سفر به آمریکای جنوبی – پرو – ماچو پیچو (Machu Picchu)
اگه کسی بره پرو و سری به شهر گشمده اینکاها، ماچو پیچو، نزنه مثل این می مونه که بیاد ایران و تخت جمشید رو نبینه. شهر یا بهتر بگم شهرکی کوچک در میان کوههای سر به فلک کشیده و دریایی از ابر که به لطف همین طبیعت خشن از دستبرد اسپانیایی ها و اروپایی های دزد در امان مونده. شهر در زمان سقوط امپراتوری اینکا به دست اسپانیایی ها متروکه شده ولی هیچ وقت پای ارتش اونها به اینجا نرسید. شهر در زیر جنگل مدفون شد و فقط یه سری از محلی ها از اون خبر داشتند تا بالاخره یه باستان شناس آمریکایی در اوایل قرن بیستم اون رو به جهان معرفی کرد.

به مقیاس ایرانی خیلی قدیمی نیست و در حدود سال ۱۴۵۰ میلادی ساخته شده. سال ۱۴۹۹ میلادی شاه اسماعیل صفوی تو ایران تاجگذاری کرد. تقریبا ۱۵۰ سال از سی و سه پل اصفهان قدیمی تره. شاید حالا اینجوری بتونید یه تصوری از قدمت اون داشته باشید.
شهر در ارتفاع ۲۴۳۰ متری و در بالای دره و رودخونه اروباما قرار گرفته. همین ارتفاع برای یه سری از توریستها به ویژه اروپایی ها مشکل ساز میشه و مثل دو همسفر آمریکایی ما دچار ارتفاع گرفتگی یا حتی دل درد میشن. ما چون به تدریج ارتفاع رو افزایش داده بودیم با مشکل خاصی رو به رو نشدیم.
برای رسیدن به این سایت تاریخی فقط دو راه وجود داره: پیاده و قطار. متاسفانه جاده ماشین رو وجود نداره. از اونجا که قطار یکه تازه و رقیب نداره، قیمتش هم بالاست. دقیق یادم نیست ولی فکر کنم رفت و برگشتش نزدیک صد دلاری در میومد. قطار از شهر کوزکو حرکت می کنه و پس از عبور از شهرک اویان-تایتامبو Ollantaytambo به سمت شهرک آگواس کالینتس Aguas Calientes (فکر کنم معنی آب گرم میده) که انتهای مسیره میره. از ایستگاه آخر تا خود سایت هم ۸ کیلومتر جاده مارپیچ سربالایی هستش که میشه پیاده یا با اتوبوس رفت که اون هم فکر کنم ۲۰ دلاری قیمت داشت.

نقشه حرکت قطار ماچو پیچو
اون موقع دو تا شرکت قطار رانی وجود داشت: پرو ریل و اینکا ریل. هر دو تاشون هم سایت دارن به همین نام. اولی گرون تر و مجلل تر بود و از خود شهر کوزکو حرکت رو آغاز می کرد. البته ظاهرا تا ایستگاه اویان-تایتامبو رو با ون می برد و از اونجا با قطار ادامه مسیر میداد. اینکا ریل ارزون تر بود و قطارهاش فقط دو تا واگن داشت و شروع حرکتش از شهرک اویان-تایتامبو بودش. خوب ما هم شرکت دوم رو انتخاب کردیم.


درون قطار. با یه نگاه ساده می تونید سیامک رو پیدا کنید!
دوباره مجبور شدم این همه مسیر رو البته این بار سربالایی طی کنم. ارتفاع هم انقدر زیاد بود که ریه هام داشت می سوخت. پاسپورت ها رو برداشتم و با سرعت برگشتم. خانم فروشنده بلیط، مثل مامور اداره مهاجرت توی فرودگاه و فروشنده بلیط هواپیما توی نازکا با دیدن پاسپورت غرور انگیز ما با صدای بلند گفت ایران!!! جوری که همه مشتری ها برگشتند و من رو نگاه کردن.من که انقدر از این رفتارها دیدم که دیگه عین خیالم نیست. گفتم بله مشکلی وجود داره؟ گفت نه تا حالا اینجا ایرانی ندیده بودیم. فکر کنم از دیدن یه شترمرغ تو دفترش انقدر تعجب نمی کرد که از دیدن یه ایرانی کرد. خفه شدم از این همه اعتبار و شناخته شده بودن!
بلیط ها به نام خودمون صادر شد. جالب اینکه موقع ورود به سایت هم پاسپورت رو نگاه می کردند. نمی دونم این همه حساسیت برای چی بود. البته دولت پرو خیلی از این سایت حفاظت می کنه طوری که بیشتر از ۲۰۰ نفر در روز اجازه بازدید از این مکان رو ندارند.

