مدیریت بحران در هتل بالی رانی
مردم قدر صبح را نمی دانند ! با بیدار باشِ زنگِ ساعت که همچون تیشه ای خوابشان را قطع می کند ، به طرزِ خَشِنی از خواب برمیخیزند و بلافاصله خود را به دست تَعجیلی شوم می سپارند . می توانی به من بگویی روزی که با چنین عملِ خشنی شروع شود چگونه روزی خواهد بود ؟ باور کن همین صبحهاست که خلق و خوی آدم را تعیین می کند . مثل همیشه زودتر از بقیه بیدار می شوم . کوله را پُر می کنم از وسایل مورد نیاز و البته نهار ! ایده ام این است که در روزهای کرایه خودرو ، وقتی را برای نهار هدر ندهیم . روز اول که بیسکویت و کیک داشتیم بچه ها کمی اذیت شدند . اما امروز یکی از ۲ کنسرو ماهی که از مشهد آورده ام را با بسته نانِ تُستی که دیشب از سوپرمارکت خریده ایم به همراه نوشیدنی و چیپس داخل کوله می گذارم . هم غذای سالمی است و هم می شود گفت : فیش اَند چیپس !
دَر می زنند ؛ با تعجب به سمتِ در می روم ! چند روزی هست که خانه نبوده ایم و کسی درِ خانه مان را نزده و این صدا اینقدر عجیب و نامانوس است که خانم جانِ غرق در خواب را از جایش می پَراند ! در را باز میکنم ، خدمتکار هتل است . برگه ای دستم می دهد و می رود .
همانطور که مشغول خواندن برگه هستم خانم جان می پرسد ” کی بود ؟ ”
جواب می دهم ” میهمان آمده ، پاشو زود ! ”
_ مسخره نکن ، کی بود ؟
_ قبض برق رو پرداخت نکردیم حالا میخوان برق رو قطع کنن !
_ با غُرغُر ادامه می دهد ” یک بار نشد درست جواب بدی تو ”
_ به طرفش می روم و در همان حال که برگه را دستش می دهم می گویم ” بیا خودت نگاه کن ”
_ بعد از خواندن برگه رو به من می پرسد ” مگه برق هتل هم قطع میشه ؟! ”
_ برگه را از دستش می گیرم و به زور بلندش می کنم ” تو اول پاشو حاضر شو نمی خواد به برق فکر کنی . من واسه اون هم برنامه ریختم . دقیقا زمانیه که از دوچرخه سواری برمی گردیم . بهترین بهونه و فرصت برای استفاده از استخر هتلِ ”
این ساده ترین تعریف از مدیریت بحران بود !
آن مَرد آمد …
بعد از صرف صبحانه در ساعت ۰۸:۴۰ در لابی بودیم . راننده امروزمان شخص دیگری است . یک پسرِ کمی چاق و سبزه با کلاه لبه دار و تی شرتِ گشاد به سَبک خواننده های آمریکای جنوبی و شلواری که فاقَش تا زانو آمده است ! خودش را پوتو Putu معرفی می کند و انگلیسی را بهتر از نورا حرف می زند . ماشین همان مدل اما به رنگ سفید و خیلی تَر و تمیز تر است . سِنَش را می پرسم می گوید ۲۳ سال ! برخلاف اکثر مردم اندونزی ، ظاهرِ پوتو خیلی بیشتر از سن واقعیش نشان می دهد ! بهرحال سوار ماشینش می شویم و برنامه امروزمان را به پوتو می گویم .
اول به یک معبد جا مانده از منطقه کوتا به نام تانالوت Tanah lot می رویم ( موقعیت این معبد درنقشه بالا نیست . رجوع کنید به نقشه روز اول و بازدید از منطقه کوتا ؛ در قسمت غربی پیدایش می کنید ) بعد از آن به شمال جزیره می رویم تا نمادِ معروف بالی یعنی معبد بِراتان Pura ulun danu beratan را ببینیم . این معبد در فاصله دوری از ما قرار دارد اما مَگر می شود به جزیره بالی رفت و مهمترین مکان آن را ندید ؟ بعد از آن در مسیر برگشت ، به معبد میمونها می رویم . از آنجا که فاصله تا معبد براتان زیاد است به پوتو می گویم ” این سه مکان را باید هرطور شده امروز برویم و تمامش کنیم پس خودت سرعت و مسیری که انتخاب می کنی را طوری تنظیم کن که قبل از ساعت ۱۹:۰۰ جلوی درب هتل باشیم و کرایه اضافی پرداخت نکنیم ” سریع دوزاری اش جا می افتد و حرکت می کند . از پوتو خوشمان آمده بود و در روزهای بعدی بیشتر با او آشنا شدیم و از اطلاعاتش استفاده کردیم . او همان راننده ای بود که من میخواستم !
اوبودِ اَبَدی
با توجه به تذکر من برای صرفه جویی در زمان و انتخاب راهِ میانبُر ، پوتو برای رفتن به غربِ کوتا از جنوبی ترین قسمت اوبود به سمت معبد تانالوت می رود . از اینکه راه مستقیم را انتخاب نکرده مطمئن می شوم حرفم را فهمیده و دارد از مسیر ظاهرا طولانی اما با ترافیک سبک تر استفاده می کند . خیالم راحت می شود و گوگل مَپ را می بندم و گوشی را کنار می گذارم .
در بین راه منظره ای توجه ام را جَلب می کند . به پوتو اشاره کردم توقف کند . سریع از ماشین می پَرم پایین و از آن عکسهای مورد علاقه ام می گیرم . عاشق این هستم که سوژه عکاسی ، برایم دست تکان دهد !
این شالیزارها انگار تمامی ندارند و اَبدی اند . تا چشم کار می کند شالیزار است و شالیزار است و شالیزار …
سرزمینِ خدایانِ بی انتها
پوتو مسیر را ادامه می دهد . در خیابانی خلوت و طولانی و یکطرفه هستیم با سربالایی ملایم و بدون حتی یک پیچ ؛ خیابان مستقیمِ مستقیم است ! هر دو طرفمان را معابد کوچک و یک شکل فرا گرفته است . از پوتو می پرسم ” اینها چیست ؟ ” می گوید : ” خانه ” می پرسم : ” پس چرا شبیه معبد است و اصلا چرا اینقدر شبیه هم هستند ؟ ” پوتو توضیح می دهد که در بالی فقط ۳ معبد وجود دارد که همه مردم می توانند برای عبادت به آنجا بروند ( همان معابد معروف ) در غیر این صورت باید در خانه خودشان عبادت کنند . به همین دلیل هر خانه یک معبد خانوادگی دارد و فقط افراد خانواده می توانند از معبد خانگی خودشان استفاده کنند و نمی توانند به معبد همسایه بروند ! و اینکه عمو و عمه و دایی و … همه با هم در یک خانه به صورت مشترک زندگی می کنند . پوتو توضیح می داد و رانندگی میکرد و در این خیابان مستقیم و بی اِنتها جلو می رفت . ما هم گوشِمان به او بود و چِشمِمان به تماشای بیرون ؛ خانه های معبد شِکل ، بسیار شبیه هم بودند و هرچه پیش می رفتیم هِی کِش می آمدند ! اِنگاردر زمان گیر کرده بودیم و این خیابان و این خانه ها ، تا بی نهایت ادامه داشتند …
باید به آب زد
همانطور که پیش تر نوشته ام ، جزیره بالی پُر است از معابد کوچک و بزرگ و برای همین به جزیره خدایان معروف است . اما اگر بخواهیم ۳ معبد معروف و مهم آن را انتخاب کنیم اول معبد براتان در شمال جزیره ، سپس تانالوت در غربِ کوتا و در آخر هم معبد اولاواتو Uluwato در کوتای جنوبی ؛ ما از هر ۳ معبد بازدید کردیم که در ادامه و به مرور ، شرح وقایع را خواهم نوشت .
به معبد تانالوت می رسیم . معبدی که مانند جزیره کوچکی به نظرمی رسد . پوتو ماشین را پارک می کند ، پیاده می شویم و ۳ نفری به سمت گیت ورودی می رویم . بلیت را نفری ۶۰.۰۰۰ روپیه می خریم و وارد می شویم .
تصاویر معابد بالی را در اینترنت زیاد دیده بودم اما حالا خودم در آنجا قرار داشتم ، حس خوبی بود .
این معبد چند متری درون آب قرار دارد و توسط باریکه ای به خشکی متصل شده است . در حالت مَد ، این باریکه زیر آب می رود و راه ارتباطی معبد با خشکی ناپدید می شود و فقط در زمان جزر است که می شود از اینجا بازدید کرد . مسیر را ادامه می دهیم تا به کنار آب می رسیم .
شاید باوَرتان نشود اما این کفشها را از مشهد فقط به نیّتِ همین معبد خریده ام ! دوست نداشتم به اینجا که رسیدم معطل در آوردن کفش و جوراب شَوَم یا نگران خیس شدنشان ؛ اینجا باید بدون توقف رفت جلو ! باید برای رسیدن به معبد به آب زد و تطهیر شد …
در اواسط مسیر ، آب تا زانوانمان بالا می آید و اگر توقف کنیم به بالاتر هم نفوذ میکند ! سریع رد می شویم و به جلوی معبد می رسیم .
اگر بخواهیم از پله های معبد بالا برویم اول باید نشانه دار شویم . یعنی مثل این آقا آب معطر و برنج را روی پیشانی و بین دو اَبرویمان بچسبانیم ( دقیقا مثل مراسمی که در غار فیلها با آن پیرمرد تجربه کردیم ) این برنامه تکراری است و ترجیح می دهیم دور بایستیم و تماشا کنیم .
کمی گِرداگرد معبد می چرخیم و سپس راه برگشت را پیش می گیریم . در مسیر خروجی بازارهای محلی وجود دارد و از شیرِ شُتُر تا کله چراغِ موتور (!) را می شود برای سوغاتی خرید ! اما من سوغاتی ام را قبلا نشان کرده ام و از جای دیگری باید تهیه کنم .
به اینها می گویند Young coconut در تایلند تجربه شان کردم . طعم خوبی ندارند اما به اصرارِ خانم جان یکی می خریم .
به تعدادمان نِی درونش می گذارند . من و همسفرجان که گردنمان ۳۶۰ درجه در حال چرخش و ثبت تصاویر است و همزمان با هم حسابی گرم صحبت هستیم ، دَرهم و بَرهم از نِی ها استفاده میکنیم . خانم جان می گوید : ” پس چرا ۳ تا نِی گذاشته ؟! شما که رَندوم از همه ش خوردین !! ”
ملکه ذهن
در بازار چشمم به تی شرت های جالب و ساده ای می افتد که روی آن نوشته : من بالی را دوست دارم . فکری به سرم می زند و ۳ عدد تی شرت ( از عَمد برای هر کداممان یک سایز بزرگتر ) می گیرم . خانم جان علت خرید تی شرت را جویا می شود . جواب می دهم ” فردا باید این تی شرت ها را بپوشیم ” می پرسد : “چرا ؟ ” در جواب لبخند و چشمکی میزنم که یعنی گر صبر کنی زِ قوره حلوا سازم !
در بالی شما هر کجا بروید اینها را می بینید . نمی دانم اسمشان چیست اما کارکردشان شبیه اِسپند خودمان است . برای چشم زخم و برکت کار و زندگی و …
جلوی ورودی مغازه ها و جلوی مجسمه های بودا بیشتر به چشم می خوردند . نه اینکه بگویید فقط مغازه های خرده فروشی و سنتی ، حتی در پاساژها و مراکز خرید لوکس و جلوی درب نمایندگی ها و برندهای بین المللی هم رد پای اینها پیدا می شود . انگار خیلی اعتقاد دارند .
بازگشت همه به سوی اوست
سوار ماشین پوتو می شویم و به سمت معبد براتان می رویم . در طول مسیر از بین محله های سرسبز با بافتِ جنگلی در حال عبور هستیم . همانطور که به چپ و راست نگاه میکردم چِشمم به محوطه تقریبا خالیِ اُفتاد که مَردم آتشی روشن کرده و در حال عبادت بودند . چیزِ خاصی نبود که بخواهم درباره ش سوالی بِپُرسم . پوتو خودش پرسید : ” دیدی ؟ ” جواب دادم ” چی رو ؟ ” گفت : ” اون آتیش رو ندیدی ؟ ” گفتم : ” آهان چرا ، داشتن دعا میکردن ؟ ” با خنده جواب داد ” نه ، مراسم تدفین بود ؛ البته آخَراش ” ذِهنم سریع شروع به کار کرد . تدفین ، آتش ، آئینِ هندو ، سوزاندن جنازه ! دوست داشتم از نزدیک ببینم و شاید عکسی هم بگیرم . اما ، نمی دانستم کارِ دُرستی است یا نه ! از پوتو پرسیدم ” میشه برگردیم ببینیم ؟ ” جواب داد ” داشت تموم می شد ولی اگه میخوای برگردم ؟ ” بدجوری دو دِل بودم . یک طرف حسِّ تِشنه کنجکاوی فِشار می آورد و از طرف دیگر نمی دانستم کار دُرستی است یا نه ! پوتو که دَستِ رد به سینه ام نمی زد و به خاطرِ جَلب رضایتِ ما برمی گشت اما خودم مستاصل بودم که چِکار کنم و آیا می توانم در آن حال و هوا و جلوی چِشم خانواده ای عزادار ، دوربین به دست باشم و بی خیال ؟! فرهنگها خیلی متفاوت است و شاید حضورِ من با قیافه کنجکاو و ماجراجو و دوربین به دست در مراسم تدفین ، زیاد به مذاقِ خانواده مرحوم یا مرحومه خوش نیآید ! چه می دانم ؛ شاید در فرهنگ اینها کار دُرستی نباشد . کاش می توانستم برخوردِ تمدن ها را با گفتگوی تمدن ها جایگزین کنم !!! اما شَرم و حُجب و حَیا نمی گذاشت که نمی گذاشت . به پوتو گفتم : ” نه ، بی خیال . اما واسم بگو چی بود ” و پوتو اینطور توضیح داد که آنها در حال سوزاندن جنازه متوفی بودند و بعد از سوزاندن کامل ، استخوانها را به همراهِ مقدار خاکستر باقیمانده در دستمالی می پیچند و داخل دریا می اندازند ! در جوابِ سوالم که پرسیدم سوزاندن جنازه بویِ بدی ندارد ، پوتو پاسخ داد خیر ! البته فکر کنم معیارِ بَد بو یا خوشبو بودن بینِ ما و پوتو کمی فرق داشت ! من که به علت جذابیتِ ماجرا ، از صندلیِ عقب به سَمتِ جلو خَم شده و خودم را به پوتوی پُشتِ فرمان نزدیک کرده بودم ، سوال تخصصی بعدی را پرسیدم ” با چی میسوزونن جنازه رو ؟ بنزین ؟ نفت ؟ ” پوتو که از نوعِ سوالم کمی تعجب کرده بود جواب داد ” با کپسولِ گاز ! ” تصمیم گرفتم بیشتر از این وارد جزییاتِ ماجرا نَشَوم وعقب رفتم و به صندلی تکیه دادم …
حرفهای جالب پوتو
همچنان در مسیرِ معبدِ براتان هستیم . مسیر خیلی طولانی و در بیشتر اوقات سر بالایی و پُر پیچ و خم است . باران شدیدی شروع به باریدن گرفته و رانندگی را برای پوتو سخت تر کرده است ؛ آن هم با این جاده های تنگ و تک باند ! ناگهان به ترافیک سنگینی می خوریم و کاملا متوقف می شویم . این توقف طولانی می شود و خبری از باز شدن راه نیست !
