به کانادا (سرزمین آبها ) سفر کنید ، سفرنامه اش با من (2 قسمت)
شنبه، 1 تیر 1398 ساعت 09:00 توسط هلی زانفر
کانادا در تابستان آب و هوایی خنک و اردیبهشتی دارد . هوایی که نمی گذارد در خانه بند شوی و هر روز احساس نیاز می کنی که حتی برای پیاده روی کوچکی دل به خیابان و پارک بزنی . چه کسی گفته ، آسمان همه جا یکرنگ است وقتی که حتی دو رنگ آبی یکسان هم یافت نمی شود . این فصل ، فصل شناست و هیچ چیزی به جز شنا در سبز زلال آب نمیتواند روح و جسم را از ناپاکی و کرختی بیرون آورد، بخصوص آنکه آب چندان هم گرم نباشد . اینجا ، حداکثر دو ماه می توان در دریاچه ها و استخرها شنا کرد ؛ آنهم در آبی که دمای زیادی ندارد و بعد از چند دقیقه باید از آب بیرون آمد و کمی آفتاب گرفت و گرم شد . بهمین دلیل آفتاب گرفتن بسیار بیشتر از شنا طرفدار دارد و بیشتر مردم تنها شنای مختصری می کنند و برای برنزه شدن زیر آفتاب دراز می کشند و عجیب اینکه بعد از سالها ، بیشتر آنها همچنان پوستی به سفیدی برف دارند و من با وجود ضد آفتاب و نشستن در سایه ، در آخر تابستان به کل تیره و تار می شوم .
در ادامه با سفرنامه کانادا زیبا از سایت سفرنامه همراه باشید.
منظره ی تابستانی خلنگزار از تراس خانه
ساختمان ما بر بستری صخره ای احداث شده است و من این تخته سنگ جدا شده از جای اصلیش را در یکی از کاوشهایم ! در پشت ساختمان پیدا کردم و برایم خیلی جالب بود .
مسیری به سوی بهشت یا مسیری در بهشت ؟
وقتی که در دل خلنگزار ، آزاد و رها قدم میزنم ؛ گاهی چشمانم را می بندم تا این منظره تا ابد در ذهنم حک شود .
آیا تا بحال مزرعه ی سوسیس دیده بودید ؟
گل هایی که من هر سال در حراجی های آخر بهار با یکی ، دو دلار می خرم و در گلدانهایم می کارم
سبزی کاری جعبه ای وقتی شاهی دوست داری و یافت نمی شود!
وقتی که غروب هیچ دو شبی شبیه هم نیست
از آنجا که تابستان ، بهترین زمان برای گشت و گذار در شهر است ؛ با هم به دیدن شهر محل زندگی ما برویم و ابتدا کمی از تاریخ و جغرافیای این منطقه برایتان بگویم :
شهر کوچک سادبری ، از شهرهای مهم در اقتصاد کاناداست . اصل پایه گذاری این شهر ، که یکی از شهرهای قدیمی در کاناداست ؛ معدنی بودن آن است . میلیونها سال قبل ، شهاب سنگی به این نقطه از زمین برخورد می کند و سومین حفره ی بزرگ ( از لحاظ قطر) حاصل از برخورد شهاب سنگ دنیا را در اطراف این شهر ایجاد میکند .
بزرگترین حفره ی ناشی از برخورد شهاب سنگ در آفریقای جنوبی قرار دارد
دومین حفره ی بزرگ در شرق مکزیک قرار دارد . اگر برخورد شهاب سنگ در سادبری ، باعث ایجاد منابع معدنی در آن شده است ؛ در این قسمت از مکزیک ، پرتاب سنگهای حاصل از انفجار، حفره هایی را در داخل زمین ایجاد کرده است که با جمع شدن آب در آنها و رشد گیاهان، منظره هایی بسیار بدیع در دل سنگها ایجاد کرده است که هر ساله تعداد زیادی توریست را به سمت خود جلب میکند .
این حفره از دید من زیباترین حفره در این ناحیه بود ( اگر دوست دارید حفره های بیشتری را در این منطقه ببینید کلمه ی ” cenote ” که در مکزیک به این حفره ها اطلاق میشود را در اینترنت جستجو کنید ).
