خاطرات سفر به آسیا(۲۰۱۶)–روز سوم و چهارم- تپه باشی(قبرس۳-۴)
شنبه ۱۳۹۵/۱۱/۳۰
با طلوع آفتاب روز شنبه، خوشبختانه برنامه امروزمون از قبل معلوم بود. رفتن به تپه باشی و فستیوال گل های لاله. با این حال بازم این ساعت دیرهنگام سرویس ون رایگان هتل بود که تعیین می کرد کی باید به سمت مرکز شهر بریم! وگرنه باید نزدیک به ۳ کیلومتر مسیر تا شهر رو که هیچ نوع وسیله نقلیه عمومی هم در کار نبود رو پیاده گز می کردیم. هرچند صبحونه متنوع هتل هم اونقدر جذاب بود که ما از این تاخیر شکایتی نداشته باشیم!
در مرکز شهر درست در فاصله کمتر از ۱۰۰ متری ایستگاهی که از سرویس هتل پیاده شدیم، یعنی در محوطه پارکینگ بزرگ انواع ماشین ها و دقیقا کنار ایستگاه ون های نیکوزیا، مینی بوس های کوچک یا همون ون نسبتا درب و داغون تپه باشی رو به راحتی پیدا کرده و سریع پریدیم بالا. هرچند حدود ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا مسافرها تکمیل شدن و در ادامه با پرداخت نفری ۶ لیر در مسیر تپه باشی قرار گرفتیم.
تپه باشی در واقع روستایی کوچک در سمت غرب جزیره و نزدیک به شهر کوچک لاپاتا بود. مسیری نه چندان سر سبز و خارق العاده که بتونه مسافت ۵۰ دقیقه ای سفر رو هیجان انگیز کنه!
سرانجام با ورود به جاده های درب و داغون روستا و توقف دلموش، راننده اشاره کرد که برای فستیوال اینجا باید پیاده شین.
با ترک ون اولین چیزی سورپرایزمون کرد منظره رویایی نمای دشتی فراخ!
هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که بوی کباب های اشتها آور ترکی مسیر حرکت رو بهمون نشون داد و کمی جلوتر در جاده نه چندان عریض روستا غرفه های سیار و ساده فروشندگان روستایی نمایان شد.
بازارچه ای سنتی با محصولاتی محلی از انواع شیرینی جات و ترشیجات گرفته …
تا انواع صنایع و دستی رنگ و وارنگ و … .
و البته اغذیه فروش هایی که حالا دیگه سر ظهر بازارشون حسابی گرم شده بود.
ترکیب متنوع انواع شیرینی ها و تنقلات که گه گاه با تعارف فروشنده ها هم همراه می شد، مقاومت هر رهگذری رو از بین می برد.
شگفت انگیزترین بخش این تنقلات نوعی آلو و قیسی های خشک شده بود که شبیه شمع با عبور نخ از وسطشون خشک کرده بودن و شمایلی جذاب داشتند.
و البته بساط میوه های خوش و آب و رنگ فصلی مثل توت فرنگی و شاه توت و …، تا دلتون بخواد طرفدار داشت.
محوطه اصلی فستیوال در واقع حیاط مدرسه روستا بود! که البته بخشی از اون یه سن سیمانی نه چندان بزرگ داشت و روبروش هم تعدادی صندلی پلاستیکی برای تماشای حضار چیده بودن.
و چه زیبا گوشه و کنار مدرسه رو هنرمندانه تزئین کرده بودن!
تا ظهر بیشتر برنامه های گروه های موسیقی نوجوان و جوانان اجرا شد. یعنی یجوری گروه های سرودی که حرکت های موزون رو هم بهش افزوده باشن! اما از عصر به بعد که جمعیت بیشتری هم جمع شده بودن شکل برنامه کمی جذاب تر شد.
متاسفانه صبح چون یکم دیر رسیده بودیم برنامه گروهی بازدید از دشت لاله ها تموم شده بود!
با کمی گشت و گذار در یکی دوتا کوچه تنگ و ترش دهکده، به جز مسجد دهکده و چندتا کلبه محقر چیز زیادی برای تماشا نداشت!