از دور صدای آژیر پلیس و غرش چند موتور می آید . صدا که نزدیکتر می شود گروه حدودا ۲۰ نفره پلیس ، آژیرکشان و چراغ زنان با موتورهای هارلی دیویدسون از روبرو می آیند و از کنارمان رد می شوند . چه سر و صدایی می کنند و چه اُبهتی دارند ! حتما اتفاقی افتاده یا شاید اسکورت شخص خاصی هستند وگرنه اینهمه پلیس با این دَبدبه و کبکبه آن هم زیر باران شدید ! می خواستم از پوتو بپرسم ماجرا چیست اما با آلودگی صوتی این اگزوزها ، حتی داخل ماشین صدا به صدا نمی رسید !
سرانجام موتورها می روند راه باز می شود و حرکت می کنیم . از پوتو می پرسم ” چه پلیسهای خشن و وحشتناکی ، اینها که بیشتر رُعب و وحشت ایجاد می کنند ” پوتو می گوید : ” اینها که پلیس نبودند . ریچ مَن Rich man بودند ! ” ریچ منَ ، این دقیقا واژه ای است که پوتو به کار می بَرَد . پرسیدم ” یعنی پلیسها در حال اسکورت ریچ من ها بودند ؟ ” با خنده جواب می دهد ” نه ، پلیسی در کار نبود . آن موتورسوارها مردان پولداری هستند که معمولا از جاکارتا برای تفریح به بالی می آیند و همیشه گروهی حرکت می کنند ” سریع پرسیدم ” اما موتورهایشان چراغ گردان آبی و قرمز پلیس داشت . حتی آژیر هم داشت ! ” و پوتو اینطور توضیح می دهد که در اندونزی پول همه کار می کند . این ها مردمان پولداری هستند که با پولشان همه را می خرند و کسی هم جرات ندارد بگوید بالای چشمتان اَبروست ! پلیس ها موتورهای ساده و طرح وِسپا دارند و شدیدا هم پول دوست هستند . دوباره پرسیدم ” یعنی فساد پلیس اندونزی زیاد است ؟ ” با تکان سر جواب مثبت داد و در ادامه گفت : ” مثلا اگر من با ماشین خلافی بکنم با ۵۰.۰۰۰ یا ۱۰۰.۰۰۰ روپیه خیلی راحت همه چی را حل می کنم . یا مثلا شما با موتور دارید می روید و اگر پلیس شک کند که شما توریست هستید حتما متوقفتان می کند و مستقیما درخواست رشوه می کند و اگر رشوه ندهید برایتان دردسر درست می کند و حرفتان به هیچ جا هم نمی رسد . چون اَرشدهایشان هم از آن ها فاسد ترند ! و جالب است بدانید که در اندونزی همه دوست دارند پلیس شوند فقط به خاطر همین رشوه گرفتن ها !! ”
حرفهای پوتو را که گوش می کردم دهانم از تعجب باز مانده بود . آمدم حرفی بزنم اما بلافاصله در دهان قورتش دادم ! کمی فکر کردم و گفتم : ” پوتو قانون نانوشته ای می گوید هر کجا پول هست فساد هم هست ، نه تنها در اندونزی بلکه در سرتا سر دنیا !! ”
بقیه مسیر تا معبد ، ذهنم حول و حوش حرفهای پوتو می چرخید . پولِ زیاد خوب است اما پولِ خیلی زیاد ، ترسناک می شود !
نماد معروف بالی
به معبد براتان می رسیم . باران کمتر شده اما هنوز کاملا قطع نشده است ! خوشبختانه پوتو در ماشینش چتر دارد و به ما قرض می دهد . بلیت را نفری ۵۰.۰۰۰ روپیه می خریم و وارد می شویم ؛ اینک معبد معروف براتان …
اکثر آژانسهای مسافرتی برای تبلیغ تور بالی از عکس این معبد استفاده می کنند . از اهمیت این مکان همین بَس که پشت اسکناس ۵۰.۰۰۰ روپیه ای اندونزی ، عکس این معبد چاپ شده است .
پرچم بالاست !
بعد از بازدید از این معبد به سمت ماشین پارک شده در پارکینگ برمی گردیم . پوتو داخل ماشین خوابیده ! بیدارش می کنیم و به سمت مقصد بعدی مان حرکت می کنیم . در طول مسیر از او می خواهیم کمی از آهنگ های اندونزیایی برایمان بگذارد . بعد از نیم ساعت می گوید حالا شما آهنگ ایرانی بگذارید ( دستگاه پخش ماشین به بلوتوث مجهز بود ) همسفرجان که سرش درد می کرد برای این کارها ! تا زمانی که رسیدیم به جنگل میمونها این دو در گیر آهنگ بازی شان بودند ! فارغ از این موضوع ، خوشحال بودم که همه با هم دوست شده اند و از کنار هم بودن لذت می برند . پوتو می گفت ” شما اولین ایرانی هایی هستید که می بینم ؛ ایرانی ها چقدر بامزه و پایه ان ! ” ما هم همین نظر را نسبت به پوتو داشتیم و متقابلا به او اعلام کردیم . پوتو اینقدر از آهنگهای ایرانی خوشَش آمده بود که قسمت هایی را حفظ کرده و روز آخر با خواننده ، زمزمه و همخوانی می کرد !!!
کُلاهی پَسِ معرکه
به جنگل میمونها می رسیم که اسمش Alas Kedaton است . باران شدید اجازه نمی دهد از ماشین پیاده شویم . پوتو قبل از گیت ورودی جنگل که باید پول پرداخت کنیم ، توقف و کسب تکلیف می کند . می گویم : ” برو داخل اشکالی ندارد ؛ شُده حتی زیر باران باید برویم و اینجا را ببینیم . این همه راه نیامده ایم که منصرف شویم . در ضمن بعدا هم وقتی نداریم که بخواهیم دوباره بیاییم ”
ورودی جنگل مانند عوارضی است . کنارِ باجه ، شیشه را پایین می دهیم و بلیت را برای هر نفر ۱۵.۰۰۰ روپیه می گیریم و داخل می شویم .
پوتو ماشین را پارک می کند اما باران همچنان شدید است و رغبتی برای پیاده شدن در خانم جان و همسفرجان نمی بینم ! همانجا داخل ماشین بساط نهار را پهن می کنیم تا از این وقتِ مُرده ، استفاده بهینه کنیم . شاید تا زمانی که نهار می خوریم باران هم بَند بیاید .
ما که عقب نشسته ایم فیش اَند چیپس را لقمه می گیریم و دست به دست می دهیم جلو به پوتو و همسفرجان ! صمیمانه ترین و ساده ترین و دوست داشتنی ترین نهاری بود که با یک دوست خارجی می خوردیم …
خوشبختانه باران کمی شُل می شود و جرات می کنیم با چتر پیاده شویم . جلوی ورودی برای بازدید به هر نفر یک چتر دیگر هم می دهند و حالا راحت تر می توانیم راه برویم . خانمی مسوول راهنمایی ما می شود و حرکت می کنیم . در طول راه همینطور که خانمِ مذکور توضیح می داد با نگاهی به اطراف متوجه می شوم جنگل خلوتی است . البته خلوت از ما آدمها ! چون تا دلتان بخواهد میمون ریز و درشت و بازیگوش هستند که دارند از سر و کول هم بالا می روند .
پدر و فرزند !
بعضی میمونها نزدیکمان می شوند و صداهای عجیب و غریب از خودشان در می آورند . یکی شان که قیافه تهاجمی دارد ، دندانهای تیزش را به نشانه تهدید نمایان می کند و به سمتِمان خیز برمی دارد که خانم راهنما حسابش را می رسد و میمون شکست خورده فرار را برقرار ترجیح می دهد ! قبلا می دانستم اگر با خوراکی یا زیورآلات به جمع میمونها نزدیک بشوی از حمله شان در امان نخواهی بود . برای همین قبل از ورود به بقیه گفته بودم که چیزی همراهشان نباشد تا مشکلی پیش نیاید . اما الان با توضیح خانم راهنما متوجه شدم باید به لیست بالا ، عینک دودی و کلاه لبه دار را هم اضافه کنیم ! میمونِ دندان تیز ، قصد دزدیدن کلاه مرا کرده بود ! کلاهم را دو دستی می چسبم و پشت سر راهنمایمان مسیر را ادامه می دهیم …
کمی جلوتر سر و صدای میمونها توجه همه را جلب میکند . چه خبر است اینجا ، عجب صحنه ای ! بیش از ۱۵ میمون سر یک خوراکی مسروقه در حال دعوا و بِزن بزن هستند . خانمی که ظاهرا مالک خوراکی بوده بین آنها ، در حال دویدن و تلاش برای پس گرفتن اموالش است . همینطور که نیشِمان باز است ، دوربین را روی حالت اسپورت می گذارم و صدای شات زدن هایم قطع نمی شود ! چقدر خندیدیم !
بَتمن آغاز می کند …
مسیر را ادامه دادیم تا به یک معبد ستونی رسیدیم .
بالای معبد یک زنگوله طلایی بود و راهنما هر چه توضیح داد ما متوجه نشدیم زنگ ها برای که به صدا در می آیند و فقط فهمیدیم این معبد مال میمون هاست و زنگ هم ایضا !
کمی جلوتر اما صحنه جالبی بود . تعدادی خُفاش در روز روشن از شاخه های درختچه ای آویزان بودند !
تا بحال از نزدیک خفاش ندیده بودیم آن هم به این بزرگی ! اگر بالهایشان را در نظر نگیریم قیافه خودشان شبیه موش است . با پرداخت هر نفر ۲۰.۰۰۰ روپیه ، خانم جان و همسفرجان با راهنمایی آقایی که مسوول این کار است با خفاشها عکس می گیرند .
آقای مذکور توضیح می دهد که باید حتما به این شکل خفاشها را بگیری وگرنه بعلت حساس بودن بالهایشان حسابی اذیت می شوند ؛ راست هم می گفت . زمانی که خانم جان به علّت ترس کمی انگشتانش را بَد گرفته بود از جیغ و ویغ خفاش ، گوشهایمان کر شد !!!
کم کم به انتهای برنامه بازدید از جنگل و معبد میمونها می رسیم . این مسیر خروجی است اما اینقدر به چشمَم زیبا بود که همانجا بلند گفتم : ” بچه ها ، دروازه ورود به بهشت … ”
مغازه هایی اطرافمان است که به جای شیشه از درهای حفاظ دار استفاده کرده اند و به این شکل ، هم از جان میمونها حفاظت کرده و راه درآمدزایی خودشان را قطع نکرده اند و هم از شَرّ میمونهای غارتگر در امان هستند ؛ به این می گویند یک حرکت درست !
خانم راهنما ، ما را به غُرفه اش دعوت می کند . می گوید اگر دوست داشتید خرید کنید وگرنه مشکلی نیست و بدون فاصله و تُند تند شروع به تبلیغ جنس هایش که همه خِنزر و پنزر هستند می کند ! دوست نداریم نا اُمیدش کنیم و یک درباز کن نوشابه را به قیمت ۳۰.۰۰۰ روپیه می خریم و به سمت خروجی می رویم . چترها را با تشکر پس می دهیم و به سمت پوتو که در ماشین منتظر ماست می رویم …
ذَره بینی روی ماشین
ماشین پوتو خیلی نو و تَر و تمیزتر از ماشین نورا بود . از او می پرسم : ” ماشین مدل چندِ ؟ ” جواب می دهد ” ۲ ماه هست گرفتمش همین امسال ۲۰۱۶ ” می گویم ” ۲ ماه است گرفته ای اما حدود ۸۰.۰۰۰ تا با ماشین راه رفتی ، چقدر پر کار بودی ! ” با همسفرجان سوال پیچش می کنیم و خلاصه جوابهای پوتو به این شکل بود که با پرداخت ۳۰.۰۰۰.۰۰۰ تومان ماشین را از نمایندگی تویوتا خریداری کرده است و هر ماه یک میلیون تومان قسط پرداخت می کند . جمعا مبلغ پرداختی برای این ماشین می شد ۶۲.۰۰۰.۰۰۰ تومان و اگر کلا نقدی پرداخت می کرد ، مبلغ ماشین می شد ۶۰.۰۰۰.۰۰۰ تومان ! یعنی پوتو برای حدود ۳۰ قسط فقط دو میلیون تومان اضافه پرداخت کرده است !! و در توجیه کارکرد بالای ماشین گفت شغل من باعث می شود همیشه در رفت و آمد باشم .