محل برخورد شهاب سنگ در سادبری که توسط معادن و کارخانه ها احاطه شده است
برخورد این شهاب سنگ و انفجارات حاصل از آن ، منطقه ای غنی از نیکل ، مس و طلا را بوجود می آورد که بعد از کشف نیکل در سال 1883 در این منطقه ، سیل سرمایه گذاران و معدنکاران به این ناحیه هجوم آورده و شهر کوچک امروزی بنا میشود . نام سادبری نیز از شهر محل تولد همسر سازنده و سرمایه گذار اصلی راه آهن در انگلیس گرفته شده و بر روی شهر گذاشته می شود . گفته می شود که این شهر نقش بسیار مهمی در پیروزی انگلیس و آمریکا در جنگهای جهانی بازی کرده است ؛ چرا که ماده ی اصلی مورد نیاز کارخانجات اسلحه و مهمات سازی این کشورها در آن زمان تا 90% از معادن این شهر تامین می شده است . البته در سالهای اخیر ، این حکمفرمایی مطلق ، به دلیل تغییرات اقتصادی دنیا و بخصوص آمریکای شمالی چند باری دچار خدشه شده است. در همین سال گذشته ، چند صد نفر از مهندسان و کارگران از کار بیکار شدند و شرایط زندگی در این شهر که عمدتا بر پایه ی کارکنان بخش معدن می چرخد ؛ کمی از حالت تعادل خارج شده بود .
در سالهای اولیه ی استخراج از معادن ، کارگران عمدتا از چینیانی بودند که توسط سرمایه گذاران به کانادا ، آورده شده بودند . کارگرانی که زبان و قوانین را نمی دانستند و براحتی توسط کارفرمایان به استثمار کشیده میشدند .
از معادن اطراف سادبری
یکی از کارخانه های اطراف شهر
بخشی از معدن زیرزمینی قدیمی نیکل که به صورت مکانی برای آموزش کودکان مورد استفاده قرار می گیرد و هر ساله از سوی مدارس ، بچه ها را یکی دوبار به آنجا می برند .
این دو برکه ، اگر چه بسیار زیبا دیده می شوند ؛ اما فاضلاب سمی کارخانه های تغلیظ مواد معدنیست که با زیرسازی مناسب صورت گرفته به داخل زمین جذب نمیشود .
اولین نماد شهر ، این دودکش بسیار بلند کارخانه است ؛ از هر نقطه ی شهر دیده می شود و دومین دودکش بلند دنیاست که “superstack” نام دارد .
Sudbury Superstack Sunset
بلندی “سوپراستک به دلیل آن است که دود سمی کارخانه ها در شهر پخش نشود که ظاهرا بسیار خوب عمل می کند ؛ چراکه نه تنها هیچگاه در شهر ، شاهد هوای آلوده ای نیستیم که هوا همیشه بسیار زیبا و تمیز است .
دومین نماد شهر ، که در جوار همان معدن قدیمی نیکل و آموزشی شهر است ؛ این سکه ی پنج سنتی نیکلی بسیار عظیم است که در ابتدای سفرنامه ، از آن برایتان گفته بودم و ” Big Nickel ” نام دارد .
پسر کوچک من که برای چند سالی متخصص خراب کردن عکسها بود و اینجا هم به درخواست من ، لبخند زده است !
غروب ، زیباترین جلوه ی طبیعت
با سومین نماد شهر ، قبلا کمی آشنا شده اید . همان موزه ی دانه برفی با نام ” Science North ” که در کنار بزرگترین دریاچه ی شهر قرار دارد .
درداخل قسمت شیشه ای کنار این دانه ی برف ، اسکلت بزرگ یک نهنگ قرار دارد .
حال که از بازدید موزه برگشته اید ؛ خوب است در فضای سبز کنار این دانه ی برف تابستانی ناهاری بخوریم و بعد از آن ، گشتی هم در پارک بزنیم .
” نوش جان ” حال که کمی قوت گرفتیم ؛ با انرژی به گشتمان ادامه می دهیم .