تو این فضای دلچسب با اینکه صبحونه پر و پیمون صبح جای زیادی برای غذا خورد باقی نذاشته بود اما دلمون نیومد نوعی کباب خاص با نام شِفتالی şeftali رو که ملات اون حاوی گوشت و پیاز و سایر ادویجات اشتهاآوره که داخل روده گوسفند می ریزن و کبابش می کنن، رو تجربه نکنیم. طعمی بسیار جذاب و به یاد ماندنی.
بعدا که کنجکاو شدیم و یکم سرچ کردیم دیدیم ای بابا نام این کباب که یجورایی غذای سنتی قبرسی هاست، همون شفتالو خودمونه با این حال انگار داستان چیز دیگری بوده چون ظاهرا مخترع اون جناب آقای “شِف علی” بوده که الان دیگه با نام شفتالی شناخته میشه!
عصر که شد بعد از اتمام حرکات موزون گروه سنتی دختر و پسرهای نوجون با لباس های محلی بسیار زیبا، نوبت به گروه غربی با ترکیب هنرمندان سالمند که کمترینشون زیر ۶۰ سال نداشت رسید! امان از این اندام ورزیده پدر بزرگ و مادر بزرگ ها که هنوزم ثابت می کنن دود از کنده بلند میشه!
بعد هم مجری برنامه از برنامه جذاب حسن جانگولر تعریف کرد که ایشون هم با تردستی های آشنا به نمایش شعبده بازی پرداخت. از همون بندبازی ها و پرتاب های معروف گلوله و حلقه و … .
اما زیباترین بخش نمایش به گروهی سنتی با لباس محلی اختصاص داشت که مرد جوونی از این گروه در حال حرکت یکی یکی ۱۰-۱۵ تا لیوان پر از آب رو به ترتیب روسرش گذاشت و از اون بالا به میون جمعیت اومد و جمعیت مشتاق هم با دست زدن ها و تشویق های بی امانشون حسابی محیط رو گرم کرده بودن.
نمی دونیم چرا اما حس نوستالژیک این بخش از نمایش، همه حضار رو به وجد آورده بود و تماشاچی ها کیپ به کیپ نشسته یا وایساده میخکوب این بخش زیبا شده بودند!
عصر از ترس جاموندن از دلموش گیرنه که گفته بودن هر یکساعت یکبار حرکت داره، قبل از ساعت ۵ اون محیط جذاب رو ترک کردیم اما به پایین روستا که رسیدیم، خبری از دلموش نبود! در این هنگام از مرد پلیس میانسال که داشت از اونجا می گذشت پرسیدیم دلموش کی می یاد و اونم با اینکه زیاد زبان بلد نبود به شکل دست و پا شکسته گفت چون تازه رفته حالا حالاها دیگه نمی یاد و تازه ایستگاهش هم خیلی پایینتره!
بعد هم که با پرسیدن ملیتمون با کمی احتیاط باهامون دوست شد و وقتی دوتا دوست دیگه اش هم اضافه شدن با اونا مشورت کرد و لحظاتی بعد گفت اگه می خواین تا یه جایی که بتونیم دولموش بگیریم می رسونمون! و این شد که برای اولین بار در طول زندگی سوار ماشین پلیس شدیم!تجربه ای خدا رو شکر تاحالا هیچ جای دنیا و حتی کشور خودمون هم نداشتیم!
در طول مسیر براشون از اینکه فردا عید نوروز ماست صحبت کردیم و جالب اونکه اونا هم گفتند که نوروز رو می شناسن و با اینکه تعطیل نیستن اما تو فرهنگشون از گذشته همچین روزی وجود داشته!
دقایقی بعد ماشین پلیس در کنار یه پمپ بنزین توقف کرد و بعد هم یکیشون پیاده شد و سر جاده به اولین مینی بوس گذری دستور توقف داد! اما بعد متوجه شد که اون مینی بوس گیرنه نمی ره اون رو رد کرد! اما درست لحظاتی بعد همون دلموشی که صبح ما رو تا تپه باشی آورده بود رسید و این بار دستور پلیس و توقف دلموش ما رو بعد از خداحافظی از این دوستان خوب به سمت گیرنه پیش برد.