هتل ما در اویان-تایتامبو

دیسکو باری کوچک در وسط کوههای پرو به نام آرش!

منظره ای صبحگاهی که از درون شهرک اویان-تایتامبو دیده می شود


قسمتی از کوههایی که در مسیر دیده می شدند

تابلوی خوش آمد گویی به منطقه ماچو پیچو
بالاخره پس از عبور از مسیری پرپیچ و خم به ایستگاه پایانی رسیدیم. به روستا یا شهرک آگواس کالینتس که رودخانه با شدت تمام از میان آن عبور می کرد. تازه اینجا فهمیدیم که هنوز ۸ کیلومتر به سایت باقی مونده و تمام مسیر هم کوهستانی و سربالایی است. بارن نم نم می بارید. تصمیم گرفتیم که با اتوبوس بالا بریم تا از وقت حداکثر استفاده رو بکنیم ولی مسیر سرپایینی رو پیاده برگردیم. اتوبوس جاده خاکی رو به آرامی طی کرد ولی در تمام طول مسیر خود سایت معلوم نبود از بس که جنگل اطرافمون انبوه بود. با اینکه بارندگی، کمی شرایط رو سخت می کرد (من هم اصلا از بارون خوشم نمیاد) ولی این نکته مثبت رو داشت که توی خود سایت پر از علفهای کوتاه سبز شده بود که منظره رو بسیار زیباتر می کرد.

روستا یا شهرک آگواس کالینتس Aguas Calientes


فیلم کوتاهی از طبیعت اطراف رو در اینجا ببینید







سمت راست تصویر جاده مارپیچ خاکی سفید رنگی رو می بینید که اتوبوس ما برای رسیدن به سایت طی کرد




فیلم کوتاهی از ماچوپیچو رو در اینجا ببینید
تو انتهای سایت به یه تابلو رسیدیم که روش نوشته شده بود یه سمت پل اینکا. یه جاده خیلی باریک سنگفرش به اون سمت می رفت. توی یه دکه کوچیک یه نفر نشسته بود و دفتر خیلی بزرگی هم جلوش باز بود و از هر کس که می خواست وارد اون مسیر بشه می خواست تا نام و شماره پاسپورت و ملیتش رو بنویسه و امضا کنه. ما هم این کار رو کردیم و وارد مسیر شدیم. بسیار زیبا و در عین حال ترسناک بود. در کنار ما صخره های صاف عمودی از یک طرف به آسمان می رسیدند و از طرف دیگه به کف دره ای که ته اون معلوم نبود. می گفتند این راه اصلی ورودی به شهر بوده. بیخود نبود که پای هیچ ارتشی به اینجا نرسیده.

جاده باریکی که به سمت پل اینکا می رفت


مسیر بعد از پل از نمایی نزدیک تر
از ته دل به خدا گفتم: قربونت برم کمک کردی تا این ور دنیا اومدم آخه انصافه که نتونم این زاویه قشنگ رو ببینم؟ و خدا دلش برای من سوخت! باور کنید در عرض چند دقیقه همه ابرها کنار رفتند و یه منظره فوق العاده به وجود اومد طوریکه صدای ول وله همه توریست ها رو می شنیدم. تا تونستیم عکس گرفتیم. از همه جالبتر زمانی بود که یه لاما اومد بین من و خرابه ها. انگار حیوون می دونست مردم دوست دارن از اون و خرابه ها با هم عکس بگیرند. قشنگ رو به دوربین ها ایستاد و چند دقیقه فیگور گرفت! عکس گرفتنمون که تموم شد و یه نیم ساعتی منظره رو تماشا کردیم ابرها برگشتند سر جاشون! دوست دارم خدا



بهترین عکسی که تو این سفر گرفتم. لاما و ماچوپیچو دو نماد اصلی آمریکای جنوبی
از استرس قلبمون داشت میومد تو دهنمون. اگه جا می موندیم فیلمی میشد چون احتمالا بقیه قطارها هم مثل مال ما پر بودن و تازه باید ۵۰ دلار ناقابل هم می دادیم. شروع کردیم به دویدن تا بالاخره رسیدیم به قطار. به محض اینکه سوار شدیم، در رو بستند و ما هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که قطار راه افتاد! از شدت گرما توی اون هوای سرد پلیورم رو درآوردم و یه بخار سفیدی از زیر پلیور من زد بیرون که جلوی چشمم رو مه گرفت! صحنه مسخره ای بود: خنده چند تا از مسافرها این رو نشون میداد. مثل زمان اومدن، این بار تا رسیدن به مقصد توسط یه زوج آمریکایی سوال پیچ شدیم!
سفرنامه مجله مسافرتی سفرنامه ، تجربه سفر و سفرنامه