فستیوال ” dragon boat ” که هر ساله در آخر بهار برگزار می شود .
در پارک ، به مناسبتهای مختلف فستیوال و برنامه هایی برگزار می شود ؛ که مراسم سرخپوستی ، پای ثابت آن است.
برگزاری مراسم عروسی در پارک ، زیبا نیست ؟ کم هزینه ، ساده و بی آلایش و البته که رویایی
نمادی از کار سخت کارگران و ساخته شدن شهر به دست آنها
ساحلی در شرقی ترین نقطه ی دریاچه و شهر که می توان از آن ، سوپراستک که در غربی ترین قسمت شهر قرار دارد ؛ را مشاهده نمود و تنها قایق مسافربری روی دریاچه را که صرفا استفاده ی تفریحی دارد . امیدوارم خودتان را در این ساحل تصور کنید و بعد از آنکه به خوبی حظ سمعی و بصری بردید ! تنی هم به آب زده و روح و جسمتان را با آب خنک دریاچه ، جلا دهید .
دانشگاه شهر در آنسوی دریاچه
آبشار کوچکی در نزدیکی شهر
حال ، کمی هم در شهر بگردیم و از چند گرافیتی که در این یکی دو سال اخیر ، بر در و دیوار شهر کشیده شده اند ؛ رونمایی کنیم .
شهر سادبری با ریلهای زیاد قطارهای باریش در نزدیکی داون تاون
پل ملی با پرچم هایی از دیگر کشورها
کلیسای کاتولیک شهر
کلیسای اوکراینی های شهر که به گمانم پروتستان هستند
و خوشبختانه در شهر هیچ معبدی وجود ندارد که نوشتن از آن دوستان را گرفتار زحمت کند و سفر نامه را دچار جرح و تعدیل
عکسی قدیمی از داون تاون سادبری در سال 1948
چه خوب بود اگر این قطارهای قدیمی همچنان در شهر کار می کردند
من هیچ درکی از این تصویر ندارم . کسی می تواند حدس بزند ؛ چه معنی می تواند داشته باشد .
آلیس در سرزمین عجایب مدرن ؟؟!!
اگر از شهرگردی خسته شده اید ؛ به خانه برویم تا از بساط باربیکیویی که مهیا کرده ام ؛ بر بدن زده و استراحتی بنمایید و من هم از خاطره ای در باب همین کباب پزی برایتان بگویم .
تابستان گذشته ، با همین باربیکیوی برقی و پسر کوچک خوش و خرم در تراس در حال درست کردن کباب بودیم ؛ که همزمان ابرهایی به شکلی خاص و از دید ما زیبا ، به سمتمان می آمد . همسایه هایی هم در تراسهای دیگر مشغول سیگار کشیدن و گپ زدن با هم بودند که شکل عجیب ابرها ، کم کم توجه همه را جلب کرد . من هم پسرم را فرستادم تا موبایل را برای عکس گرفتن بیاورد که حاصل آن دو عکس زیر است .
در حالیکه کبابها در حال پختن بودند و با همسایه ها درباره ی ابرها گپ کوتاهی می زدیم ، تنها یک دقیقه بعد از دومین عکس ، ابرها به ما رسیدند و باران بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد و چنان باد و طوفانی به پا شد که ثانیه ای به یاد قیامت افتادم و گفتم ” ای دل غافل ، دیدی قیامت رسید بدون هیچ فرصتی برای توبه از گناهان ” در ثانیه ی دوم ناگهان پسرم را دیدم که با صورتی وحشتزده در جایش میخکوب شده بود . گفتم ” خدایا ؛ اول اجازه بده ، پسرک را به اتاق بفرستم و بعد به توبه برسم . ” بعد از هل دادن پسرم به اتاق ، نگاهم به کبابهای خیس از آب و سیم برق افتاد و مجبور شدم ؛ باز هم توبه را به عقب انداخته و اول سیم برق را بکشم و بساط کبابها را به اتاق بریزم . المنت برقی را به گوشه ای از اتاق پرتاب کردم و گلدان های نازنینم را زیر میز تراس گذاشتم در حالیکه پسرم را می دیدم که از پشت در اشکریزان ، فریاد میزد که تا باد مرا از بالای تراس به پایین پرتاب نکرده ؛ به درون بروم .