از ته قلب برای این دوستان خوب آرزوی موفقیت کردیم و آروم آروم به سمت گیرنه پیش رفتیم و خوشبختانه در زمان مناسب به سرویس رایگان هتل رسیدیم.
شب در هتل بعد از شام مفصل، چی می تونست بهتر باشه از اینکه بازم با مصطفی همکلام بشیم. و اونم بعد از کلی راهنمایی در مورد دیدنی های اطراف، سر صحبت رو باز کرد و از زندگی خودش و اینکه اومده اینجا که بتونه راحت کار کنه برامون شرح داد. از قرار ساعت کار مصطفی هر روز از ۴ عصر تا ۱۲ شب بود و به همین خاطر همیشه صبحونه و نهار رو با خانواده اش صرف می کرد و انگار زندگی در اینجا رو در مقایسه با کشور مادریش ترکیه که شاید خیلی هم به کردها بها نده، بیشتر ترجیح می داد.
خاطرات سفر (شیما و علی) – خاطرات سفر به آسیا(۲۰۱۶)–روز چهارم- بخش اول- فاماگوستا(قاضی مافوشا)- قلعه و شهر قدیمی (قبرس۴)
یکشنبه ۱۳۹۶/۰۱/۲۷
خاطرات سفر به آسیا(۲۰۱۶)–روز چهارم- بخش اول- فاماگوستا(قاضی مافوشا)- قلعه و شهر قدیمی (قبرس۴)
با صدای زنگ ساعت موبایل دقایقی قبل از تحویل سال بیدار شدیم و به این امید که شاید سایر خانواده های ایرونی هم برای لحظات سال تحویل بیان لابی هتل اونجا رفتیم اما انگار بقیه دوستان خسته تر از اون بودن که سال تحویل یادشون باشه!
این بار برخلاف روال سالهای اخیر که همواره سایر افراد خانواده هم کنارمون بودن، در اولین ساعات صبح متاسفانه لحظه سال تحویل رو خیلی آروم و سوت و کور برگزار کردیم. چه میشه کرد نباید انتظار داشت بشه همزمان همه چیز رو در اختیار داشته باشیم!
ساعتی بعد با صرف صبحونه مفصل هتل، از اونجا که روزهای یکشنبه از سرویس ون رایگان هتل تا مرکز شهر خبری نبود، با پای پیاده از کنار ویلاهای زیبا و خوش ساخت قبرسی به سمت شهر راه افتادیم.
در اواسط مسیر مسجدی زیبا با معماری آشنای ترکی رو دیده بودیم که پیاده روی امروز بهانه ای شد برای توقفی کوتاه در اونجا که همون سبک آشنای مسجدای ترکی بود!
و نهایتا در مجموع حدود نیم ساعت طول کشید که به ورودی اصلی شهر و بعد هم کمی اونطرف تر مرکز شهر و میدون اصلی کوچک اون رسیدیم.
با اعتماد به نفس بسیار وقتی دیدیم ون های فاماگوسا یا به قول ترک نشین های قبرس قاضی مافوشا توقف کردن، خواستیم سوار بشیم که راننده اشاره کرد باید برین دفتر و بلیط بگیرین! ای دل غافل اینجا بود که تازه بعد از مراجعه مون به دفتر بلیط فروشی فهمیدیم برای امروز تا ساعت ۲ عصر بلیط ها تموم شده! بدبختی بوفه و موفه هم نداشت که بگیم ما روی بوفه سوار می شیم!
خلاصه ما که حسابی لب و لوچمون آویزون شده بود ناامیدانه داشتیم از اونجا خارج می شدیم که یکدفعه یه امداد غیبی از طریق مردی جوون که کمی اونورتر کمین کرده بود رسید و گفت که یه شرکت دیگه هم به فاماگوسا سرویس داره و داوطلبانه ما رو به دفتر اونا در حدود ۱۰۰ متری میدون خلاف جهت اسکله برد.