در ادامه به پوتو درباره تور کوهنوردی شبانه باتور Batur mount trekking می گویم . ساعت ۱۸:۰۰ بود که به جلوی درب هتل رسیدیم . به پوتو گفتم ما پیاده می شویم و او در این یک ساعت باقی مانده زحمت بکشد و برای فردا شب ( در واقع بامداد پس فردا ) تور کوهنوردی را رزرو کند . می گوید مشکلی نیست و انجام می دهم . خوب اینم که از این !
کرایه امروز خودرو را به پوتو پرداخت می کنم . می گوید ” شماره تلفن همراهم را ذخیره کنید تا اگر کاری داشتید برایتان انجام دهم ” منظورش را متوجه می شوم و از خدا خواسته شماره اش را می گیرم و می گویم ” برای روزهای آینده با خودت تماس می گیرم و به موسسه زنگ نمیزنم ” با لبخندی خداحافظی می کند و ما هم به سمت اتاقهایمان می رویم . خوبها را تشویق کنیم …
دست به دامانِ تو هستم اِی مسافر ایرانی !
بعد از کمی استراحت و حمام ، دیگر هوا کاملا تاریک شده ؛ شال و کلاه می کنیم و پا به خیابان محبوبمان در کوتا می گذاریم . مقصد زیاد دور نیست . کمتر از ۲۰۰ متر بالاتر از هتل ، مرکز خرید دیسکاوری مال ؛ از جلویش بارها رد شده ایم اما حالا می خواهیم داخلش شویم و گشتی بزنیم و احتمالا شامی بخوریم .
در بَدو ورود بوی کیک و نان تازه ، هوش و حواسمان را می بَرد و حسابی گرسنه مان می کند . مجبور می شویم کمی برنامه را جابجا کنیم و شام را بگذاریم برای اول کار ! به پیتزا هات روبروی این کیک فروشی هوس انگیز می رویم . بعد از شام در بازار می گردیم تا خانم جان کمبودی در سفر احساس نکند ! همینطور که مشغول تماشای ویترین ها هستیم ( اکیدا دستور داده ام وارد فروشگاهی نشوند و فقط تماشای ویترین ها از بیرون ، بلامانع است ! ) صدایی فارسی با این مضمون از بلندگوهای سالن پخش می شود ” آقای فلانی ، دوست عزیز ، خواهش می کنم تمنّا می کنم التماس میکنم بیا دیگه بیرون همه منتظریم ” در جا خشکم زد !! به بقیه نگاه می کنم آنها هم متعجب بودند . می پرسم ” شنیدید ؟ فارسی حرف می زد ! یه فامیلی رو صدا زد ، نه ؟ ” خیلی سریع جوابم را می گیرم . یک گروه ۴-۵ نفره آقا و خانم ایرانی با دهها پلاستیک بزرگ و مملو از خرید در حال خندیدن و بلند بلند حرف زدن ، به سمت خروجی مرکز خرید می دویدند ! فکر کنم آن بدبختی که پشت میکروفون اطلاعات داشت گریه می کرد و هموطنان عزیزمان را مخاطب قرار میداد ، لیدری بوده که تور مرکز خرید یا گشت شهری را اجرا می کرده است !
به گشت زدن ادامه می دهیم که بالاخره این تخته های موج سواری دِکوری و رومیزی را پیدا می کنیم . چند روز پیش در جای دیگری دیده بودیم و همگی متفق القول بودیم که اینها بهترین انتخاب برای سوغاتی هستند .
هر کدام ۳۰.۰۰۰ روپیه است ؛ قیمت آنچنانی ندارند اما خیلی دوست داشتنی و زیبا هستند . ما که عاشقشان شدیم !
و این داستان همچنان ادامه دارد …
بعد از خرید به هتل برگشتیم تا سوغاتی های بامزه را در اتاق بگذاریم و برای ماساژ برویم . اما همسفرجان کارت اتاقش را گم کرده بود ! گفتم : ” نگران نباش بهرحال نوبتی هم که باشد نوبت شماست ! ” موضوع را به پذیرش هتل می گوییم و بلافاصله کارت جدیدی پیکربندی و صادر می شود . تصورم این بود احتمالا هزینه یا جریمه ای برای گُم کردن کارت در نظر بگیرند اما می گویند هزینه ای ندارد . خوشحال و شادمان و خندان ( ! ) به سالن ماساژی متفاوت از شب قبل ، می رویم . ماساژ تایلندی و روغنی را انتخاب می کنیم . ماساژورهای بالی هنوز کار دارد تا به پای همکاران تایلندی شان برسند !
من بالی را دوست دارم
امروز شنبه است و باید برای ترانسفر تور دوچرخه سواری ، قبل از ۰۷:۲۰ در لابی باشیم . سریع بیدار می شویم و بعد از صبحانه نصفِ و نیمه ای ، تی شرتهای مخصوصی که برای امروز خریده ایم را می پوشیم و راهی می شویم .
مثل همیشه سوار شدن به ماشین همانا و بیهوش شدن همسفرانم همانا ! دنیا را آب ببرد این دو نفر را هم خواب می بَرد …
بعد از حدود یک ساعت به همان دفتر رزرو تور که در عقب رفتگی کوچه ای بود می رسیم . ما اولین گروهی هستیم که رسیده ایم و از بقیه خبری نیست . هزینه تور را که ۶۵۰.۰۰۰ روپیه برای هر نفر است پرداخت می کنیم . نهار و نوشیدنی و سالاد را برای ظهر ، از روی منوی پُر گزینه ای انتخاب می کنیم ( هزینه نهار روی تور حساب شده است ) نفری یک قمقمه آب و یک دوچرخه برقی تحویل می گیریم و سوار می شویم . از وقتی که داریم ، استفاده بهینه می کنیم و کمی همان اطراف با دوچرخه دور می زنیم تا قِلِقشان دستمان بیاید .عجب موتور قوی دارند ! با اشاره کوچکی به پدال انگشتی روی دسته ، با شدّت به جلو پرتاب می شوی و اگر محکم و با دو دست دوچرخه را نچسبیده باشی قطعا سر از علفزارهای کنار جاده در می آوری و شاید هم به لقاء الله به پیوندی !!
سرانجام چند گروه دیگر که آمریکایی و استرالیایی هستند به ما ملحق می شوند . چند نفر هم راهنمای تور که با لباس یک شکل و بی سیم به دست کاملا مشخص هستند ؛ همگی راه می افتیم .
مسیر آسفالته و باریک است و باید در یک خط پشت سرهم برویم . همزمان راهنمایان تور در جلو ، عقب و وسط صف در حال حرکت هستند و مثل پلیسِ فَتا حواسشان به همه چیز هست ! مثلا وقتی به تقاطعی نزدیک می شویم ، یکی شان جلوتر از همه می رود و قبل از اینکه ما برسیم با پرچم زدن ماشینها را متوقف می کند تا با امنیت کامل از آنجا عبور کنیم . یکی دیگر مُدام در حال عکاسی است و یکی دیگر هم جعبه کمک های اولیه را که یک کوله است ، پُشتش حمل می کند . همه اینها نشان از این دارد که گروهی کاملا حرفه ای و با تجربه این تور را اجرا می کنند .
اولین توقف در حاشیه جاده است ؛ در کنار شالیزاری که زنان اندونزیایی مشغول برداشت محصولشان هستند .
دسته دسته شالی ها را درو می کنند و درون محفظه مخصوصی در وسط زمین می کوبند تا دانه های برنج از شالی جدا و در مخزن جمع شود . من هم کمی کمکشان میکنم …
اگر روی عکس بالایی کمی زووم کنید متوجه می شوید چه ضرری به بنده های خدا زدم ! دانه های برنج همه جا پرت شدند اِلّا داخل مخزن ! کارگر بی جیره و مواجب از این بهتر کار نمی کند !!
بعد از چند دقیقه توضیحات لیدر گروه ، دوباره سوار دوچرخه ها می شویم و حرکت می کنیم . در مسیر از سربالایی ها و سرپایینی های زیادی عبور می کنیم که به لطف قدرت برقی دوچرخه ها هیچ مشکلی برایمان پیش نمی آید و خسته نمی شویم . از جلوی یک مدرسه می گذشتیم که بچه های کوچکی با لباس فرم های بامزه در حال تعطیل شدن بودند .
انگار زده بودیم به آرشیو برنامه های دهه ۶۰ صدا و سیما !! هر کدامشان را می دیدیم یاد یکی از شخصیت های کارتُنی سالهای نه چندان دور برنامه های کودک و نوجوان می افتادیم . مثل آی کیو سان و یا بهتر بگویم فوتبالیست ها ! به جثه هایشان می خورد دبستانی باشند اما از کنارشان که رد می شدیم انگلیسی سلام می کردند و ما هم با لبخند جوابشان را می دادیم . بعضی هایشان که زبل و شجاع تر بودند از دور ، دستشان را بالا می گرفتند و کمی نزدیکتر می شدند و ما با همان سرعت ۳۰-۲۰ کیلومتر در ساعت از کنارشان می گذشتیم و میزدیم قَدّش !
از منطقه مسکونی که فاصله می گیریم سرعتم را بیشتر می کنم و به کنار یکی از لیدرها می رسانم و می پرسم ” الان که وقت تعطیلی مدارس نیست ، هست ؟ ” جواب می دهد ” فردا یکشنبه تعطیل است . برای همین امروز کمی زودتر به خانه هایشان می روند ” به خودم می خندم و یادم می آید امروز برای ما اول هفته است و برای اینها آخر هفته !
کم کم به قسمتهای قشنگِ ماجرا می رسیم . جاده آسفالته را می پیچیم درون فرعی ؛ راهِ خاکی و باریکی است به اندازه عرض یک دوچرخه که از وسط شالیزارها می گذرد ! اینجا واقعا تماشایی است . مسیر به شکلی است که در بعضی قسمتها باید از دوچرخه پیاده شویم و هُلَش بدهیم تا بتوانیم از مانع عبور کنیم . سرانجام در یک مکان مسطح و صاف توقف می کنیم و مشغول استراحت و عکاسی می شویم .
در حین عکاسی از دوچرخه ام ( تصویر بالایی ) عکاسِ گروه از من عکس گرفته بود ( تصویر پایینی ) و اینچنین بود که به مَثَلِ دَست بالای دست بسیار است رسیدیم . اما جایتان خالی ! دلمان غَش و ضعف می رفت در این هوا …
آیا واقعا آسمانِ همه جا یکرنگ است ؟!
بعد از توقف کوتاهی دوباره حرکت می کنیم و در نهایت به مکان موعود می رسیم . کافه ای همجوار شالیزارهای پلکانی اوبود با نوشته معروفش ، من بالی را دوست دارم .
نیمکتی را انتخاب می کنیم و محو تماشای این منظره زیبا می شویم …
یک دل سیر که تماشا می کنیم می رویم و با تی شرتهای یک شکلمان و نوشته معروف ، عکس میگیریم . ترکیب جالبی شده بود !
بعد از حدود نیم ساعت دوباره حرکت می کنیم به سمت مقصد بعدی که مزرعه قهوه است ( شبیه همان مزرعه ای که چند روز پیش رفته بودیم . از این مدل مزارع قهوه در سرتاسر بالی وجود دارد ، بعضی ها بزرگ و معروف و بعضی ها هم کوچک ) دوباره همان فنجان قهوه های تِست و در صورت تمایل خرید قهوه ، که به علت تکراری بودن خیلی سریع از این موضوع رد می شویم و فقط به چند عکس از داخل مزرعه بَسَنده می کنیم .
سرانجام اینجا را هم ترک می کنیم و توقفگاه بعدی و آخر ، رستوران است ؛ یک رستوران محلی و خوب . نهاری که صبح سفارش داده ایم را برایمان سِرو می کنند . ماهی موجاهیر و اُردک به همراه نوشابه و آبمیوه موز .
باز هم استفاده از برگ درخت
بعد از نهار به محل شروع تور برگشتیم و دوچرخه ها را تحویل دادیم . برای ارسال تصاویر ، آدرس ایمیل را دادیم و خداحافظی کردیم . با ترانسفر برگشت به سمت هتل راه افتادیم . حدود یک کیلومتر قبل از هتل به راننده گفتیم همینجا پیاده میشویم . جلوی یک مرکز خرید به نام لیپومال Lippo mall . برای کوهنوردی امشب باید کفش مناسبی برای خانم جان می خریدیم .
وارد مرکز خرید شدیم و گشتی زدیم و خیلی سریع به خواسته مان رسیدیم . کفش را می خریم و حین خروج از مرکز خرید به این جمع جوانان برمیخوریم که دارند با میکروفون هنرنمایی میکنند .
چند دقیقه ای به تماشا می ایستیم که صدای موتورهای هارلی دیویدسون زمین را به لرزه می اندازد ، ریچ من ها !!