بالاخره یکی دو دقیقه بعد از شروع طوفان ، در را برای داخل شدن باز کردم که باد ، در را به دیوار تراس کوبید و یکی از لولاها را از جا درآورد و هنگامی که می خواستم ؛ در را بزور و به کمک همان یک لولای نیم بند ببندم ؛ دستم لای در ماند و فغانم به آسمان رفت . آبچکان و با دستی کبود و هیبتی شبیه میرزا کوچک خان جنگلی بعد از یک هفته نبرد با روسها! وسط هال ایستاده بودم که تازه فهمیدم ؛ پسرک پایش را روی المنت برقی گذاشته و از دو جا سوزانده است . در حالیکه، طوفان در بیرون، در حال کوبیدن شهر در هم بود؛ ما هم در حال پماد مالیدن و بستن دست و پا بودیم. طفلک پسرک تا دو روز با پاشنه راه میرفت و پایش تاول ناجوری زده بود .
البته این را هم اضافه کنم؛ در حالیکه من از طوفان به شدت غافلگیر شده بودم و در تراس در حال نبرد بودم؛ همسایه های عزیزمان، با شروع طوفان خیلی سریع به داخل رفته بودند و انگار این غافلگیر شدن؛ کلا فقط در ژن ما ایرانیهاست !
باور میکنید یا نه؛ الان که بعد از یکسال این عکسها را دیدم؛ یادم افتاد که قراری هم با خدا برای توبه داشتم ولی به گمانم هنوز هم وقت هست! (خدایا از آفرینش این بندگان ناسپاس و فراموشکارت پشیمان نیستی )!؟؟
خوب ؛ کمی فضا را تلطیف کنیم و آخر هفته ای زیبا را در بزرگترین جزیره ی دریاچه های بزرگ مرزی بین کانادا و آمریکا ، برای خود رقم بزنیم . برای رسیدن به جزیره ، باید از سادبری یکساعتی به غرب و یک ساعتی به سمت جنوب برویم . در مسیر از کنار جنگلهای ” کیلارنی ” می گذریم که خود به تنهایی ، یک بهشت کامل است .
این جاده ، مرا به یاد شرایط قیمتها در ایران می اندازد ؛ همیشه در فراز و بی ! نشیب
اینجا ، برای چادر زدن در طبیعت ، تنها می توان از کمپ هایی که مخصوص این کار و در جنگل ها قرار دارد ؛ استفاده کرد . در بیشتر این کمپها ، علاوه بر فضاهایی که برای چادر زدن وجود دارد ؛ کابین هایی نیز با وسایل مختصر ، وجود دارد که باید آنها را از قبل رزرو کرد . هزینه ی داشتن یک فضا برای چادر زدن با امکان استفاده از امکانات کمپ و گاهی نیز برق ، حدود 30 تا 45 دلار است . در بعضی از کمپها ، فضایی کوچک برای درست کردن آتش هم وجود دارد و خارج از آن در هیچ کجای دیگر جنگلها ، روشن کردن آتش قانونی نیست و می تواند جریمه و زندان به همراه داشته باشد .
پسرک خوشحال از یکی بودن تصادفی رنگ لباسش با ماکت پلیس کانادایی که در ورودی کمپ قرار داشت ( کمپی در جزیره ، که دو شب در آن به سر بردیم ) .
کمی قبل از رسیدن به جزیره ، استراحتی در یکی از توقف های بین راهی میکنیم که در آن مردی سرخپوست آمریکایی، خانه و فروشگاهی از صنایع دستی سرخپوستی دارد و ظاهرا عاشق ” فورد ” است .
پدر بزرگی فرسوده و نحیف و نوه ای جوان و قبراق
در محوطه نیز ، چند چادر به سبک سرخپوستی ، برپاست .
بعد از کمی استراحت ، به سمت ” Manitoulin islands “می رویم .
بزرگترین جزیره در یکی از دریاچه های مرزی کانادا با آمریکا که با رنگ قرمز مشخص است .
