سفر به آمریکای جنوبی – پرو – آریکیپا و کوزکو (Ariquipa & Cuzco)
جون دلم براتون بگه که این سفر ما توی آمریکای جنوبی با همه زیبایی هایی که داشت، خیلی هم راحت نبود. یکی از مشکلات بزرگ ما، کمبود وقت و زیاد بودن جاذبه های دیدنی بود. اگه آمریکای جنوبی به ایران نزدیک بود یا مثل اروپایی ها خیلی راحت می تونستیم بهش دسترسی داشته باشیم، شاید مثلا بولیوی رو حذف می کردیم و با آرامش بیشتر و آرومتر توی پرو به گردش می پرداختیم. اما چه کنیم که درست بعد از خریدن بلیط هواپیما، همه هزینه ها ضرب در سه شد و تقریبا برگشتن به این منطقه رو به آرزو تبدیل کرد. برای همین برای ما چاره ای نموند جز اینکه مدت زمان اقامتمون رو توی هر شهر کاهش بدیم و این باعث شد که سفر کمی فشرده بشه. از نازکا به بعد، به غیر از دو سه روزی رو که توی شهر کوزکو Cusco اقامت داشتیم، مدام در حال حرکت بودیم. حرکت ما در حاشیه اقیانوس آرام به سمت جنوب ادامه پیدا کرد.
دخترکی با لباس بومی و آلپاکای قهوه ای قشنگش (نوعی شتر بی کوهان)
این دفعه از اتوبوسهای قشنگ شرکت Cruz del Sur خبری نبود. از یه شرکت محلی به اسم Flores بلیط خریدیم. اتوبوسهاش در ظاهر تفاوت زیادی با شرکت اولی نداشتند ولی خیلی ارزونتر بودند. خوب از قدیم هم گفتند هیچ ارزونی ای بی دلیل نیست. توی این اتوبوس بر خلاف قبلی که مسافرهاش بیشتر توریست بودند، پر از سرخپوستهای بومی بود. صندلی ها اصلا راحت نبودند و راننده یه آهنگ محلی بومی گذاشته بود که مغز آدم رو سوراخ می کرد. آهنگ سبک یکنواخت سرخپوستی داشت، با دو تا خواننده زن و مرد که به زبان اسپانیایی فقط جیغ و داد می کشیدند. این آلبوم مزخرف ظاهرا خیلی بین اینکاها محبوب بود. تا آخر سفرمون حتی توی بولیوی هم این زن و مرد دست از سر ما برنداشتند. انقدر صدای زنه تیز بود که وقتی هدفون موبایلم رو توی گوشم میذاشتم و یه آهنگ متال رو با حداکثر صدا گوش می دادم، باز صداش آزارم می داد.
آریکیپا شهری است در پای سه آتشفشان بلند: چاچانی ۶۰۵۷ متر، پیکچو پیکچو ۵۶۶۴ متر، ال میستی ۵۸۲۲ متر
مدیر هاستل پیرمردی بود که اطلاعات جغرافیایی نسبتا خوبی داشت. تقریبا تو پرو و حتی تو بولیوی کسی نمی دونست ایران کجاست! تک و توک اگه چیزی تو خبرها شنیده بودند فکر می کردند ایران و عراق یه کشورند. اما صاحب هاستل ایران رو می شناخت و اون رو با عراق یکی نمی دونست. بعدش پرسید مسلمونید و از اون جالبتر پرسید شیعه هستید یا سنی؟!
آتشفشان El-Misti از پشت بوم هاستل
نمایی از دو آتشفشان دیگه چاچانی و پیکچو پیکچو
وسایل رو گذاشتیم تو هاستل. بیشتر طول شب رو توی راه بودیم. سیامک نتونسته بود خوب بخوابه واسه همین تو هاستل موند و من تنهایی راهی مرکز شهر شدم. این شهر هم مثل لیما یه میدون مرکزی به نام Plaza de Armas داشت با یه فواره قشنگ در وسط میدون در حالیکه دور تا دور میدون رو ساختمونهای کلاسیک قدیمی که قطعا متعلق به نهادهای دولتی بودند، احاطه کرده بود. هنری و زیبا بود ولی راستش برای من چیز جدیدی نبود. شاید اون چیزی که بیشتر برای من جالب بود جنب و جوش میدون و تعداد زیاد مردم محلی و توریست ها بود. میدون پر از کبوترهایی بود که جلد اونجا شده بودند و خیلی راحت از دست مردم دونه می گرفتند. فروختن بسته های دونه برای کبوترها، واسه یه سری تبدیل به کسب و کار شده بود.
نمایی از میدان Plaza de Armas شهر آریکیپا
کتیبه سر در این کلیسا نشان می داد که در سال ۱۶۹۸ ساخته شده است.