به صورت غریزی و بدون اینکه حتی فکر کنم ، دوربین را از کیفش خارج میکنم و به سمت خیابان می دوم . باید ریچ من ها را شکار کنم ! با تمام تلاشی که کردم تقریبا لحظه آخر توانستم خودم را به خیابان برسانم . یک طرف خیابان را مثل سِری پیش بند آورده بودند . زاویه خوبی برای عکاسی نداشتم اما جرات نمی کردم از خیابان و از جلوی موتورهایشان رَد شوم ! وقتی گروهی حرکت می کنند با آن صدای بلندی که موتورهایشان دارد واقعا با اُبهت و ترسناکند ! دل به دریا زدم و کف دستم را به نشانه ایست ، بالا گرفتم و پریدم وسط خیابان ! دوربین را که توی دستم دیدند فهمیدند می خواهم عکس بگیرم و کمی سرعتشان را کم کردند . و این هم ریچ من ها …
در سمتِ چپِ تصویرِ بالا ، می بینید شخصی که موتور ساده و تی شرت آبی دارد با اینکه در مسیرِ موافق آنهاست باز هم کنار کشیده تا این گروه عجیب و پولدار سریعتر عبور کنند ! و این هم ترافیکی که درست کرده اند !
حالا دوان دوان و با خیال راحت به طرف مرکز خرید و همسفرانم برمی گردم . خانم جان که فکرم را خوانده بود می پرسد ” موفق شدی ؟ ” با خنده سری تکان دادم و گفتم : ” اِی بَدَک نشد …! ”
خرچنگهای دَربَند
وقتی به هتل می رسیم طبق قول و قرار قبلی حوله و مایو را برمی داریم و به استخر می رویم تا خستگی امروز را از تن به دَر کنیم . کافه و رستوران کنار استخر ، منوی غذایی متنوعی داشت . از سر کنجکاوی نگاهی به این منو انداختم . غذای معروف اندونزی یعنی ناسی گورِنگ Nasi goreng در این لیست بود .
این غذا شبیه استامبولی خودمان به علاوه یک تخم مرغ پخته شده در کنارش بود . ترکیبات اینطور نوشته شده : برنج + سبزیجات + مرغ و نیمرو . ما که در این ساعت از روز اصلا اِشتهایی برای خوردن غذا نداشتیم !
بعد از چند ساعت به اتاقهایمان برگشتیم و دوش گرفتیم . از آنجایی که قرار است ساعت ۰۲:۰۰ برای برنامه کوهنوردی بیدار شویم ، تصمیم میگیریم هرچه زودتر شام بخوریم و بخوابیم . از هتل خارج می شویم و راهمان را زیاد دور نمی کنیم و همان نزدیکی وارد یک رستوران غذاهای دریایی می شویم .
یک خرچنگ ، اُردک کبابی و نودل ژاپنی با فلفل سیاه به همراه نوشیدنی سفارش می دهیم . خرچنگ را باید خودت از درون آکواریوم انتخاب کنی . دلم برایشان سوخت ! طفلی های زبان بسته را طناب پیچ کرده اند . یک ” راست میگی بازَم کن تا نشونت بِدَمِ ” خاصی توی نگاهِ خرچنگها بود !
و این خرچنگی بود که دلم برایش می سوخت ؛ همسفرجان داشت قورتَش می داد !
با اینکه من با تُندیِ غذاها مشکلی ندارم اما این نودل اینقدر تند بود که حین خوردن دلم درد گرفت و یک سوم آن را بیشتر نتوانستنم بخورم .
اردک کبابی
هزینه شام
ساعت حدود ۲۱:۲۰ به هتل برگشتیم . اولین شبی بود که زود می خوابیدیم . فردا ( یعنی کمتر از چهار ساعت دیگر ) برنامه هیجان انگیزی در انتظارمان بود …
جایی بین امروز و دیروز
خوشبختانه قبل از خواب ، کوله پشتی را سَبکتر از همیشه جمع و جور کرده بودم و برای هر کداممان یک لباس گرم اضافی برداشتم ( قسمت توضیحات این تور در تریپ ادوایزر نوشته بود : کفش مناسب و ژاکت همراهتان بیاورید ) خیلی سخت بیدار شدیم و با عجله خودمان را به لابی رساندیم . پوتو در ساعت مقرر به دنبالمان آمده بود . همانجا هزینه تور کوهنوردی که نفری ۷۰۰.۰۰۰ روپیه بود را به پوتو پرداخت کردیم تا حساب و کتابی با او نداشته باشیم .
ساعت ۰۲:۲۰ بود و خیابانها کم و بیش جُنب و جوشِ خودشان را داشتند .
موقعیت کوه و دریاچه باتور
اما زمانی که کوتا را ترک کردیم و در مسیر کوه باتور به سمت شمال جزیره در حرکت بودیم و عقربه های ساعت بین اعداد ۳ و ۴ را نشان می داد ، همه جا سوت و کور شده بود و تنها ماشین ما بود که نورَش همه جا را روشن میکرد . طبق معمول همراهانم خواب بودند اما این بار تفاوتش این بود که پوتو هم خوابید !!! جایی از مسیر پوتو داشت مستقیم به سمت یک ماشین پارک شده می رفت و من اصلا فکرش را هم نمی کردم که خوابش برده باشد و در لحظات آخر از شدت ترس اینقدر بلند داد زدم : پوتوووووو…! که یک متر از جایش پرید و به موقع فرمان را چرخاند !! فکر این که اگر به موقع بیدار نشده بود چه اتفاقی می افتاد هنوز هم موهای تنم را سیخ می کند ! به پوتو گفتم : ” حالِت خوبه ؟ خوابت برد ؟ ” معذرت خواهی کرد و گفت : ” آره یه لحظه حواسم پرت شد ” گفتم : ” مگه قبلش نخوابیدی ؟ ” جواب داد ” نه ” گفتم : ” موزیک رو پِلی کن خوابت نبره ” خانم جان و همسفرجان اصلا از فریاد من و تکان خوردن ماشین خَم به اَبرویشان نیامده بود و انگار بیهوش بودند !
پایانِ شب سیه سپید است
حدود ساعت ۰۴:۱۵ به محل اجرای تور که میدانگاهی بزرگ در وسط جنگل است می رسیم . پوتو ماشین را در جای مخصوص پارک کرد . هوا کاملا تاریک بود و بعد از خاموش شدن چراغهای ماشین ، فقط سایه های تاریکی از آدمها را می دیدیم که در میدانگاه ایستاده اند . پیاده می شویم . با اینکه جمعیت نسبتا زیادی اینجا هستند اما جوّی کاملا ساکت بر فضا حاکم است . من تحت تاثیر همین سکوت و تاریکی جنگل ، نجوا کنان محل فعلی مان را به خانم جان و همسفرجان که تازه از خواب بیدار شده اند می گویم . در همان حین سایه ای به ما نزدیک شد . نگاهمان به سمت سایه که دیگر به ۲ قدمی رسیده بود افتاد . صاحب سایه یکدفعه نوری توی صورتمان انداخت و صدای آخِ هر ۳ نفرمان بلند شد ! دستم را جلوی چشمم گرفتم و از لابلای انگشتم که نگاه کردم مردِ اندونزیایی سفید پوست و سرحال و ورزیده ای را دیدم که داشت به ما می خندید و همزمان با پوتو سلام و احوالپرسی می کرد . دستم را روی نور چراغ قوه اش گذاشتم و گفتم : ” آپا کَبَر ؟ ” این تنها جمله به زبان اندونزیایی بود که بلد بودم و به معنای چه خبر است . چراغش را خاموش کرد و جوابی به اندونزیایی داد . من که نفهمیدم چه گفت اما درجوابش گفتم : ” خیلی بلد نیستم . انگلیسی حرف بزنیم بهتره ! ” بالاخره خودش را معرفی کرد . اسمش بادانگ و لیدر امروز ما برای صعود به قله کوه باتور بود . بادانگ به هرکداممان یک چراغ قوه داد و توصیه کرد که مواظب باشید در طول مسیر نور را توی صورت کسی نیندازید چون خطرناک است و خودش برای اینکه خواب را از سرمان بپراند این کار را کرده است ! قبل ازاینکه این حرف را بزند داشتم آماده می شدم که با چراغ قوه ام انتقام سختی از او بگیرم اما با این جمله نا امید و سرشکسته ، چراغ قوه را در جیبم گذاشتم ؛ نامردِ خودخواه !
پوتو خداحافظی کرد و با پَتویش رفت داخل ماشین خوابید ؛ خوش بحالَش ! ما هم لباسهای گرم را پوشیدیم و بالاخره کوهنوردی شبانه ما آغاز شد . از بادانگ می پرسم ” گروه ما چند نفر است ؟ ” جواب می دهد ” شما ۳ نفر ” می گویم ” من فکر کردم تو لیدر همه آدمهای اینجا هستی ” می خندد و توضیح می دهد چون مسیر خطرناک است ، برای امنیت و توجه بیشتر به آدمهای حاضر در اینجا ، هر چند نفر را به یک گروه تقسیم کرده اند .
مسیر خاکی بود و از وسط جنگل می گذشت . در دل سیاهی هرچه جلوتر می رفتیم فاصله گروهها با هم بیشتر و از ترافیک راه کمتر می شد . چون بعضی گروهها مُسن بودند و بعضی ها جوان تر و همین موضوع خود به خود فاصله ای بین گروهها ایجاد می کرد و باعث می شد بصورت مداوم اطرافمان خلوت تر شود . در طول مسیر که هنوز صاف بود و از سربالایی خبری نبود به یک مجسمه بودا رسیدیم .
بادانگ گفت اگر اشکالی ندارد کمی همینجا صبر کنید . ما هم در کمالِ اطاعت پذیری ، گوشه ای ایستادیم تا جلوی راه بقیه را نگیریم و نِظاره گرِ عبادت و راز و نیاز بادانگ شدیم . همزمان با تماشای این صحنه داشتم به فلسفه وجود مجسمه بودا آن هم وسط جنگل فکر میکردم . در بالی هر کجا که گردن میچرخاندی یک معبد و یا حداقل یک مجسمه بودا می دیدی ! واقعا چه لقب خوب و مناسبی به بالی داده اند ، جزیره خدایان ؛ اینجا خدا هَست و خدا هست و خدا هست …
هوا همچنان تاریک بود . بادانگ به ما ملحق شد و راه را ادامه دادیم . از روی شیب مسیر متوجه شدیم در پایین کوه قرار داریم و تازه مرحله سخت کوهنوردی شروع شده است ! شیب را که بالا می رویم در گوشه و کنار ، گروههایی در حال نفس تازه کردن و استراحت هستند . چند تایی از آنها را رد میکنیم که بادانگ می گوید : ” Break ? ” نفس های تُندم اجازه نمی دهد حرف بزنم . خیلی سریع پشت سرم را نگاه میکنم و حالت راه رفتن خانم جان و همسفرجان را که می بینم با خیال راحت برمی گردم و با تکان دادن سر به بادانگ اشاره می کنم : نه لازم نیست !
بعد از حدود ۱۵ دقیقه که شیب در حال تندتر شدن بود ، تسلیم شدیم و از بادانگ خواستیم کمی استراحت کنیم . این ‘ کمی ‘ که می گویم در حدِّ ۲ دقیقه است . چون بادانگ می گوید اگر توقفمان بیش از حد شود اولا بدنمان می گیرد دوما به هدف اصلی که دیدن طلوع آفتاب است نمی رسیم . از جایمان برمی خیزیم و مسیر را ادامه می دهیم . حدود ۲۰ قدم که می رویم دوباره استراحت . ۱۰ قدم استراحت . ۵ قدم استراحت . دیگر نمی توانیم ! ۳ نفرمان خیسِ عَرق روی زمین ولو شدیم ! حال و روز گروههای دیگر هم بهتر از ما نیست . یکی دارد آن یکی را ماساژ می دهد . یکی آب به سر و صورت همراهی اش میزند . یکی کلا کفشهایش را در آورده از دردِ پا می نالد . خدا را شکر ما از این مشکلها نداریم و فقط خسته شده ایم . بلند می شویم و راه می افتیم . هوا همچنان تاریک است و چراغ قوه ها روشن !
شیبِ مسیر به حدود ۴۰ درجه رسیده و با حداقل سرعت و قدم به قدم از کوه بالا می رویم . در بعضی جاها بادانگ دستمان را می گیرد و می کِشدمان بالا ؛ خستگی هر لحظه بیشتر فشار می آورد . از بادانگ می پرسم ” چقدر دیگر مانده ؟ ” جواب می دهد ” الان مسیر نصف شده است ! ” اوه عجب غلطی کردیم . ما همین الانِش هم زِهوارمان در رفته !!