جزایر مانیتولین
دیواره ای صخره ای در جزیره که برای ایستادن روی آن نیاز به کمی کوهنوردی دارد .
جزایر عمدتا ساحلی صخره ای دارند
فانوس دریایی در جنوبی ترین قسمت جزیره
انتهای مواد مذابی که بخش زیادی از ساحل جنوب جزیره را پوشانده و مانع از رشد گیاهان شده است
در ساحل جنوب شرقی جزیره ، می توان با ماشین به داخل کشتی های کروزی رفت که ساحل ” Bay mouth ” در انتهایی ترین نقطه ی جزیره را به مقصد ”Tobermory ” در آنسوی دریاچه ترک می کنند .
این کشتی بزرگ ، دهانش را باز می کند و در پانزده دقیقه ، دهها ماشین را می بلعد
مردم در صف ورود به کشتی
کشتی از کنار جزیره های ریز و درشت به سمت ” توبرموری ” حرکت می کند
برخی از این نقطه به سمت تورنتو می روند و گروه دیگری ، سوار بر کشتی تفریحی کوچکتری به جزیره ی ” فلاور پات ” که به سبب صخره های گلدانی شکلی که دارد بسیار معروف و توریستیست . در خود ساحل توبرموری هم ، جاذبه ی جذابی وجود دارد و آن عبارت است از یک کشتی غرق شده در قرن نوزدهم که به سبب آب بسیار شفاف ساحل ، به خوبی دیده می شود .
از آنجا که جزیره ی زیبای فلاورپات را هیچ زبانی نمی تواند توصیف کند ؛ تنها نگاه شما را به دست این مخلوق طبیعت می سپارم.
از دور که این ستونهای زیبا را می بینم ؛ بلافاصله به یاد شیرهای دروازه ی ملل در تخت جمشید می افتم . اگر در دید بومیان ، این دو ستون ، مانند گلدانهایی زیباست ؛ به چشم من ، آنان ، دو نگهبانی هستند که جزیره برای محافظت از خود ، در دو سوی این ساحل درخشان به مراقبت گمارده است .
روایت است که این ستون ها ، سه عدد بوده اند که یکی از آنها ، شکسته و از بین رفته است
حال که آخر هفته ای پر جاذبه را در این جزیره گذراندیم ؛ به سمت شمال جزیره برویم و بعد از دیدن آبشاری زیبا ، به خانه برگردیم.
در مسیر بازگشت ، برای خوردن ناهار به شهر کوچکی میرویم و در نزدیکی رستوران ، در حیاط خانه ای ، چشممان به جمال آهویی می افتد . بلافاصله ، دوربین را در آورده و آهوی عزیز ، به این شکل زیبا !! در کادر ما ژست می گیرد .
به گمانم با این نگاه شماتت بار به ما می گوید که با این همه آدم و دوربین های دستشان ، دیگر با خیال راحت ، یک دستشویی هم نمیتوانیم برویم .
ابتدا به دیدن آبشار میرویم و در بعد از ظهری دل انگیز ، تن به آب ساحلی در همان نزدیکی می سپاریم .
آبشار تور عروس
بوته ای با میوه ای به شکل گل در مسیر پیاده روی از آبشار به سمت ساحل
و در انتهای این سفر ، مزرعه ی کاه و یونجه برای خوراک حیوانات در زمستان
حال اگر خسته نشده اید ؛ به عنوان حسن ختام تابستان ، دوباره به استان کبک برمی گردیم و با سفری به سواحل شرقی کانادا و دیدار از جزیره ای فوق العاده استثنایی ، با تابستان خداحافظی می کنیم .
در اواخر تابستان ، از شهر کبک و از کنار رودخانه ی ” سنت لورنس ” رهسپار شرق می شویم و در مسیری 700 کیلومتری به سمت اقیانوس اطلس می رویم. هر چه جلوتر می رویم ؛ شهرها کوچکتر می شوند و طبیعت بکرتر و زیباتر . اگر بخواهم از بین سفرهایی که در طبیعت داشته ام ؛ بهترینش را انتخاب کنم ؛ قطعا این سفر است که هر چه می گذشت ؛ بر شگفتیمان می افزود و باز هم در ادامه ، سورپرایزمان می کرد و آس برنده ای رو .