فیلمی کوتاه از میدان رو اینجا ببینید.
بعد از گشت کوتاهی تو میدون راهی خیابان های اطراف شدم. بیشتر خیابانهای بافت قدیمی، با سنگفرش پوشانده شده بودند و توی بیشتر اونها ماشین اجازه تردد نداشت. این منطقه بسیار بسیار تمیز نگه داشته شده بود. راستش من تقریبا در هر کشوری که رفتم دیدم که بافت قدیمی شهر رو کاملا دست نخورده، یکدست و تمیز حفظ می کنند حتی توی کشورهای زوار در رفته. تنها جایی که توی این دنیا دیدم که شهرداری هیچ ارزشی برای بافت سنتی قائل نیست و اجازه میده که ساختمانهای نکره و بی ریخت مدرن وسط بافت سنتی ساخته بشه ایران عزیزمونه!
هنوز سرم سنگین بود. جابجایی های زیاد کمی آزارم می داد. هوا هم گرم بود و زیاد تشنه ام میشد. کف پام هم درد می کرد. با اینکه درد گرفتن کف پا آزار دهنده است، ولی من از این درد لذت می برم! مریضم نه؟!! ترجیح میدم به جای پرحرفی در مورد اونجا، چند تا عکس بذارم:
کنسولگری افتخاری آلمان در آریکیپا
شاید توی نوشته این پستم کمی بی حوصلگی دیده بشه. ممکنه علتش این باشه که زمان بازدید از این شهر هم کمی بی حوصله بودم. می تونه علتش خستگی یا شاید هم افزایش ارتفاع باشه. از زمان شروع سفرمون از لیما به سمت جنوب، مرتب افزایش ارتفاع می دادیم طوریکه تو انتهای سفرمون به بولیوی و شهر لاپاز رسیدیم که ارتفاع حومه اون ۴۰۰۰ متر بود یعنی بلندتر از قله توچال! بعد از کمی قدم زدن در خیابونها به هاستل برگشتم. هنوز سیامک خواب بود. من هم تصمیم گرفتم یه چرتی بزنم.
یک ساعت بعد بیدار شدیم تا سری به موزه مومیایی های شهر بزنیم. قبل از برگشتن به هاستل اون رو پیدا کرده بودم. همونجا مسئول بلیط فروشی به من گفت که داخل موزه نمی تونید عکس بگیرید و موبایلتون رو هم ازتون می گیرند پس به خودمون زحمت بردن هیچ وسیله عکاسی رو ندادیم. دو سه تا عکسی رو که از این موزه و مومیایی اون میذارم رو از منابع دیگه تو اینترنت گرفتم. شرمنده!
اولش یه فیلم به زبان انگلیسی برامون پخش کردن که نشون می داد چطور این مومیایی ها کشف شدند. قبلش بذارید یه عکس از یکیشون بذارم تا بعد در موردش مغزتون رو بخورم!
خیلی تلخه که آدم بشنوه که این بچه های معصوم قربانی شده بودند! اینکاها اعتقاد داشتند که خدایان در نوک کوههای بلند یا در دریاچه ها زندگی می کنند بنابراین هر وقت بلایی طبیعی مانند آتشفشان یا خشکسالی یا بیماری یکی از رهبران قوم به وقوع می پیوست، قربانی ای به خدایان تقدیم می کردند. هر چه بلا بزرگتر بود قربانی نیز مهمتر می شد. اینکاها حیوان قربانی می کردند و در شرایط حاد انسان. اما آنها بر خلاف تصور ما اسیران را قربانی نمی کردند بلکه از دختران باکره نوجوان و یا گاهی پسرکان کوچک استفاده می کردند. شاید این تصور پیش بیاد که چقدر سنگدل بودند و چقدر جان انسان برای اونها بی ارزش بوده. باید بگم که برعکس، اینکاها باارزش ترین چیز رو جان انسان می دونستند برای همین برای هدیه دادن به خدا باارزشترین چیز رو انتخاب می کردند: جان یک کودک.
خوانیتا از رو به رو
اون قربانی هایی که توی سنگرها به خوبی از گزند تابش آفتاب در امان بودند به دلیل سرمای بالا تجزیه نشده اند. بهترین مومیایی از این نوع دخترکی است که نام خوانیتا رو روی اون گذاشتند. یکی از آتشفشانها فوران می کنه و گرمای اون یخ روی کوه مجاور رو آب می کنه و این باعث می شه که خوانیتا بعد از پانصد سال از زیر یخ خارج بشه و از سنگرش به بیرون قل بخوره. به طور اتفاقی دو باستان شناس اون رو پیدا می کنند. البته چون چند روز صورتش در معرض آفتاب قرار گرفته بوده، چهره اش خشک و زشت شده اما راهنمای موزه می گفت که حتی بدنش خون داره و ارگانهای درونی کاملا سالمه. مومیایی دیگه ای هم تو آرژانتین پیدا شده که خیلی سالمه ولی راهنما می گفت اون فقط صورت سالمی داره و از داخل پوک شده.