در کمال نا امیدی این بار خوشبختانه بخت با ما یار بود و شرکت رقیب برای حدود یکساعت دیگه حرکت داشت. و ما که اساسا انتظاراتمون (حداقل از نظر زمانی) حسابی تعدیل شده بود، با پرداخت نفری ۹٫۵ لیر (مشابه قیمت همون شرکت قبلی) بدون معطلی بلیط ها رو خریدیم.
سرانجام مینی بوس هم اومد و با تکمیل مسافرها در مسیر فاماگوسا در حرکت بودیم. مسیری در منتهی علیه جنوب شرقی قبرس ترک نشین و البته نه خیلی سرسبز اما کوهستانی و تا حدودی دلچسب تر از سایر مسیرهای قبرس!
کمتر از یک ساعت بعد با طی مسیر ۷۰ کیلومتری وارد شهر فاماگوسا شدیم و از اونجا که مار گزیده از ریسمون سیاه و سفید می ترسه این بار از ترس جاموندن، سریع بلیط برگشتمون رو به قیمت ۹٫۵ لیر برای ۵ عصر خریدیم. در همین حین راننده مینی بوس گفت اگه می خواین تا مرکز شهر و ورودی قلعه قدیمی برین نفری ۲ لیر بدین تا من ببرمتون و ما هم که هنوز خیلی برآوردی از ابعاد شهر نداشتیم، خام شدیم و قبول کردیم و کمتر از ۲ دقیقه بعد، ۵۰۰ متر اونورتر در کنار میدون اصلی شهر جدید با نام “ییرمی سگیز اوجاک” (Yirmisekiz Ocak) با مجسمه آتاتورک، کنار ورودی اصلی قلعه که با نام لند گیت شناخته می شه و برج و باروی دیواره مرتفع شهر قدیمی پیاده شدیم.
دیواره های عظیم قلعه با ارتفاعی نزدیک به ۲۰ متر و خندقی عمیق که دور تا دور شهر قدیمی رو در برگرفته بود به خوبی حکایت از گذشته پر ماجرای این شهر داشت و حتی یجورایی برای ما هم یادآور ارگ بم خدابیامرز بود!
شهری به قدمت جزیره تاریخی قبرس که به دلیل موقعیت استراتژیک اون از حدود ۳ هزار سال قبل، از فینیقی ها و بعد آشوری ها و مصری ها دست به دست شد و سپس در قرن ششم پیش از میلاد به ایرانیان رسید و تا دو قرن سلطشون هم ادامه یافت.
با این حال تاریخ رسمی فاماگوستا به حدود۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح بر میگرده که در آن زمان به نام بندری مهم با نام آرسینو (Arsino) شناخته می شد.
همونجور که گفتیم اولین شگفتی این دژ مستحکم دیواره های عظیم و مرتفع اونه که این دیوارها در بخش هایی که سمت دریاست پهناش به حدود ۹ متر می رسه! این مقاوم سازی در مقابله حملات توپخانه عثمانی ها، به اواخر قرن پانزدهم و دوران سلطه ونیزی ها بر این شهر بر می گرده که حالا هم یجورایی قلعه رو می شه یادگار اونا دونست!
ما که هنوزم تو شوک زبلی راننده بودیم لحظاتی بعد با عبور از روی پل و خندق عمیق کناریش وارد قلعه شدیم و مطابق معمول اولین چیزی که نگاه تیزبینمون رو به خودش جلب کرد دفتر راهنمای توریستی است! خانم راهنما به گرمی پذیرامون هست و سریع با دادن نقشه کامل شهر، شرح می ده که تقریبا همه اونچیزهایی که توریست ها دنبالشون می گردن در داخل برج و باروی این ارگ عظیم می تونین پیدا کنین و خارج از این محوطه به جز شهر تاریخی سالامیس و یکی دوتا جای دیدنی دیگه چیز زیادی در فاماگوستا یافت نمی کنین!