جاده ، تو را می خواند تا کوله بارت را ببندی و پای در راه بگذاری
جاده های ساحلی ، از دید من ، بی رقیب ترین جاده های زیبای دنیا هستند و خوب است که بدانید ؛ آنچه در پشت خانه ها خود نمایی می کند؛ رودخانه ی سنت لورنس است و دریایی در کار نیست .
شهری مسکونی و خودکفا در تولید برق از آسیابهای بادیش در کنار معدنی کوچک
آنقدر مسیر زیباست که ساعت به ساعت مجبور میشویم ! که بایستیم تا فرصتی برای هضم اینهمه زیبایی پیدا کنیم
هنرنمایی سایه ای ساحلی !
پارکی در کنار ساحل با نمایشگاهی از مجسمه های چوبی در کنارش
اگر یادتان باشد ؛ از پسرکی گفته بودم که چند سالی به شغل شریف خرابکاری در عکسها مشغول بود و همانطور که می بینید ؛ همه را عاصی کرده بود و خدا را شکر که الان نوجوانیست عاقل و گاهی کمی لجباز .
که البته وقتی خودش علاقمند به گرفتن عکسی بود ؛ به پاکی و معصومیت یک فرشته در می آمد .
در مسیر در کنار یک رستوران و سوغات فروشی ، با این مجسمه های بی نظیر مواجه شدیم ؛ که در دل بارها و بارها به آفریننده اش ، آفرین گفتم و برایم داستان ماهی سیاه کوچولو ( نوشته ی صمد بهرنگی ) تداعی شد . انسانهایی که سر از دنیای بسته ی خود بیرون آورده و حضور در دنیای دیگری را تجربه و لمس می کنند .
حضور سنجاب ها در کانادا ، از آشناترین صحنه های هر روزه است
در حال خوردن چیپس اهدایی
تعدادی از فانوسهای دریایی در مسیر
شهر ” matane ” در میانه ی راه ، که تصمیم می گیریم ؛ شبی در این ساحل زیبا بمانیم
درهتلی در کنار رودخانه اطراق میکنیم و سعی داریم تا از هوای بادیش، نهایت استفاده را ببریم
چه خوب است ؛ گاهی خود را به جریان بادهای موافق و ناموافق زندگی بسپاریم تا رها و سبک چون بادبادکی بر بادها شناور شده و از فراز آن، خود و زندگانیمان را نظاره گر باشیم .
من و ساحلی دریارود ، همین هشت سال پیش یهویی !
روزی دیگر و شهری دیگر ، شهر ” Gaspe ” در منتهی الیه شرقی استان کبک در خلیج ” سنت لورنس ” . جایی که رودخانه ی سنت لورنس به آغوش مادرش فرو میرود و کمی شرقتر ، این مادر و فرزند ، خود را در پناه پدر می یابند : اقیانوس اطلس .
شهر ” گسپه ”
داستان ورود اروپاییان از سمت شرق به کانادا و استثمار بومیان
موزه ی گسپه و پارکی در اطراف موزه
روزی که به شهر رسیدیم ؛ جشن و بازاری در شهر برپا بود و به هر سوی که نگاه می کردیم ؛ رنگ بود و موسیقی و آواز
در یک ساعتی جنوب شهر ” Gaspe” به شهر ” Perse ” میرسیم ؛ هدف نهایی سفر . جایی که صخره ای بزرگ با سوراخی در وسط در آن قرار دارد ؛ ” Roche Perse ” به معنای صخره ی بزرگ سوراخ دار در زبان فرانسوی .
محیطی بسیار زیبا و صخره ای بسیار بزرگ و من بسیار متحیر از اینهمه شعبده بازی طبیعت
از آنجا که سوراخ صخره از شهر دیده نمی شود ؛ برای دیدن آن از شهر دور می شویم و ساعتی بعد از آن که چشم خوب سیر شد ؛ پی سیر کردن شکممان می افتیم و به شهر برمی گردیم .