سعی می کنم خستگی ام را بروز ندهم تا روحیه بقیه تضعیف نشود ، مخصوصا خانم جان ! خوشبختانه هنوز اعتراضی از خستگی نکرده است و حتی می گوید ” اگر خسته شده ای کوله را به من بده ! ” این حرف را که می شنوم انرژی مضاعف می گیرم و می گویم : ” نه همه چی خوبه ! اگه خسته شدم می دم بِهِت ”
کمی جلوتر به یک مکان صاف و بدون درخت با تعدادی نیمکت و یک دکه فروش تنقلات رسیدیم . اینجا استراحتگاه بین راهی است . روی نیمکت نشستیم و سعی کردیم کمی ماهیچه های پایمان را شُل بگیریم و آزاد کنیم تا از خستگی مان کم کند ! ذخیره آبِمان هم تمام شده بود . از دکه ، آب و آبمیوه و شکلات گرفتیم و تجدید قوا کردیم . بعد از حدود ۱۰ دقیقه با علامت سر بادانگ ، جُل و پِلاسمان را جمع کردیم و راه افتادیم . سپیده دم صبح است و دیگر به چراغ قوه احتیاجی نیست . بادانگ آنها را می گیرد و در کوله همراهش می گذارد . از او می پرسم ” چقدر دیگر؟ ” جواب می دهد ” ۱۵ دقیقه ” اُفی می گویم و قدم بعدی را بر میدارم . وضعیت به جایی رسیده که یک قدم برمی دارم ، نفسی می گیرم و قدم بعدی ! یک لحظه حالت تهوع گرفتم . سر جایم ایستادم ، کمرم را صاف کردم ، سرم را بالا گرفتم و چند نفس عمیق ؛ سینه ام تیر می کشید و می سوخت ! آبمیوه ها و شکلاتها در دلم پیچ و تاب می خوردند و سرم گیج می رفت . سربالایی خیلی تیز بود و نمی دانم درجه شیب به کجا رسیده بود . ۶۰-۷۰-۸۰-۹۰ ! اعداد و ارقام را هم قاطی کرده بودم . اصلا لعنت به ریاضی و هرچی که هست !! چشمانم سیاه و تاریکی میرفت . عضلاتِ پا بر سرم فریاد می کشیدند . طاقتم طاق شده بود و دوست داشتم بی خیال از همه اتفاقها و شرایط ، همانجا بنشینم ؛ دیگر نمی توانستم !
در کسری از ثانیه ، دم و بازدَمم متوقف شد ! سُست و بی حسّ شده بودم . همه چیز جلوی دیدگانم محو شده بود و گوشَم سوت می کشید ؛ نه می شنیدم و نه می دیدم . انگار از همان بالا پرت شده ام در یک حوض عمیق و پُر آب ! در همان بی اختیاری می دانستم بَدَنَم شکست خورده و مغزم فرمان نمی دهد ؛ تمام شده بودم ! به یکباره همه چیز تمام شده بود ؛ درد ، خستگی ، حالت تهوع … بی اختیار پلک هایم روی هم افتاد ؛ حالا فقط من بودم و یک خَلسه دلنشین ! دیگر اختیار هیچ عضوی را نداشتم ، زانوانم برای نشستن کج شده بود که دستِ داغی از پشت روی کمرم خورد و مانِع شد ” عزیزم حالِت خوبه ؟؟! ” مثل فَنَر از جا پریدم و نَفَسِ محبوس شده در سینه ام بالا آمد . خانم جان نگه ام داشته بود ! رنگِ رخسار او هم نشان می داد از سِرّ درون ! با این حال هنوز خنده بی حال و کمرنگی روی صورتش بود . هول هولکی جواب دادم ” نه … چی ، آره ، آره خوبم ! ” یک دستم را به او دادم و دست دیگرم را به بادانگ ؛ او مرا می کشید و من هم خانم جان ! سعی کردم به خاطر بیاورم که چه اتفاقی افتاده بود و چه بلایی داشت سرم می آمد اما مغزم در رو به عقب فکر کردن ، یاری ام نمی داد ! برگشتم تا پُشتِ سَرم و چند دقیقه پیش را نگاه کنم ؛ همسفرجان را دیدم که به تنهایی و راحتی بالا می آمد . هم باری نداشت هم دستش خالی بود و هم … هم چی ؟ بهتر است از واژه ‘ ضِدِّ ضربه ‘ استفاده کنم . همسفرجان واقعا ضد ضربه بود !!
بعد از چند ثانیه دیگر که گیج و مَنگ به بالا رفتن ادامه دادم ، سرانجام به بالای قله رسیدیم . و اینک طلوع آفتاب از کوه آتشفشانی باتور …
باورم نمی شد که بالاخره تمامش کرده بودیم ! حالا این بالا بودیم و دیگر به هیچ چیز جُز طلوع آفتاب فکر نمی کردیم . خورشید با مهربانی تمام ، آغوشَش را برای کوهنوردانِ زَخم خورده و سختی کشیده باز میکرد . اَنوار طلایی رنگش که در حال ظهور بودند ، می شُست و پاک میکرد هرچه که بر سرمان آمده بود …
قبل از هر کاری ، دوربین گوپرو را در یک جای خوب و دور از دسترس بقیه کار گذاشتم . در یک چهار دیواری سیمانی که نقش جان پناه را داشت صبحانه خوردیم و استراحت کوتاهی کردیم ( صبحانه را بادانگ آورده بود ، برای هر نفر نان تُست به همراه دو عدد تخم مرغ آب پز و آبمیوه و چای و موز ) گروههای دیگر هم مشغول خوردن صبحانه مشابهی بودند . کمی که حالمان سر جایش آمد مشغول تماشای منظره زیبای بالا آمدن خورشید از پشت این کوه آتشفشانی شدیم ؛ انصافا ارزشش را داشت …
دیگر هوا کاملا روشن شده بود که سر و کله میمونها پیدا شد . بوی غذا ، میمونها را به اینجا کشانده بود . میمونها به افرادِ حاضر در بالای کوه حمله می کردند و هرچه تَه مانده غذا بود می دزدیدند و کمی آنطرف تر در جایی اَمن ، مشغول خوردن می شدند .
وقتی داشتیم از جان پناه خارج می شدیم همسفرجان رو به خانم جان کرد و گفت : ” آبمیوه ات را زودتر بخور که میمو… ” هنوز جمله اش تمام نشده بود در یک چشم بر هم زدن ، میمونی روی دستهای خانم جان پرید و لیوان را قاپید و با صدای پیروزمندانه مُضحکی فرار کرد ! خانم جان اینقدر ترسید و بلند جیغ زد که همه برگشتند نگاه کردند و خندیدند . خنده دار تر از این صحنه میمونی بود که آبمیوه را دزدیده بود ! بر روی یک تخته سنگ با خوشحالی آبمیوه می خورد و جیغ و داد می کرد و روی دو پا می رقصید ؛ واقعا میمون بود !
بعد از چند دقیقه ای که با کمک همسفرجان ، خانم جان را از این شوک در آوردیم و آرامَش کردیم ، مشغول عکاسی شدم …
فکر کنم این بچه میمونِ با ادب ، درخواستش را به صورت شفاف و محترمانه ارائه داده که اینطور مورد پذیرایی قرار گرفته بود !!
زمانی که خورشید در حال رسیدن به سینه آسمان بود ، بادانگ اشاره کرد باید برگردیم . در راه برگشت هوا کاملا روشن شده بود و تازه می دیدیم که از چه راهی و چه مناظر زیبایی در تاریکیِ شب عبور کرده ایم .
زندگی موسیقی گنجشکهاست . زندگی باغِ تماشای خداست . زندگی همین پروازها ، صبحها ، لبخندها ، آوازها …
برگشتِ پُر ماجرا
به نظرم این یک تصویر زیبا و جامع است که می توانم روی آنها توضیحاتی خدمتتان عرض کنم .
اگر کمی روی عکس زووم کنید تقریبا وسطِ عکس ، دیوارهایی به شکل مستطیل می بینید که در سمت راستِ آن یک پرچم قرمز رنگ به چشم می خورَد . آن فضای کوچک و صاف همان استراحتگاه بینِ راهی بود که آبمیوه و شکلات خریده بودیم . در قسمت چپِ دیوارها ، یک جاده خاکی کاملا مشخص است . در مسیر برگشت بادانگ گفت : ” این مسیر کمی طولانی تر ، اما راحت تر است . اگر خسته شده اید از این جاده خاکی برگردیم تا متفاوت از مسیر رفت باشد ” و ما هم قبول کردیم . در سمت چپ بالای عکس ، دریاچه باتور و در قسمت راست بالای عکس ، مواد آتشفشانی به رنگ سیاه به وضوح دیده می شود . اینها همان مواد مذابی بوده اند که در آخرین فوران ( حدود ۴۰ سال پیش ) از دهانه آتشفشان بیرون زده و حالا پس از سالها به این شکل در آمده اند . رگه های سیاهی از این مواد که حالا تبدیل به سنگ و خاک شده اند را در تمام عکس ملاحظه می فرمایید …
حال بهتر است این بحث را پایان دهیم تا من هم حواسم را به پایین آمدن از کوه جمع کنم ! چون به کَرّات سنگها زیر پای افراد قِل می خوردند و وضعیت را کمی خطرناک می کردند . در مسیر برگشت یک سوسک پرنده جلوی پای خانم جان سبز شد ! ( با جیغِ بنفشی که کشید متوجه این خطر مرگبار شدیم ! ) بادانگ با ملایمتِ تمام ، سوسک را برداشت و لابلای بوته ای آزادش کرد . وقتی خانم جان جیغ کشید ، اولین چیزی که به ذهنِ من خطور کرد ، فَنِّ قدیمی و پُر کاربردِ لگد کردنِ سوسک بود ! اما این حرکت بادانگ در وَهله اول نشان داد که الحق و الانصاف او مَردِ طبیعت است و در وهله دوم ، تفاوت عکس العملهایمان مرا به فکر فرو برد . در تصورم آمد یک بچه ایرانی ۱۲-۱۰ ساله اگر در خیابان گربه ای ببیند امکان ندارد به دنبالش نرود و یا سنگی برندارد و به طرفش پرتاب نکند ! از آن طرف آدم بزرگ ها شورَش را در می آورند و می افتند آن سوی بام ! میلیونها تومان برای یک گربه یا سگ هزینه می کنند ، برایش غذا و لباس آنچنانی می خرند ، خودشان سال به سال برای سلامتی شان دکتر نمی روند اما حیوان را ماه به ماه برای چِکاپ به کلینیک حیوانات خانگی بالای شهر می برند ! نمیدانم اگر بادانگ از من درباره رفتار ایرانی ها با حیوانات می پرسید از بَچهِ سنگ به دست بگویم یا از آن توله سگ اصل و نَسَب دارِ سوار بر ماشین شاسی بلند ! به راستی که ما مَردمان غَرق در افراط و تفریط هستیم !! من نه جامعه شناسم و نه علم این کار را دارم فقط کمی درد و دل کردم . امیدوارم سرِ خوانندگان جان را درد نیاورده باشم و به شخص خاصی توهین نکرده باشم . بگذریم …
به جاده خاکی که در عکس مشاهده کردید رسیدیم . برای اینکه راحت تر عکس بگیرم کوله پشتی را به همسفرجان می دهم . حالا راه هموار ، بار سبک و خیالمان راحت تر شده و با آرامش خاطر قدم بر می داریم . منطقه کوهستانی مسیر را پشت سر می گذاریم و به جنگل می رسیم ؛ اینجا شبیه روستاست !
ظاهرا مَردُمانش به مزرعه داری و دامداری ( البته نه در وسعت زیاد ) مشغولند . این را از رفت و آمدها و ظاهر کلبه هایشان حدس زدیم . چقدر بچه داشتند و دیگر هیچ نداشتند !!!
در کمتر از ۲ ساعت فاصله زمانی از این جنگل ، محله کوتاست و توریست های اروپایی و استرالیایی و اینجا هم بچه های ریز و درشت بدون هیچ امکاناتی ! تَناقض عجیبی بود !
یکی از پسر بچه ها دو عدد گوجه فرنگی به ما می دهد ؛ گوجه فرنگی نرسیده ! اما همین دو عدد گوجه فرنگی بدرد نخور شاید تمام دارایی اش باشد .
حرفهایش را اصلا نمی فهمیم ! کمی اسکناس خُرد و سکه همراهم است که نمیدانم چقدر است اما مطمئنم خیلی زیاد نیست ! همانها را مُشت میکنم و به او می دهم و تشکر می کنم . این سکه ها و اسکناس ها هم در حال حاضر تمام دارایی من است . همه چیزی که من داشتم در مقابل همه چیزی که او داشت ، به این می گویند معامله منصفانه …
بالاخره به میدانگاه رسیدیم . همسفرجان داشت برگه ای را پُر میکرد و بادانگ بالای سرش ایستاده بود . برگه نظرسنجی و میزان رضایت از لیدر گروه بود . ما که رضایت کامل داشتیم به نحوِ اَحسنت برگه را با امتیاز بالا برای بادانگ پُر کردیم . خوبها را تشویق کنیم …
پوتو که تازه بیدار شده بود به سمتمان می آمد ؛ ساعت خواب ! از بادانگ تشکر و خداحافظی کردیم و حدودا ساعت ۱۳:۳۰ سوار بر ماشین پوتو شدیم و به سمت هتل برگشتیم …
ارزان حساب کرد تا مشتری شویم !
در مسیر برگشت ، پوتو در جایی که نمای خوبی برای عکاسی از کوه باتور داشت توقف کرد . بر روی این بلندی و ارتفاع ، تعداد زیادی رستوران و کافه بود که اگر تورهای کینتامانی را از باجه های داخل شهر بخرید برنامه نهار را اینجا برگزار می کنند . از آنجایی که ما در ایران و در هر شهری کُلی بام داریم مثل بامِ مشهد ، بامِ تهران و … بیایید اسم اینجا را بگذاریم بامِ کینتامانی ! بله ما در بامِ کینتامانی بودیم …
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم . از پوتو پرسیدم ” ساعت چند آفتاب غروب می کند ؟ ما می خواهیم قبل از غروب آفتاب در ساحلِ جیمباران باشیم . اگر کاری نداری و وقت داری یک ساعت زودتر دنبالمان بیا ” جواب داد ” غروب ساعت ۱۸:۰۰ است و مشکلی نیست ، می آیم ”
به هتل رسیدیم . هزینه ترانسفر کوهنوردی روی همان مبلغ تور محاسبه شده و لازم نبود به پوتو پولی بدهیم اما برای ساحل جیمباران هزینه رفت و برگشت را از او پرسیدم و در کمال تعجب گفت می شود ۱۰۰.۰۰۰ روپیه ! مبلغ خیلی کمی گفته بود . به پوتو گفتم : ” مطمئنی ؟ ” گفت : ” بله ، چون بغیر از رفت و برگشت ، تا زمانی که آنجا هستید و شام می خورید منتظرتان هستم برای همین کمی بیشتر گفتم ! ” با تعجب به پوتو گفتم : ” منظورم این است که خیلی کم گفتی ” با خنده جواب داد ” نه خوبه ، مشکلی نیست ! ”
از ماشین پیاده شدیم و خسته از کوهنوردی شبانه به اتاقها رفتیم و خوابیدیم …
یک ساحل رومانتیک و مرحله آخر عکاسی
بعد از ظهر حدود ساعت ۱۶:۳۰ از خواب بیدار شدیم و لباس پوشیدیم . در ساعت ۱۷:۰۰ خودمان را به لابی رساندیم و بعد از چند دقیقه به همراه پوتو راهی ساحل جیمباران شدیم .