برای رفتن به ویرانه های شهر تاریخی سالامیس امکان رفتن با وسایل نقلیه عمومی رو جویا می شیم اما اون با تکون دادن سر پاسخ می ده چون امروز یکشنبه است و مینی بوس های روستای اطراف سالامیس هم کار نمی کنن، متاسفانه مینی بوسی در کار نیست و فقط می تونین با تاکسی اونم با حدود قیمت ۷۰-۸۰ لیر تا اونجا برین و برگردین!
با خروج از دفتر توریستی به توصیه خانوم راهنما، اولین خیابون اصلی که با رنگ سبز روی نقشه قدم گذاری شده رو ادامه می دیم. اما از همون ابتدا ترکیب ناهمگون زندگی امروزی ساکنین کوچه و خیابون و وسایل زندگی نه چندان سازگارشون با گذشته تاریخی قلعه یکم تو ذوق می زنه!
حسایشو بکنین یه ماشین درب و داغون، کنار دیوار قدیمی پارک شده باشه!
اولین اثر تاریخی در امتداد مسیر خرابه های کلیسای سن پیتر و سن پائول با قدمتی در حدود ۶۰۰ سال محسوب می شه. کلیسایی که در زمان حکومت عثمانی ها سینان پاشا به مسجدی با همین نام سینان پاشا تبدیل شد.
و البته مزارهایی با همون سبک آشنای ترکی!
با اینکه ما تخصصی در معماری نداریم اما بناهای این شهر قدیمی یجورایی معماری درهم آمیخته و عجیب غریب داشت که انگار یه مسابقه طراحی برای ترکیب سبک های مختلف گذاشته باشن! یعنی ترکیبی از معماری رومی و یونانی تا ترکی و اسلامی!
با ادامه مسیر کمی آن طرف تر محوطه سرسبز و زیبای ونتیان پالس با درخت ها و گلکاری های زیباش خودنمایی می کنه.
در گوشه ای از آن موزه نامیک کمال قرار داره. شاعری تبعیده شده از سوی سلطان مراد عثمانی در قرن نوزدهم میلادی که چندسالی رو در این مکان سکنی داشت.
حتی اگه قصد دیدن موزه رو ندارین نباید چشم انداز زیبای بالای پله های ورودی موزه رو از دست داد!
در انتهای میدون سرسبز حیاط مسجد لالا مصطفی پاشا مسجد(سنت صوفیا) و یا شایدم بهتره بگیم کلیسای سنت نیکلاس خودنمایی می کنه! مسجدی با مناره های بلند اما ساختاری کلیسا گونه!
این کلیسای عظیم در اوایل قرن چهاردهم میلادی ساخته شد اما حدود دو قرن بعد با تصرف این شهر توسط حکام عثمانی مسلمان این کلیسا به مسجد تبدیل شد و به همین بهانه مناری بلند به معماری اولیه اون افزوده شد.
با این حال ساختار معماری اولیه هنوز در بادی امر ساختار کلیساگونه اون را به رخ بینندگان می کشه و جالب اونکه در بالای قوس فوقانی اش هنوز آثار انحصاری سازندگان اولیه قرن ها پیش اون خودنمایی می کند.
داخلش هم از نقش و نگار هنری زیاد خبری نیست!
در کنار مسجد درخت انجیری کهنسال قرار داره که ادعا می شه عمری به قدمت ساخت این کلیسا دارد و اکنون با شاخ و برگ عظیم خود در کنار این مسجد استوار ایستاده است.
ما که حسابی سرگرم سیر و سیاحت مسجد و درخت انجیرش بودیم، بیکباره با صدای آشنای الله اکبر میخکوب می شیم! درست در همین زمان بدون توجه به حضور گردشگران رنگ و وارنگ خارجی که هرکداوم زاویه ای رو از مسجد برای تصویر برداری انتخاب کرده بودند، جماعتی که نعشی بر دوش دارند می رسند و به رسم مسلمون ها تابوت رو بر زمین گذاشته و در کنار مسجد نماز میت برگذار می کنند.
در کوچه پس کوچه های اطراف کم نیستند آثار بجا مانده از کلیساهای قدیمی که به جهت مشکلات اقتصادی مانند کلیسای سنت جورج کسی در فکر ترمیم ویرانه هاشون نیست!