بعد از ناهار ، کنار آب بسیار بسیار سرد ساحل میرویم و متعجب از این همه سرما در تابستان . آب آنقدر سرد است که حتی بیشتر از ده ثانیه نمی توانیم در آن بایستیم ؛ جوری که انگار همین الان از یخچالی طبیعی ذوب شده است . در ساحل دراز می کشم و برای لمس کمی تنهایی ، بچه ها را پی نخود سیاه می فرستم و از آنها می خواهم که هر کدام برایم ، پنج سنگ قلبی شکل بیاورند .
به دقیقه ای نمی کشد که ثانیه به ثانیه می آیند و سنگهای کج و کوله ای را نشانم می دهند و اصرار دارند که قلبی شکل است ! به غرفه ی بلیط فروشی میرویم و تور دریایی دور صخره و جزیره ای که تنها ، مسکن پرنده ای خاص است را می خریم .
وقتی در کشتی نشسته ایم و در میان این فیلم مستند ، حرکت می کنیم و دیواره های پر از لانه ی پرندگان جزیره را میبینیم .
در قسمتی از جزیره پیاده می شویم و باید عرض جزیره را طی کرده تا در سمت دیگر آن پرنده ها را ببینیم . جزیره برای انسانها غیر مسکونیست و تنها چند ساختمان برای کارکنان و دادن خدمات به توریستها وجود دارد .
شهر و صخره از داخل جزیره ی ” Bonaventure ”
طبیعت بکر و رویایی جزیره
ابتدای مسیر پیاده روی به سمت دیگر و دیدن پرندگان خاص جزیره
بعد از نیم ساعت پیاده روی به سمت دیگر میرسیم و بار دیگر مبهوت و مفتون این همه دلربایی طبیعت
زمین و دریا و آسمان غرق در زیبایی
خدایا ؛ چه میشد اگر قدری از این همه خط چشم و خط لب را به طور طبیعی به خانمها هم عطا می کردی ؛ حالا خودمان فکری برای آن موهای بلوند می کردیم .
اگر کسی از شما بپرسد ؛ آیا بهشتی بدبو سراغ دارید ؛ چه جوابی به او می دهید . من که می گویم : بلی در جزیره ای زیبا و در جوار پرندگانی زیباتر!!
به پایان این سفر نزدیک می شویم ؛ اما ، انگار سورپرایزهای این سفر تمامی ندارد . در مسیر بازگشت ، من و پسر بزرگتر جلو میرویم و پدر در حالیکه پسرک نالان و خسته را بر کول گرفته ؛ از پشت می آید که صدای خنده و هیاهوی عده ای در مسیر به سمت پرندگان و برعکس ما ، به گوش میرسد . کمی که دقت می کنیم ؛ از میان همهمه ، صحبتهای فارسی آنان به گوشمان می خورد و میفهمیم که ایرانیند . چند پسری ، همانطور که به سمتمان می آیند ؛ به تمام خانمهای بدون مرد مسیر ، به فارسی متلکی می اندازند و غش غش کنان می گذرند . به خیال خودشان ، به من هم چیزی می گویند و به محض آنکه می خواهند ، رد شوند ؛ می گویم : معلومه که خیلی خوش میگذره ، دوستان . برای لحظه ای همه چیز ثابت میشود ؛ لحظه ای دیگر ، چشمها و دهانشان ، شکلهای عجیب و گشادی به خودش می گیرد و در آخر شلیک خنده شان به آسمان میرود . همه در مسیر برمیگردند و کنجکاوند تا بدانند ؛ چه چیز اینقدر خنده دار است . پسر متلک گو جلو می آید و به دست و پا می افتد که ببخشید و نمیدانستم که شما ایرانی هستید ! همسر از پشت سر می رسد و می خواهد بداند که چه خبر است . به شوخی قضیه را میگذرانیم و میگذریم . به گمانم ، زشت تر از کار متلک گویان ، همان دعوا و ناسزاگوییهای بدتر از متلک و کتکاریهای پس از آن است تا نظر شما چه باشد . کمی جلوتر ، چند دختر و پسر ایرانی دیگر هم می بینیم و می گویند که دانشجوی دکترای!! دانشگاهی در مونترال هستند که همگی با یک اتوبوس از آنجا آمده اند !