ساحل جیمباران در خلیجی به همین نام و در امتداد فرودگاه دنپاسار قرار داشت . فاصله زمانی هتل ما تا این ساحل حدود ۳۰ دقیقه بود . غروب این ساحلِ زیبا زبانزد همه توریستهایی است که به بالی می آیند . جیمباران پُر است از رستورانهای ساحلی که اکثرا غذاهای دریایی سِرو می کنند . در باجه های توریستی فروش تور ، اینجا را با عنوانِ تورِ Romantic dinner به مبالغ ۴۰-۳۰ دلار می فروشند !
وقتی رسیدیم ، پوتو با ماشین وارد پارکینگ رستورانی شد و ما پیاده شدیم . از وسط سالن رستوران که در واقع قسمت پذیرش و آشپزخانه بود عبور کردیم و بالاخره ساحل رومانتیک جیمباران جلوی چشممان نمایان شد .
میزی را انتخاب کردیم و نشستیم . برای شروع آبمیوه سفارش دادیم تا گلویی تازه کرده باشیم . با خوردن این آب هندوانه جِگرمان حال آمد !
منوی غذایی را نگاه کردیم زیاد خوشمان نیامد و به پرسنل رستوران که منتظر سفارش ما بود گفتیم فعلا میل نداریم و بعدا سفارش می دهیم ( البته بعدا هم سفارش ندادیم و کار با خوردن همان آبمیوه و کمی آجیل تمام شد ) دوربین گوپرو را با توجه به رفت و آمدهای زیاد ، در مناسبترین مکانِ ممکن کار گذاشتم و خودمان مشغول برنامه آلبوم عکس شدیم . حین عکاسی بارها و بارها افراد مختلفی از پیر و جوان ، زن و مرد نزدیکمان می شدند و میخواستند ما را مِهمان قابِ دوربین هایشان کنند ! از آنجایی که عجله زیادی نداشتیم ، دَستِ رَد به سینه هیچ کس نزدیم . مگر می شود درخواستهای محترمانه همراه با مهربانی شان را اِجابت نکرد ؟! تفاوتِ رنگ پوست ، باعث جذابیتِ ما شده بود و وقتی در جوابِ سوالِ : اَهلِ کجایید ؟ می گفتیم ایرانی ، جذابیتمان برایشان دو چندان می شد …
آقا لطفا نترسین ازش ، بدتر خیز برمیداره !
محیط قشنگ و تمیزی ساحل ، غروب زیبا و دلنواز ، میز و صندلی های چوبی و سایه بان ، صدای موجِ دریا به همراه موزیک ملایمی که در فضا پخش می شد ؛ به همه اینها اضافه کنید حسِ خوبِ راه رفتن با پای برهنه روی شنهای خیس … در نهایت باعث شد تا ما هم مثل بقیه لقب ساحل رومانتیک را به جیمباران بدهیم .
حال برای به پایان رساندن این سفرنامه دور و دراز ، باید به اولِ آن بازگردیم . به جایی که هر ۳ نفرمان دست در دست هم ، پشت به غروب سرخ رنگ خورشید ، ساحل جیمباران را ترک کردیم …
سوار ماشین پوتو شدیم و به هتل برگشتیم .
ساعت ، دقیقه ، ثانیه
کرایه را با پوتو حساب کردم و قرار گذاشتیم فردا ساعت ۱۰:۰۰ دوباره به دنبالمان بیاید تا روز آخر را به بازدید از جنوب جزیره بپردازیم ؛ روز آخر را نباید مُفت از دست می دادیم ! برنامه فردا را میخواستم به این شکل باشد : صبح زود وسایل را جمع کنیم و اتاق را تحویل دهیم . چمدانها را در ماشین پوتو بگذاریم و برای بازدید از ۳ ساحل باقی مانده و سومین معبد معروف بالی برویم .
اولین پرواز برگشتمان ، یعنی دنپاسار-دوحه در ساعت ۱۹:۰۰ بود و اگر ما تا ساعت ۱۷:۰۰ به فرودگاه می رسیدیم همه چیز خوب و بدون مشکل پیش می رفت . با این حساب و کتاب و برنامه ریزی ، شام را در اتاقمان ( کنسرو ماهیِ تون و نانِ تُست و چیپس ) و به قولِ خودم فیش اَند چیپس خوردیم و خوابیدیم …
خداحافظی
صبح بار و بندیلمان را بستیم و برای چک آوت به لابی رفتیم . مسوول پذیرش بعد از کمی بیسیم بازی با همکارانش ، مبلغ ۱۰۰ دلاری که برای ودیعه اتاقها داده بودیم به ما برگرداند و گفت : ” فقط یک قاشق چایخوری کم بوده که مشکلی ندارد ” یادم آمد آن روزی که قرار بود نهار کنسرو ماهی در ماشین پوتو بخوریم قاشق را همراهمان بُرده بودم ، گویا همانجا گُم شده و متوجه نشده ام )
بهرحال ، با کمک پرسنل هتل ، چمدانها را در ماشینِ پوتو گذاشتیم و به نشانه تشکر انعام درخورِ توجهی به پرسنل مذکور دادم . طفلک خیلی با ترس و لرز و با نگاه کردن به اطراف ، یواشکی پول را در جیبش گذاشت ! انعام دادن که خلاف نبود ؟!
برای آخرین بار به نمای هتل نگاهی انداختیم و سوار شدیم ، بِدرود بالی رانیِ دوست داشتنی …
سَرخوردگی بس است !
زمانی که پوتو راه افتاد به بچه ها گفتم : ” به آنیکا زنگ بزنم بگم ما خودمون می ریم فرودگاه ؟ یک موقع نیاد هتل دنبالمون واسه ترانسفر برگشت بعد ببینه ما نیستیم و رفتیم و خبر ندادیم ناراحت بشه ” زنگ زدم و به آنیکا موضوع را گفتم و در آخر اضافه کردم ” خواستم خبر بدم بهتون که در جریان باشین ” خیلی خشک و با لحن بدی گفت : ” باشه ، خداحافظ ! ” و تَق گوشی را قطع کرد ! فکر کنم اصلا از ما خوشَش نمی آمد ! بهرحال ، بَدها را تشویق نکنیم …!!!!!
بین مسیر ، پوتو به پمپ بنزین رفت . کنجکاوانه نرخ بنزین را نگاه کردیم و مشغول جمع و تفریق بودیم که پوتو سوار شد . طبق حساب ما بنزین لیتری حدود ۴.۰۰۰ تومان بود ! از پوتو پرسیدم او هم تایید کرد و بعد پرسید ” بنزین در ایران چطور است ؟ ” همانطور که پوتو نِگاهم می کرد و منتظر شنیدن جواب بود ، نفس بلندی کشیدم و سینه ای صاف کردم . عینک دودی ام را برداشتم ، تمیز کردم و روی چشمانم گذاشتم و گوشه لَبم را به نشانه تفاخر کمی کج کردم و سرم را بالا گرفتم و با صدای دورگه و لهجه اَمریکنِ غلیظی گفتم : ” لیتری ۳.۶۰۰ روپیه ” پوتو گفت ” اوه ، چقدر عالی ! ” گفتم : ” بله ما خوشبختانه یا بدبختانه نفت زیاد داریم و تا جایی که من اطلاعات دارم اندونزی در گذشته جزء اوپک بوده ولی وقتی تولید نفتش کم شد از گروه اوپک خارج شد ” پوتو دوباره تایید و اضافه کرد ” اما هنوز هم نفت داریم ولی فقط برای مصارف داخلی و نه برای صادرات ”
خاطرم هست سال گذشته که به مدت ۲ شب میزبان دو مسافر آلمانی موتورسوار بودم ( اسمش موتور بود اما از نظر جُثه با یک پراید برابری می کرد و به زور در پارکینگ خانه جایشان دادیم ! ) بعد از اتمام سفرشان و بازگشت به آلمان ، مقاله ای درباره ایران نوشته بودند که فقط یک صفحه اش در مورد ارزان بودن بنزین بود ! هنوز یک جمله اش در ذهنم است ” به مبحث بنزین می رسیم ؛ فقط یک کلمه ، فوق العاده بود ! ”
آخرین معبد
به معبد اولاواتو رسیدیم . بلیت ورودی را به مبلغ هر نفر ۳۰.۰۰۰ روپیه خریدیم و این بار پوتو به صورت رایگان همراهمان وارد معبد شد .
مثل معابد دیگر از تِکه پارچه ای شبیه شال برای پوشاندن پاها استفاده می شد . نفری یک شال دور کمرمان بستیم و به سمت معبد راه افتادیم .
در مسیر معبد ، یک حوض خیلی زیبا توجهم را جلب کرد . پوتو گفت : ” مخصوص میمونهاست ! ” با تعجب مسیر را ادامه دادیم و معبد را دیدیم و برگشتیم . منظره واقعا قشنگی داشت .
سواحل جنوب
مقصد بعدی ساحل بلو پوینت Blue point beach بود . یک رستوران ساحلی خیلی زیبا که البته واردش نشدیم . چون هزینه ورودی داشت و ما قصدمان این بود جای دیگری نهار بخوریم و در واقع اصلا الان وقت خوبی برای خوردنِ نهار نبود !
پوتو یک راه میانبر از کنار رستوران نشان داد تا حداقل بتوانیم ساحل را ببینیم . تعداد موج سواران در این ساحل کم نبودند .
توقف ما خیلی طولانی نشد و بعد از دقایقی کوتاه این ساحل را به مقصد بعدی ترک کردیم .
اینجا ساحل پادانگ پادانگ Padang padang beach است و ورودی ۱۰.۰۰۰ روپیه برای هر نفر بود . پرداخت کردیم و از بین دو سنگِ ستونی شکل وارد شدیم .
در بالی ، اکثر سواحل و معابد و یا ورودیِ اماکن خاص به این شکل بودند . این نماد و این مدل ستونهای سنگی که بعضی اوقات مثل اینجا با فاصله از هم و بزرگ بود و بعضی اوقات هم اینقدر تنگ بود که ۲ نفر همزمان نمی توانستند از کنار هم عبور کنند !
پله های ورودی ساحل به این شکل از بین صخره های بزرگی رد می شد و پایین می رفت و در نهایت این ساحل زیبا …
در این ساحل اکثرا مشغول آفتاب گرفتن و ریلکس کردن بودند و خبری از موج سواری و تفریحات آبی نبود . این خانم به همراه چند نفر دیگر مشغول بافتن چیزی شبیه جاسوییچی با نخ های رنگارنگ بود . گفت اگر می خواهید نتیجه کار را ببینید باید ۱۵ دقیقه ای صبر کنید اما متاسفانه ما نه وقتی داشتیم و نه حوصله ای و علاقه ای !
کمی عجله داشتیم و باید به مقصد بعدی می رسیدیم چون وقت نهار بود و کم کم داشت گرسنگی فشارَش را می آورد ! از این خانم تشکر و خداحافظی کردیم و خودمان را به پوتو و ماشینش رساندیم و سوار ماشین شدیم . ساحل بعدی و آخرین ساحل ، دریم لَند Dream land beach بود . ورودی این ساحل گیت امنیتی داشت و ماشین پوتو را با همان دستگاه بمب یاب که همیشه جلوی هتل چک میکردند ، اینجا هم چک کردند . از پوتو پرسیدم ” چرا اینکار رو می کنند ؟ ” جواب داد ” حدود هشت سال پیش گروه تروریستی القاعده در بالی بمب گذاری می کند و توریست های زیادی کشته می شوند . از آن زمان به بعد این مسایل امنیتی در حال اجراست ” و بالاخره جوابِ این سوالم را پیدا کردم …
از گیت می گذریم و وارد شهرکی خلوت و تَر و تمیز می شویم ( کمی شبیه نَمک آبرود ) پوتو مسیر کوتاهی را جلو می رود و بعد ماشین را در پارکینگ پارک می کند و می گوید بقیه مسیر را باید با شاتل بروید .
بعد از چند دقیقه شاتل مورد نظر می آید و سوار می شویم . شاتل ، شیشه و در و پنجره ندارد و حین حرکت باد ملایمی توی سر و صو تمان می خورد که خیلی لذت بخش است ، مثل لذت سوار شدن پُشتِ پیکان وانت در دوران کودکی !
به انتهای مسیر آسفالت رسیدیم و بقیه راه را باید پیاده طی می کردیم . چقدر این ساحل از جاده اصلی دور بود ! از جلوی بازار محلی گذشتیم و سرانجام ساحل دریم لند ( واقعا هم رویایی بود و به اسمَش می آمد )
سبزی تپه کنار ساحل ، آبی دریا و آسمان ، ماسه های کِرم رنگ ، یکی بیاید و بگوید این بومِ نقاشی نیست …!
