست اما تجربهی پونصد کیلومتر سفر با موتور تو جادههای نپال یکی از اون کاراییه که احتمالن تا هشتادسالگیم (اگه زنده باشم) هزار بار برای بقیه تعریفش کنم و از یادآوریش هیجان و قند همزمان تو دلم آب شن.
میخوای بدونی چرا؟ رو چشمم الان با جزییات همه چی رو برات تعریف میکنم.
بعد از یه پرواز طولانی از تهران به مقصد کاتماندو، هنوز درست و درمون تو هاستل محل اقامتم جاگیر نشده بودم که صاحب تخت بغلی اومد تو اتاق. طبق معمول فرهنگ هاستلها شروع کردیم به خوش و بش و بازی همیشگی اهل کجایی و از کجا اومدی و به کجا میری! از اونجایی که اسمها خیلی سخت یادم میمونه و تو هاستلها همه همدیگر رو بر اساس ملیت میشناسن پس از اینجا به بعد داستان آدمها رو با ملیتشون معرفی میکنم.
شخص مورد نظر اهل سوئد بود و از بین همهی حرفای این مسافر سوئدی یهو قلاب یکیش به گوشم گیر کرد. اینکه «من دارم با چندتا دیگه از بچههای هاستل فردا میرم یه شهر دیگه تو نپال. با موتور!» چی؟ با موتور؟ اذیتمون نکن! عجب کار خفنی. سوئدی جیغ کوتاه و شوقم رو که دید. گفت میخوای برو بالا با بچهها که تو رستوران نشستن آشنا شو. شاید یه نفر جا داشته باشیم که باهامون بیای!
منو میگی؟ با کله پلهها رو دوتا یکی دوان دوان رفتم و بچههای مذکور رو پیدا کردم! گفتم ببخشید این «استرالیایی» کدومتونه؟ پسری با عینک دودی گفت بله منم. اسم منو از کجا میدونی؟ گفتم ول کن این حرفا رو. فردا با موتور دارین میرین سفر؟ میشه منم بیام؟
گفت نه!نمیشه. راستش من سختمه مسئولیت یه آدم دیگه رو قبول کنم. ( خارجیا تعارفات معمول ما رو که ندارن، همینجور صاف و مستقیم نظرشون رو میکوبن تو صورتت) گفتم بابا نترس! ریسک قضیه چقدره؟ بیشتر از پنجاه درصد؟ من قبولش میکنم. گفت وای! تو دیگه کی هستی؟ حالا بذار تا فردا ببینیم چی میشه. اینجوری شد که من آخرش نفهمیدم آیا فردا راهیام یا نه!
صبح با اومدن موتورهای اجارهای جلوی در هاستل، یهو همه چی جدی شد. کارخونهی فکرم شروع کرد به تولید محصول مورد علاقهاش: شک و تردید! سوالها تو مغزم وزن میگرفتن: کجا راه افتادی بری؟ اینا کی هستن اصلن؟ تو که نمیشناسیشون. با موتور؟ تو کدوم جاده؟ چقد راهه اصلن میدونی؟ تو که تا حالا تا سر خیابونتونم موتور سوار نشدی آخه! مقصد کدوم شهره؟ کولهات چی؟ پشت موتور که جا نیست!
عکس العملم؟ طبق معمول به جای پیدا کردن جواب این سوالا. در رو محکم روشون بستم و با یه کولهی کوچیک راه افتادم سمت موتورها! حالا که استرالیایی قبول کرده بود من ترک عقب موتورش بشینم، معطلش نکردم. با یه لبخند بزرگ خودم رو شجاع و آماده نشون دادم و بلند گفتم من حاضرم! وای مثل اینکه قراره خیلی بهمون خوش بگذره! میدونستم استرالیایی و بقیهی بچههای گروه هم ترسیدن و تردیدهای خودشون رو واسه انجام این دیوونهبازی دارن پس درک کردم که الان وقت طرح سوالای فکر کنجکاوم نبود. داستان این بود: یا باید شروعش میکردیم یا نه! حد وسط نداشت.
تو ذهن خیلی از ماها جاده یه تعریفی داره. مسیری که آسفالته و حفاظی اطرافش کشیده شده. نزدیکترین مثال جادههای کوهستانی و پرپیچ و خم تو ایران که من بلدم جادههای منتهی به شمال کشورمونه. واسه فهمیدن وضعیت جادههای نپال، جاده چالوس خودمون رو تو نظرتون بیارین اما پیچ و خمهاش رو ضربدر صد و میزان داغون بودن آسفالت مسیر رو ضربدر هزار کنین. تو تیکههایی از جادههای نپال درههای مخوفی زیر پات ظاهر میشد که فقط میتونستی روت رو برگردونی که نبینیش وگرنه خبری از گارد ریل و شونه خاکی و این چیزا نبود.