از پیامبر اسلام نقل است که ” اگر علم در ثریا باشد ، جوانانی از پارس به آن دست خواهند یافت .” به گمانم جوانان ایرانی در آن زمان از حسن شهرت خوبی برخوردار بوده اند و یا سلمان پارسی با ژن خوب اریاییش در دل پیامبر جای خاصی داشته است ؛ چرا که در حال حاضر تنها می توان گفت ” اگر جزیره ای غیر مسکونی در منتهی الیه لبه ی کانادا در اقیانوس اطلس هم باشد ؛ جوانانی از پارس در آنجا حاضر خواهند شد تا شما را میهمان متلکی شیرین و آبدار کنند . ” آفرین به این همه همت ، برادران خدا قوت .
- و اما سخنی دیگر
زوج مایایی مکزیکی اهل حرب در برابر زوج کوبایی اهل طرب
ابتدا تصمیم داشتم ؛ تمامی چهار فصل را در قالب یک سفرنامه ، بیاورم ؛ اما بعد از شروع نگارش ، دریافتم ؛ علاوه بر آن که کار بسیار حجیم می شود ؛ خودم نیز بین این همه مطالب و عکسها در حال گم شدنم و ضمنا چندان علاقه ای هم نداشتم تا در این شروع فصل تابستان ، مطلبم را با زمستان به پایان برم . پس ، تصمیم گرفتم ؛ این دو قسمت را ارسال کنم و نوشتن از پاییز و زمستان را به وقتی دیگر، بسپارم . به گمانم بهتر است تا پاییز ، صبر کنم تا در میانه اش ، دوربین به دست بگیرم و عکسهای پاییزی جدیدی ثبت کنم که شاید از دل همین عکسها ، داستانی زاده شود ؛ چرا که در حال حاضر ، هیچ ایده ای برای شروع این فصل دل انگیز، ندارم .
دوست دارم تا بدانید که سنجاق کردن این همه مطالب پراکنده از سالهای مختلف و فایلهای عکسهای مختلف بهم ، برایم گاهی بسیار دشوار بود و حتی چند باری ، کل کار را کنار گذاشته و از نگارشش منصرف شده بودم . اما ؛ دوباره بعد از چند روز ، برمی گشتم و از نو به دوخت و دوز این چهل تیکه ی خاطراتم ، می پرداختم . از این جهت ؛ اگر در برخی قسمتها ، احساس ناهمگونی و یا کسالت کردید ؛ بر من ببخشایید که بضاعتم برای گفتن آنچه در ذهن داشته ام ؛ کم بوده است .
درباره ی عکسها نیز ، باید بگویم که می دانم برخی از عکسها ، کیفیت خوبی ندارند ؛ اما به نظرم آمد ، بودنشان به درک محیط می تواند کمک بیشتری کند و هر کجا حس کردم کیفیت و کادر عکسها ، مناسب نیست ؛ بخصوص هنگام معرفی شهرها و داشتن نمای بازتری از طبیعت ، ترجیح دادم تا از عکسهای اینترنت ، کمک بگیرم تا بهترین حالت را به خوانندگان ارائه کنم ؛ چرا که نه عکاسم و نه دوربین خاصی برای عکاسی دارم . مانند برخی دوستان هم که فخر فروشی !! می کنند و عکسهای هوایی زیبایی را به سفرنامه شان الصاق ؛ پرنده ای هم ندارم تا به آسمان رود و بر سرم فوج فوج ، عکسهای رشک انگیز بباراند !! تنها پرنده ی کوچک خیالم را دارم که آن هم ، چندان هوشمند نیست و می ترسم اگر زیاد دور شود ، گم شده و جای خالیش ، حفره ای دیگر در ذهن و قلبم ، بر جای بگذارد .
با درود و بدرود تا فصلی دیگر…
امیدواریم از مطالعه این مطلب در سایت سفرنامه لذت برده باشید و نظر خود را در خصوص این مطلب بیان فرمایید.
باتشکر