برای رفتن به بام ساحل ، که استخر و رستورانی زیبا و لوکس داشت نفری ۱۰۰.۰۰۰ روپیه پرداخت کردیم . استخر اینجا مثل استخر کلوپ ساحلی فینس بود ، در ارتفاع کمی از ساحل ، لبه دار و رو به دریا . خودتان ( ! ) تصویرش را در ذهنتان مجسم کنید !
وقت زیادی نداشتیم . یک میزِ خوب که دید به ساحل داشت را پیدا کردیم و نشستیم . برای نهار پیتزای مرغ ، هات داگ ، سالاد بهمراه ماهیِ تون و نوشیدنی مورد علاقه مان ( نوشابه شیشه ای ) سفارش دادیم . جای شما خالی خیلی چَسبید …
حین خوردن نهار و تماشای موج سوارها ، بین خودمان ، رویشان شرط بندی می کردیم که کدامیک بیشتر روی تخته اش دوام می آورد . هر کس بهتر حدس میزد اجازه داشت از غذای ۲ نفر دیگر استفاده که چه عرض کنم ، سوءِ استفاده کند ! سرگرمی جالبی شده بود مخصوصا وقتی از این صحنه ها پیش می آمد . به این می گویند شکار لحظه ها !
اینقدر حواسمان به بازی پرت شده بود که متوجه گذر زمان نشدیم ! ساعت را نگاه کردم ۱۶:۲۰ بود . خیلی سریع پول نهار را پرداخت کردیم و به سمت خروجی و محل توقف شاتل ها راه افتادیم .
زمانی که از کنار استخر عبور می کردیم چقدر دِلِمان می خواست بیخیال پرواز شویم و بپریم داخل آب ؛ اما افسوس که عقلمان با دِلِمان همکاری نمی کرد !
لحظاتی بعد داخل ماشین بودیم و پوتو داشت از فضای شهرک مانند خارج می شد . همسفرجان گفت : ” اینجا خَلوته ، من میخوام یکم رانندگی کنم ” پوتو لحظه ای تعلل نکرد و نگه داشت ! از ماشین پیاده شد و جایش را با همسفرجان عوض کرد . فرمان سمتِ راست و دنده سمتِ چپ کمی سخت است و گیج کننده ! مخصوصا وقتی مثل همسفرجان به میدان برسی و ندانی چطور بروی و به کدام سمت بپیچی !! پوتو از تمام مراحل رانندگی همسفر جان بصورت سِلفی فیلم گرفت و آپلود کرد روی اینستاگرامش ! تولیدِ مُحتوا که می گویند همین است !
از شهرک که میخواستیم خارج شویم پوتو پشت فرمان نشست و مسیر دنپاسار را پیش گرفت . موجودی روپیه مان را چک کردم ، بیش از اندازه بود ! همانجا ۵۰۰.۰۰۰ روپیه کرایه اتومبیل پوتو را پرداخت کردم و ۵۰.۰۰۰ روپیه محض احتیاط در جیبم گذاشتم و بقیه را در اولین صرافی که چشممان افتاد به دلار تبدیل کردم . روپیه اندونزی دیگر به دردم نمیخورد !
پس کِی برمی گردید ؟؟
ساعت ۱۷:۱۰ بود که داشتیم چمدانها را از ماشین پوتو پیاده میکردیم ؛ این پسر واقعا دوست داشتنی بود . با اینکه دوران دوستی مان از ۵ روز تجاوز نکرده بود اما تعلق خاطرِ خاصی به او پیدا کرده بودیم . زمان خداحافظی پرسید ” کِی برمیگردید ؟ ” به نظرم این سوال عجیبی است . حداقل برای من عجیب است چون هیچوقت فکر نمیکنم که بتوانم دوباره به جایی برگردم ! در سفرهای قبلی هم ، افراد مختلفی این سوال را می پرسیدند . با خودم می گویم اینها نمی دانند چقدر جُفت و جور کردن یک سفر خارجی برای ما سخت است وگرنه هیچوقت این سوال را نمی پرسیدند و آتَش به دل ما نمی زدند !!! به پوتو جواب دادم ” معلوم نیست ” اما واقعا نمی دانم جوابِ درستِ این سوال چیست …
پوتو را مردانه در آغوش می گیریم و خداحافظی می کنیم و وارد سالن فرودگاه می شویم .
لوازم دوست داشتنی من
خوشبختانه گیت باز است . چمدانها را تحویل می دهیم و کارتهای هر دو پرواز را می گیریم . در قسمت چک امنیتی گیر می کنیم ! خانمی که مسوول دستگاه است به همکارش اشاره می کند که کیف مرا چک کند ( یک کیف دستی داشتم که در مسیر رفت داخل چمدانم بود اما در مسیربرگشت کمی ژل و اسپری و … آت وآشغالهای حالت دهنده مو را درونش گذاشته بودم ) خانم مذکور اشاره کرد که اینها را نمی توانید داخل کابین مسافرین ببرید ! اصلا به این موضوع دقت نکرده بودم . گفت : ” متاسفم باید اینها را بریزم سطل آشغال ! ” تا خَم شد که با دو دست جمعشان کند گفتم : ” نه ، اینها خیلی گران هستند ” سری تکان داد که یعنی به من چه و دوباره گفت متاسفم . حرفش درست و قانونی بود و اصلا حق اعتراض نداشتم اما دنبال راهی بودم که به هرجایی جز سطل آشغال ختم شود ! کم کم داشتم از وسایل محبوبم دِل می کندم که فکری به سرم زد . پرسیدم ” الان میشه برگردم و ساک رو به قسمت تحویل بار بدم ؟ ” جواب داد ” بله بفرمایید ” به حالت دو برگشتم و لحظه ای که به کانتر پروازمان رسیدم داشتند می رفتند ! بلند صدا زدم یکی از خانمها برگشت . یعنی اگر ۲ ثانیه دیرتر رسیده بودم کار به همان سطل آشغال ختم می شد !! خلاصه اینکه کیف را فرستادند قسمت بارِ هواپیما و من شادمان و چُست و چابک برگشتم و به همراهانم ملحق شدم . رفتیم تا برسیم به هواپیمای بزرگ قطر ایرویز …
پروازِ طولانی و کارهای نکرده
در قسمت فِری شاپ فرودگاه با ۵۰.۰۰۰ روپیه که کل دارایی مان بود فقط توانستیم ۳ عدد بیسکویت تخفیف دار بخریم !
یعنی چیزی به کریسمس نمانده است !
حالا که دیگر قِرانی پول نداشتیم سبک بال رفتیم و سوار هواپیما شدیم . همانطور که قبل تر نوشته بودم پرواز دنپاسار-دوحه در ساعت ۱۹:۰۰ بود و طبق برنامه در ساعت ۲۳:۴۰ به وقت دوحه به زمین می نشست . با احتساب اختلاف زمانی ۴ ساعته دنپاسار و دوحه ، مدت زمان پرواز ما حدود ۸ ساعت و ۴۰ دقیقه بود ! در این مدت طولانی پرواز بهتر است از کارهای نکرده ای که در واقع از انجامش باز ماندیم برایتان بگویم :
اول اینکه ؛ اگر خاطرتان باشد در اول سفرنامه ( زمانی که از مشهد به سمت تهران در حرکت بودیم ) به محضر شما خوانندگان جان رساندم ، سرمای استخوان سوز در چند روز اول سفرمان ، بدجوری گریبانم را در بالی گرفت ! وقتی در اولین پروازِ مسیر رفت بودیم کم کم نشانه های سرماخوردگی شروع شد و در اوجِ بدشانسی سرما خوردم ؛ آن هم چه سرمایی ! تب و لرز و استخوان درد و آبریزش بینی شدید ! دقیقا در روز اول و دوم در بالی مریض بودم و با خودم گفتم اگر همان ابتدای سفرنامه دَم از مریضی بزنم شاید با خودتان بگویید خواندن سفرنامه یک آدم مریض که مُدام دستمال کاغذی به دست با بینی اش وَر می رود ، چه لُطفی دارد !!؟ و اگر الان به اینجای سفرنامه رسیدید و مشغول خواندن این خط هستید یعنی در وهله اول نسبت به من لطف داشتید و منّت نهادید و در وهله دوم اینکه توانستم از ریزشِ مخاطب به علتِ آبریزش بینی ام ، جلوگیری کنم !!
همین سرماخوردگی باعث شد برنامه ای مثل موج سواری در روز اول را حذف کنیم ( هرچند که خیلی دوست داشتیم و هنوز هم حَسرَتش بر دِلمان مانده است )
دوم اینکه ؛ زمان ما واقعا محدود بود و برنامه ها زیاد و متنوع و متعدد ؛ مجبور شدیم کمی از سَر و ته قضیه بزنیم ! به عنوان مثال در شمال شرقی جزیره مکان زیبایی به نام کاخ آب یا قصر آب Water palace بود . یک لوکیشن خوب برای برنامه عکاسی که از رفتن و دیدَنش به علت کمبود وقت محروم ماندیم .
سواحل جنوبِ شرقی جزیره بالی و منطقه نوسادوا هم جایی بود که مجبور شدیم از لیست برنامه ها خط بزنیم .
ساحلهای نوسادوا Nusa dua و پانداوا Pandawa و واتِربلو Waterblow که در منطقه لوکسی واقع بودند ( در کل سرتاسر بالی پر است از ساحل های متنوع ، اما اینها به قول معروف گُل درشتهایش بودند )
همچنین جزیره لِمبونگان Lembongan که در فاصله ۳۰ دقیقه ای جزیره بالی قرار داشت و ما خیلی تلاش کردیم که هرطور شده برای اینجا در لابلای برنامه هایمان زمانی پیدا کنیم اما نشد که نشد ! این جزیره لوکیشن زیبا و رویایی برای آلبوم عکسمان داشت .
برای رفتن به این جزیره کوچک ، می توانستی تور نیمروزی را از باجه های توریستی فراوانی که قدم به قدم در خیابان وجود داشتند رزرو کنی یا اینکه بصورت انفرادی با تاکسی یا موتور به ساحل سانور Sanur که در کوتای شرقی و نزدیکترین نقطه به جزیره لمبونگان قرار داشت بروی و از آنجا با یک کشتی یا قایق تندرو خودت را به این جزیره برسانی ( توصیه همه این بود که با قایق تندرو بروید ) البته در صورت رزرو تور از باجه های توریستی ، تور نیمروزی جزیره لمبونگان با برنامه های زیر اجرا می شد .
از پارک آبی واتربوم بالی که در منطقه کوتا و در چند قدمی هتل بالی رانی بود هم نباید غافل شد . اما همانطور که گفتم چون پارکهای آبی پاتایا و آدالاند در کوش آداسی را رفته بودیم ، این مکان هم از لیستمان خارج شد . باید سعی می کردیم زمانِ محدودمان را به تجارب جدید اختصاص دهیم .
رافتینگ در رودخانه خروشان بالی و موتورهای چهارچرخ ATV که این ۲ مورد را هم در پوکت تجربه کرده بودیم .
اما بحث شیرین دنیای زیر آب ، غواصی ؛ بالی پُر است از سایتهای غواصی و شرکتهای مختلفی که تور غواصی را اجرا می کنند . غواصی را با خانم جان در کوش آداسی رفته بودیم و اینجا همسفرجان که تا به حال غواصی را تجربه نکرده بود به پای ما سوخت و ساخت ! درست است که هر گُلی بوی خودش را دارد و غواصی در کوش آداسی کجا و در بالی با این تنوع موجودات دریایی کجا ، اما وقتی زمان کم داشته باشی باید علایق را اولویت بندی کنی و بدین شکل بود که غواصی هم از لیست ما خارج شد ( از مشهد که تصاویر سایتهای غواصی را نگاه میکردم ، سایت کِشتی شکسته ، مورد علاقه من بود . جدول پایینی ردیف شماره ۳ )
خوانندگان جان ، بالی پُر است از تفریحات متنوع برای همه سلایق و سنین و تمام آن مواردی که به شخصه تجربه کردم و شرحَش را مطالعه کردید به علاوه این مواردی که بعنوان حسرت از آنها یاد بُردم ؛ مُشتی است نمونه خروار ! و اگر ماهها در بالی اقامت داشته باشید نمی توانید ادعا کنید که بالی را کاملا دیده اید !!
گام آخر
سرم به مصاحِبَت با شما خوانندگان جان گرم شد و اصلا متوجه گذر زمان نشدم . به همین زودی پروازمان آماده لندینگ شد و بدون هیچ مشکلی در فرودگاه بین المللی حَمَد شهر دوحه به زمین نشست .
این فرودگاه ، دروازه آغازین و پایانی سفرهای خارجی ما شده است . هر کجا که میخواهیم برویم اول به اینجا می آییم و سُک سُک می کنیم ! کشورهای عربی حوزه خلیج فارس ، در پسِ بی خیالی و غفلت سردمداران ما ، خوب به هم گشته اند و پله های ترقی را با سرعت تمام پُشتِ سَر می گذارند . آنها هر چقدر مَساحت و خُشکی کم داشتند و روی زمین دست و پایشان بسته بود ، در عوض آسمان را به تسخیر خودشان در آورده اند … !
اینقدر فاصله بین دو پروازمان کم و فرودگاه حَمَد بزرگ بود که تمام مسیر را با عجله و تند تند برای رسیدن به پرواز بعدی رفتیم اما صفی طولانی جلوی ما ، راه را بند آورده بود ! با نشان دادن کارت پرواز به یکی از مسوولین فرودگاه ، تمام موانع سر راهمان برداشته شد و بدون صف از گیت عبور کردیم و به سرعتِ دویدنمان هم افزودیم . این واگنهای اتومات و بدون راننده را بار اول است که دارم میبینم ! برای جابجایی بین ترمینالها استفاده می شود . ما باید به ترمینال E می رفتیم .