با ادامه دادن مسیر در دیواره منتهی به دریای قلعه به دروازه پورتو دل ماره و سی گیت می رسیم.
دروازه درب بزرگ آهنی با زنجیرهای بالابرنده اش یادگار دوره ونیزی هاست. بر روی درب سنگ مرمر نمای شیر بالدار ونیزی به چشم می خوره و در زیر نقش برجسته اون تابلوی کتیبه نیکولا فاسکوری ونیزی خودنمایی می کنه که زمان بازسازی قلعه رو در سال ۱۴۹۲ عنوان کرده.
در طرف داخلی این درب هم مجسمه یه شیر که ازسنگ مرمر ساخته شده موجوده. مجسمه شیر سنگی دستمایه ای شده برای عکس های یادگاری و از اونجا که مراقبی هم در کار نیست، سوار شدن و دست زدن به اون امری عادی است!
پله ها رو که بالا می ریم دورنمای زیبایی از دریا ظاهر میشه.
و در طرف مقابل مناره بلند مسجد لالا مصطفی پاشا و چندتا اثر مرتفع دیگه خودنمایی می کنه!
در این فکر بودیم که این سنگ های خاموش چه سخن های ناگفته ای دارند از قرن ها جنگ و خون ریزی و صدای پر هیاهوی شلیک توپ و منجنیق و …! که یکباره صدایی خشک قلب ما رو هم از جا می کنه! تق !!!
در واقع این بخش از قلعه برای ماهم چندان یادمان خوشایندی نداره و صدای زمین خوردن گوشی و ترک صفحه ال سی دی اون از بالای عصای سلفی، اونم در حالیکه تازه هفته قبل با پرداخت ۳۰۰ هزارتومان صفحه ال سی دی گوشیتون رو عوض کرده باشین، خیلی آسونتر از صدای شکستن استخون های مردان جنگجو نیست!!!
چه میشه کرد! زندگی همچنان ادامه داره! پس با پایین رفتن از پله ها و ادامه دادن مسیر به دروازه اتلو می رسیم. بنایی به یادگار مانده از اوایل قرن ۱۴ میلادی(۱۳۱۰ میلادی) که می گن شکسپیر تراژدی اتلوش رو از اینجا الهام گرفته!
متاسفانه به دلیل فیلمبرداری امکان ورود به داخل این مکان وجود نداشت. هرچند بلیط نه چندان ارزون این مکان هم جاذبه چندانی برای دیدن ایجاد نمی کرد.
ساعتی بعد از دروازه جنوبی سمت ساحل قلعه خارج شدیم تا به سمت خیابون نادیر(نادر) بریم. بلواری ساحلی پیشرفته در دل دریا.
در طول مسیر بیشتر از همیشه نظامی بودن منطقه و حتی آثاری از خرابی های جنگ سال های نه چندان دور گذشته خودنمایی می کرد. فاماگوستا یا به قول ترک ها قاضی ماگوشا شهری مرزی با قبرس جنوبی به حساب می یاد.
با این حال با بالا اومدن خورشید و گرم شدن هوا در اون ساعت از روز این خیابون در نزدیکی ساحلی هم رونق چندانی نداشت.
باردیگه به قلعه می گردیم. البته این بار از ورودی سمت دریا که با نقش و نگاری زیبا داستان پر رمز و راز گذشته های این شهر رو به تصویر کشیده!
هوای گرم ظهرگاهی بازهم مانع گشت و گذارمون در کوچه و پس کوچه های شهر نمیشه!
بازهم هرجا رو که نگاه می کنی میشه عظمت این شهر چند ملیتی و تاریخ پر نشیب و فرازش رو مشاهده کرد!
با این حال تحمل هوای شرجی در شهری که حالا دیگه تقریبا خالی هم شده خیلی آسون نیست. به خصوص اینکه هنوز ۳ ساعتی تا زمان بلیط بازگشتتون باقیمونده باشه!!!
شنبه ۱۳۹۵/۱۱/۳۰ نویسنده شیما و علی منبع وبلاگ شیما وعلی