بین پیچ و خم این جاده میروندیم و هر از گاهی با برخورد به یه دستانداز سه متر به هوا پرت میشدیم. گرد و خاک هم که قربونش برم طوری بود که هربار کنار جاده میایستادیم از دیدن قیافههای همدیگه از خنده رودهبر میشدیم. چنان خاکی رو چهرهها مینشست که انگار یهو به ورژن نود سالگیمون بدل شدیم.
اوایل مسیر تا دستمون بیاد که چطور تعادلمون رو تو این چاله چولهها حفظ کنیم یا چطوری خم بشیم که تو پیچها کمتر تعادل ما و موتور به هم بریزه، از ترس چندباری قالب تهی کردیم اما آخراش اعتماد به نفسمون بالا رفته بود و چنان ویراژ میدادیم که انگار سلطان بلامنازع جادههای نپالیم، استرالیایی یه جوری بوق میزد و واسه رانندههای سینه سوخته شاخ و شونه میکشید که انگار صدساله تو نپال بایسیکل ران بوده.
از حق نگذریم درسته که جادههای پردست انداز و خاکی نپال بدجوری خستهمون کرد اما زیبایی طبیعت این مسیر بارها و بارها فکمون رو انداخت و مجبورمون کرد یه کناری بایستیم و سر تعظیم به محضر این قشنگی فرود بیاریم. رودخونههای پرآب و سبزی درختا با رزولوشن بالا یه طرف، بکر بودن مناطق و نوع زندگی مردم کنار جاده هم یه طرف! آخ که دلم واسه اون بچههای کنار جاده که چند کیلومتر دنبالمون دویدن، رفت! با اون لپای گل انداخته و لباسهای رنگیشون.
نپالیها قوانین خودشون رو تو رانندگی دارن. نقش اول معادلهی چندمجهولی رانندگی تو نپال رو نه قوانین راهنمایی و رانندگی بلکه «بوق» بازی میکنه. هر ماشین یا موتوری میخواد سبقت بگیره یه بوقی میزنه که هی! آدما بدونین من دارم رد میشم. هر ماشینی از بغل اون یکی تو لاین مخالف عبور میکنه یه بوق میزنه یعنی اینکه زیاد نیا اینور، درهست. عصبانی بشن بوق میزنن. خوشحال باشن بوق میزنن. خطری تهدیدشون کنه بوق میزنن. باعث خطری باشن بوق میزنن و قس علی هذا.
اینجوری که من فهمیدم اهمیت صدای بوق تو نپال اندازهی ترمز ماشینه. اگه بوق نداشته باشی احتمال تصادف خیلی زیاده! از این موضوع جالبتر اما این اتوبوسها و مینیبوسها و ماشینهای سنگین تو جادهها هستن. داری پشتشون میری یهو میزنن رو ترمز چون یه مسافر دلش میخواد پیاده شه یا یه ماشین جوش آورده! استغفرالله! این دیگه چه جورشه؟ حیوانات هم واسه کسی که به فرهنگ نپال آشنا نباشه یه معضلیه دیگه. گاو و بز و گوزن یهو تو جاده جلو روت سبز میشه. بهتره لهش نکنی وگرنه هزارجور صاحب پیدا میکنه.
خلاصه که درسته جادههای نپال جزو خطرناکترین جادههای دنیا دستهبندی شدن اما انقد سرعت ماشینا به خاطر مدل پایین وسایل نقلیه کمه و میلیمتری از کنارهم رد میشن که میزان تصادفات مرگبار زیاد نیست. من که تمام این مدت از این همه تفاوت فرهنگ رانندگی متعجب و شوکه بودم و با خودم فکر میکردم خدا رو شکر! چقد وضع ما تو این موارد از این کشور بهتره.
تجربهی این سفر با موتور که چیزی نزدیک به هشت ساعت از یک روز طول کشید، چیزی بود که باعث شد بفهمم چقد نوع زندگی مردم تو روستاها با زندگی شهری نپال متفاوته. باعث شد مرزهای ماجراجوییم جابهجا شه. قبول میکنم که این کار عاقلانه نبود اما زندگی من پر از همین دیوونگیهاست. همین پریدن تو موقعیتهای ناشناخته.
حالا که برمیگردم به سطور اول این نوشته، از خودم میپرسم اگه به اون شک و تردیدها رو میدادم و میترسیدم و نمیرفتم چی؟ خوب میدونم این دنیا پر از آدماییه که بین ترس و جسارت، انتخابشون پا پس کشیدنه. واقعیتش رو بخوای از تصمیمی که بابت این سفر گرفتم خوشحالم چون چیزی رو به دنیای کوچیکم اضافه کرد که خیلی وقت بود دلتنگش بودم: آدرنالین!