ساعت ۰۱:۰۰ روز ۹ آذر بود که هواپیمای مسیر دوحه-تهران از زمین بلند شد و در ساعت ۰۳:۳۰ در فرودگاه بین المللی امام خمینی به زمین نشست . لباسهایمان را که در همان دنپاسار عوض کرده بودیم و مشکلی نداشتیم . پتوهای هواپیمای قطر را دور خودمان پیچیدیم و وارد هوای سردِ وطن شدیم . دمای هوا ۱+ بود ! اما ناشُکری نمی کنیم چون آمار داشتم که ۳ روز پیش درجه هوای مشهد ۱۴- بوده است ! واویلا …
چمدانها را گرفتیم و از سالن خارج شدیم . در تاریکی شب به سمت پارکینگ شماره ۳ رفتیم . ماشین را برداشتیم و بدون معطلی به سمت مشهد راه افتادیم . هزینه پارکینگ با مالیات و چه و چه شده بود ۸۷.۰۰۰ تومان ؛ نمیدانم ۹ روز حساب شده بود یا ۱۰ روز اما موضوع مهمی هم نبود که بخواهیم درموردش فکر کنیم .
تنها موردی که در جاده کمی آزارمان می داد دیدن این ساختمانهای نسبتا شیک با این نمای کامپوزیت بود .
این عکس در اول سفر و مسیر رفت گرفته شده است .
فکر می کنید چقدر هزینه ساخت و ساز این ساختمان شده ؟ هزینه نگهداری آن چقدر است ؟ اینها مهم نیست و به من هم ربطی ندارد اما تعطیل بودنش فکر میکنم کمی به مسافر ربط داشته باشد !
در طول مسیر بارها و بارها از این ساختمانها به همراه تابلوی پر طمطراقشان که نوشته بود : مجتمع اقامتی تفریحی استراحتگاهی خدماتی فلان با خدمات فلان و بهمان … به چشممان خورد . بار اول خوشحال شدیم گفتیم چه کار خوبی کردند بالاخره کم کم یک حرکتهایی در حال انجام شدن است و داریم پیشرفت می کنیم ! ( از آخرین باری که با ماشین به جاده زده بودم ۶ سالی می گذشت ) و سرعت ماشین را کم کردیم و رفتیم داخل یکی از این مجتمع ها ؛ اما فهمیدیم فقط یک شوخی بی مزه بوده است ! یک سوپر مارکت خیلی کوچک که فقط یکی دو مدل آبمیوه و کیک داشت و دیگر هیچ ! از رستوران و پمپ بنزین و اقامتگاه و …. خبری نبود . از مسوول سوپرمارکت که پرسیدیم جواب داد ” تعطیل است ! ” ترسیدم اگر بیشتر سوال پیچ کنم مورد اِهانت قرار بگیرم ! سوار ماشین شدیم و فرار را برقرار ترجیح دادیم ! چند کیلومتر بعد دوباره همین تابلو و همین ساختمان و همین تعطیلی ! خدا را شکر بنزین زده بودیم وگرنه نمیدانم با این پمپ بنزینهایی که فقط روی تابلو هستند و در این مجتمع ها هیچ وجود خارجی ندارند چکار باید میکردیم !
در مسیر برگشت ، به کل قید این مجتمع ها را زدیم و وقتمان را برای توقف در آنها هدر ندادیم . گفتیم همان روال قدیمی و پمپ بنزین ها کارآمد تر هستند ! از یک پمپ بنزین درباره سرویس بهداشتی سوال کردیم جواب دادند ” تعطیل است ! ” نمیدانم باور میکنید یا نه اما ۳ پمپ بنزین دیگر هم توقف کردیم ؛ یا کلا فاقد سرویس بهداشتی بودند یا تعطیل یا خراب ! تا اینکه سرانجام یک مسجد بین راهی به دادمان رسید . ما که ۳ نفر جوان صحیح و سالم بودیم ولی اگر خانواده ای بچه کوچک داشته باشند یا افراد مُسِن و سالخورده و یا مریض ، تکلیف آنها چه می شد ؟ واقعا بودن سرویس بهداشتی آن هم در مسیر مشهد-تهران و نه بیراهه و جاده خلوت ، انتظار زیادی است ؟! شما همین سرِ نخ ( سرویس بهداشتی ) را بگیر و برو تا آخر ، تمام !
درست است که آسمان همه جا یکرنگ نیست اما خورشید همه جا به همین شکل ، دیر یا زود طلوع می کند …
طلوع خورشید در مسیر برگشت
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
آغاز سفر
اندونزی بزرگ ، اندونزی شگفت انگیز ؛ من در بالی هستم ، من بالی را دوست دارم .
اینها جملاتی هستند که در تمامِ مدت اقامت شما در جزیره بالی و کشور اندونزی ، تکرار می شوند . در فرودگاه ، هتل ، خیابان ، معابد و سواحل و در همه جا ! اینقدر این جملات را می بینید و به شما اِلقاء می شود که اگر حتی زبانم لال (!) بالی را دوست نداشته باشید ، نظرتان عوض می شود ؛ چه برسد به ما که عاشق سفر بودیم و بالی را عاشقانه دوست داشتیم . بالی زیباست ، به معنای واقعی کلمه زیباست …
هر سفری که می روم انگار قسمتی از خودم را جای می گذارم . نمی دانم دلم است یا روحم ، اما شک ندارم که قسمتی از من است .
اولین بار قسمتی را در کوچه پس کوچه های پاتایا جای گذاشتم ، در سرزمین رنگها و لبخندها .
دومین بار باز هم در سرزمین رنگها و لبخندها ، اما این بار قسمتی را به آبیِ زلال دریای آندامان و خلیج منحصر به فردِ مایا سِپردم .
سومین بار قسمتی دیگر را در سِنترام کوش آداسی ، شهر پرندگان .
و اینک چهارمین بار ، با رضایت تمام قسمتی دیگر از وجودم را در کوتا و جیمباران جای می گذارم و می آیم . هر چقدر که تِکه تکه می شوم باز انگار ، بزرگ تر می شوم ؛ محکم تر و قوی تر !
اما این آغاز سفر است . آغاز سفرهای بی شماری که باید در چِک لیست سفرهای آینده ام به دنبال آنها بگردم . جالب تر اینکه وقتی در لیستم با لبخند روی بالی خط میکشم ، انگار طرحِ از رده خارج کردن خودروهای فرسوده است ! یکی را از بالا حذف میکنم اما دهها مقصد دیگر در انتهای لیست اضافه می شود . منطق و تناسبی در این حذف و اضافه ها نیست ، اینها کار دِل است . زندگی یک سفر است و مسافرت زیستن دوباره …
و اما نُکاتی برای بهتر و راحت تر سفر کردن به جزیره بالی :
۱ . تورهای ترکیبی بالی و شهرهای دیگر را به کُل از سر بیرون کنید . برای بالی یک ماه هم کم است !
۲ . برای رسیدن به بالی ، پرواز طولانی را باید سپری کنید . کلاهخود و کفش آهنی ( ! ) فراموش نشود !
۳ . در تمام طول سال دمای هوا در بالی تقریبا یکسان می باشد ( میانگین بین ۲۷ تا ۳۱ درجه ) و این باران است که اصطلاحا های سیزنHigh season را مشخص می کند . بین ماههای آذر و فروردین بیشترین میزان بارندگی ، در ماههای اسفند تا اواسطِ خرداد بیشترین میزان گرما و از اواسطِ خرداد تا اواخرِ آبان ماه ، بهترین زمان سفر به بالی است . زیرا در این بازه زمانی ، میزان بارندگی و دَما به حداقل خود می رسد ( دما بین ۲۸ و ۲۹ درجه و میانگین بارندگی ماهیانه ۱۰ سانتیمتر)
۴ . انتخاب هتل ، در شکل گیری نوع سفر شما تاثیر زیادی دارد . بالی مناطق توریستی زیادی دارد اما توصیه میکنم گزینه هایتان را به ۲ مورد تقلیل دهید . هتلهای منطقه کوتا که محله ای پر جنب و جوش است و همه چیز به وفور و ارزان در دسترس شماست . هتل های منطقه نوسادوا که منطقه ای لاکشری و پُر است از هتلهای لوکس و جان می دهد برای ریلکسیشن ؛ البته جدای از این انتخاب شما به ناچار حداقل یک روز را مجبور به بازدید از این ۲ منطقه هستید . چون مراکز خرید و مکانهای توریستی معروفی در کوتا وجود دارد و محل اجرای ورزشهای آبی مثل جت اسکی و پاراسل و بنانا و … در منطقه نوسادوا است .
۵ . مردمان جنوب شرقی آسیا خونگرم و مهمان نوازند و همیشه لبخند به لب دارند ؛ در بالی هم همینطور است . بالی مردمان کم توقع ، بی بضاعت ، فقیر ، مهربان و مهمان نوازی دارد اما دلیل نمی شود چشم بسته در دام افراد سودجو و فرصت طلب بیافتید ! مراقب این افراد که تعدادشان هم کم نیست باشید .
۶ . در صورت نیاز به تاکسی فقط از تاکسی های آبی رنگ شرکت بلوبِرد استفاده کنید و بخواهید تاکسی متر را روشن کنند . توافق کردن بر سر کرایه همیشه به ضرر شماست !
۷ . اگر مثل ما می خواهید بالی را قورت بدهید ، کرایه روزانه خودرو با راننده بهترین گزینه است . هم بخاطر مناسب بودن نرخ کرایه و هم اینکه یک راهنمای محلی مفت و مجانی در اختیار دارید ( نشانی اینترنتی یکی از دهها سایت کرایه خودرو در بالی که ما از آن استفاده کردیم : www.balirentalcarwithdriver.com )
۸ . اگر اهل کرایه کردن موتورسیکلت و یا خودرو بدون راننده هستید بسیار بسیار احتیاط کنید . اول به دلیل برعکس بودن مسیرها و قرار داشتن فرمان در سمت راست اتومبیل و دوم به دلیل فساد بیش از حد پلیس اندونزی در رشوه خواری .
۹ . بالی جزیره خدایان است . از دیدن معابد زیبای آن غافل نشوید .
۱۰ . به سالنهای ماساژ هم سر بزنید . درست است به پای تایلندی ها نمی رسند اما ماساژ قابل قبولی ارایه می دهند .
۱۱ . بازدید از منطقه اوبود و شالیزارهای معروف پلکانی را از دست ندهید . مردمان بالی عشق می کارند و مهربانی برداشت می کنند .
۱۲ . دیدن یک آتشفشان فعال خیلی هیجان انگیز است ! وقتی به بالی می روید شانس این را دارید که از نزدیک این کوه آتشفشانی را در شمال جزیره ببینید . حال یا بصورت پیاده و کوهپیمایی یا با خودرو و رفتن به رستورانهای همجوار کوه که برای این کار در نظر گرفته شده اند .
۱۳ . سواحل رویایی و رومانتیک بالی جان می دهد برای ساعتها به تماشا نشستن غروب خورشید !
۱۴ . بالی بهشت موج سواران است . حتما در ساحل کوتا این مورد را تجربه کنید .
۱۵ . اگر به دنبال تفریحات شبانه هستید پاتایا گزینه مناسبتری است ؛ در بالی باید نَفَسی تازه کنید .
و در نهایت ، بالی جزیره عشاق نیز هست . می توان این جزیره را یک آغاز خوب برای زندگی مشترک دانست …
پی نوشت : اول اینکه هزینه تور برای اتاق دو تخته ۳٫۳۰۰٫۰۰۰ تومان و برای اتاق یک تخته ۴.۰۰۰.۰۰۰ تومان بود . هر نفر ۱.۶۰۰.۰۰۰ تومان هزینه کردیم و در مجموع برای ما ۴.۹۰۰.۰۰۰ تومان و برای همسفرجان ۵.۶۰۰.۰۰۰ تومان تمام شد .
دوم اینکه در طول نوشتن متن ، گاه و بی گاه از جمله ها و شعرهای افراد معروف و گمنام استفاده کردم ؛ امیدوارم راضی باشند .
سوم اینکه تصاویر استفاده شده در سفرنامه به صورت کاملا اختصاصی برای مجموعه وزین لست سکند و شما خوانندگان جان تهیه شده و با افتخار تقدیمتان می کنم . در واقع در این سفر با ۳ گروه تصاویر درگیر بودم . گروه اول تصاویر همیشگی که همه ما از سفرهایمان میگیریم . گروه دوم تصاویری برای سفرنامه و گروه سوم تصاویر آلبوم عکس عروسی ؛ قاعدتا طبق قوانین سایت و عُرفهای اجتماعی ، همه تصاویر قابل انتشار نیستند ! در صورت تمایل می توانید در اینستاگرام با نام خودم ، تصاویر بیشتری را مشاهده بفرمایید .
چهارم اینکه من یکی از کوچکترین و کم سن و سال ترین اعضای مجموعه لست سکند هستم . اگر از سفرنامه خوشتان نیامد و یا باب میلتان نبود و یا ناخواسته زیاده گویی کردم و یا موجب رنجش خاطر خوانندگان جان شدم ، مرا جای برادر کوچکتر خودتان بگذارید و بزرگوارانه از اشتباهاتم چشم پوشی کنید .
و در انتها به قول دوست و مشوق خوبم آقای سید مجید قادری عزیز ، من هر چیزی را زود می خواهم و اگر بدانم زود به آن دست نخواهم یافت ، راهم را نه ، اما هدفم را عوض خواهم کرد … !!
در کمال صلح و صفا پیروز باشید .
نویسنده : مجید میرزادی
یکشنبه، ۱۰ اردیبهشت ۹۶ ساعت ۲۱:۱۵
توسط لست سکند
کلمات کلیدی:بالی,سزرمین بالی,شهربالی,کشور بالی