چندین دختر و حتی پسر قربانی شده دیگه هم پیدا شده بودن و تمام وسایل همراهشون هم توی موزه بود. راهنمای موزه که دختر جوونی بود خیلی خوب در مورد همه اونها توضیح داد. دست آخر به یکی از دخترهای قربانی شده که درون یه محفظه شیشه ای قرار داده شده بود رسیدیم. دمای داخل محفظه بیست درجه زیر صفر بود. نام مومیایی رو یادم رفته ولی اون هم نسبتا خوب مونده بود البته نه به خوبی خوانیتا. از شانس ما سالی شش ماه خوانیتا رو توی فریزر قرار میدن تا بدنش در مقابل نور و اشعه ها تجزیه نشه. دخترک بیچاره انقدر کوچک جسه بود که به زور میشد باور کرد ۱۴ سالشه. این نشون میداد که این مردمان خیلی کوچک جسه بودند. هر چی تو اینترنت گشتم عکسی از این دخترک پیدا نکردم که براتون بذارم. چه خدای خونخواری داشتند اینکاها! راست میگن که همه چیز یه انتهایی داره به غیر از حماقت انسانها.
خسته و کمی هم غمگین به هاستل برگشتیم. یادم نیست چطور خوابم برد. چهره اون دخترک همش جلوی چشم بود. فردا تقریبا دیر از خواب بیدار شدیم. این شهر برام غمگین شده بود. ترجیح دادیم دیگه اونجا نمونیم. خیلی برامون جاذبه ای نداشت. رفتیم ترمینال اتوبوس و بلیط گرفتیم. تا زمان حرکت هم رفتیم یه رستوران محلی و یه صبحونه خوب زدیم بر بدن.
یه رستوران محلی در آریکیپا
اتوبوس به سمت شهر باستانی کوزکو پایتخت امپراطوری اینکا به حرکت درومد. به وضوح مناظر طبیعی نسبت به قبل تغییر کرده بود. جای دشت صاف خالی از گیاه رو کوههای بلند و پوشیده از علف و کاکتوس گرفته بود. بیشتر مسیر سربالایی بود که نشون می داد مدام در حال افزایش ارتفاع هستیم. تقریبا نصفه شب بود که رسیدیم به شهر.
شهر خولیاکا. یه نظر من اینجا داغون ترین شهر جهانه. حتی یه خیابون آسفالت هم نداشت. همه جا کنده کاری شده بود و کلی چاله های پر از آب آلوده توی شهر بود. اینجا یکی از میدونهای شهره. وسط میدون یه سگ مرده بود و بوی تعفنش تمام اونجا رو گرفته بود ولی کسی نبود که جمعش کنه. حتی توی آفریقا هم همچین شهری ندیدم. خدا رو شکر که ما فقط قرار بود از این شهر عبور کنیم!
پیدا کردن هاستل هم برای خودش فیلمی بود. ترمینال در قسمت جنوبی شهر و در جای پرتی قرار داشت. اون موقع شب از وسیله حمل و نقل عمومی که خبری نبود. فاصله ترمینال تا هاستل هم انقدر زیاد بود که نمیشد پیاده رفت. تازه شهرهای آمریکای جنوبی هم انقدر امن نیستد که دیر وقت بشه با خیال راحت توش قدم زد. یه مشکل بزرگ دیگه هم بود. کوله پشتی هامون نسبتا سنگین بود و شهر ارتفاع زیادی داشت. واسه همین نفس کشیدن کمی سخت بود. حتی برای گفتن یه جمله معمولی هم نیاز به دو بار نفس کشیدن بود. توی ریه ها احساس سنگینی می کردم. شهر توی یه چاله کوچیک ساخته شده و دور تا دورش کوه قرار داره. واسه همین از مرکز شهر به هر سمتی می خواستیم حرکت کنیم باید سربالایی می رفتیم. بعضی از محله ها و صد البته همون محله هاستل ما هم بر روی دامنه کوه با شیب زیاد ساخته شده بود به طوریکه به جای خیابون و کوچه، فقط راه پله داشت.
نمایی از شهر کوزکو از بالای تپه های اطراف
صبح بعد از دوش گرفتن فرصت داشتم بهتر هاستل رو بچرخم. خانه دو طبقه کوچکی بود. اتاق ما در طبقه دوم قرار داشت که به وسیله پلکان مارپیچ تنگی به طبقه اول می رسید. بیرون اتاق ما راهرویی بود که به سالن کوچک غذاخوری کوچک و تمیزی ختم می شد. در اصل بالکن بزرگی بود که سرپوشیده شده بود و با پنجره های سراسری مانع از ورود باد به درون اون می شدند. منظره فوق العاده ای داشت. از اونجا که هاستل روی شیب یه تپه بنا شده بود میشد زمان غذا خوردن تمام شهر رو از اون بالا دید.
نمایی از شهر از درون سالن غذاخوری هاستل
بعد از صبحونه توی یه هوای خنک کوهستانی، زدیم بیرون و پیاده به سمت مرکز قدیم شهر راه افتادیم. از اونجا که تموم مسیر سرپایینی بود زود به میدان مرکزی رسیدیم. تمام طول راه رو از درون خیابونهای سنگفرش شده باریک زیبا و از میان ساختمانهای قدیمی کلاسیک طی کردیم. توی بیشتر کوچه خیابونها، دستفروشهای بومی دیده می شدند که بساط کرده بودند و یه سری وسایل تزئینی ارزون قیمت می فروختند.
طبیعی بود خیلی جذب میدون نشم. دور تا دور میدون پر بود از مغازه هایی که تورهای کوچیک و بزرگ پروگردی ارائه می کردند. یه راست رفتیم سراغ دفتری که بلیط قطار به سمت ماچوپیچو رو می فروخت. بعدا در مورد سفر به اون نقطه توضیح میدم. یه بلیط رفت و برگشت برای فردا خریدیم. اون فصل اصلا فصل توریستی ای نبود برای همین بلیط به راحتی گیرمون اومد ولی در وقت توریستی گاهی پیش میاد که بازدید کننده ها باید چند روز منتظر بمونند تا بلیط قطار گیرشون بیاد. هیچ جاده ای به سمت ماچوپیچو وجود نداره. تنها راه قطاره یا اینکه باید سه روز پیاده راه رو گز کنید!
یکی از بارزترین نشانه های به زور مسیحی شدن اینکاها: معبد کوری کانچا. معبد اصلی به دست اسپانیایها و به نام خدا ویران شده و با سنگهای اون این کلیسا رو بر روی پایه های باستانی اون درست کردند. تو این عکس کاملا مشخصه که سکوی زیر کلیسا ساختار متفاوتی داره.
معبدی که دیدن همون سکوهای باقی مونده اش نشون میداد چقدر بزرگ بوده و چه هنری در ساخت اون به کار رفته. تمام معبد از سنگ درست شده و حتی از یک گرم ملاط هم برای کنار هم نگه داشتن سنگها استفاده نشده! قطعه سنگهای بزرگ رو طوری تراش دادند که در داخل هم چفت بشن. ورودی معبد نسبتا گرون بود. از طرفی در کنار معبد تپه ای قرار داشت که از بالای اون می شد همه معبد رو دید! خوب مگه مرض داشتیم صد هزار تومن پول بدیم! البته الان که فکرش رو می کنم می بینم با این پولها نه کسی فقیر میشه و نه پولدار. شاید بهتر بود یه سر به داخلش می زدم هر چند می دونم که شاید چیز زیادی گیرم نمی اومد. کلا تو سفر هر چی دلتون خواست بهش بدید، یه بار تو عمرتونه دیگه! پول واسه خرج کردنه. صد البته که باید درست خرج بشه.
معبد ساکسای هوامان Saksayhuaman در ارتفاع ۳۴۰۰ متری. به هنر چیدمان سنگها دقت کنید
این بنده خدا رو گذاشتیم سینه کش دیوار تا مقیاسی بشه برای فهم اندازه بزرگی اون
نذاشت از نزدیک ازش عکس بگیرم. قیمتی رو که پیشنهاد می داد غیرمنطقی بود. واسه همین هم من به طور غیر منطقی از راه خیلی دور روش زوم کردم. خدا من رو ببخشه
یه آلپاکای بسیار خوشگل
نمایی کامل تر از معبد
نمایی خیلی کاملتر از بالای تپه مجاور
موهای بلند، محکم و کاملا سیاه بدون حتی یه تار موی سفید نشون از رژیم غذایی محلی خوب و نبود استرس بین مردمان محلی داره حتی با اینکه فقیر هستند.
با خوشرویی بدون هیچ چشم داشتی اجازه داد چند تا عکس ازش بگیرم
ماده شتر با کره اش
به مدیر گفتم که احساس عذاب وجدان می کنم که اونجا نرفتیم که گفت نگران نباش مدیرش دوستمه بهش زنگ زدم و گفتم که شما اشتباهی اومدید اینجا. قیمت اینجا از اونجا گرونتره ولی چون شما به نیت اونجا اومدید اینجا، من اینجا رو به قیمت اونجا به شما میدم! (ادبیات رو حال کردید! ) غروب شده بود که به سمت جذاب ترین دیدنی کشور پرو و مهمترین اثر باستانی آمریکای جنوبی حرکت کردیم.