خاطرات مالزی- روز اول- گشت شهری KL
بالاخره بعد یک ماه سرچ اینترنتی و تحقیق در مورد مالزی و سنگاپور روز سفرمون فرا رسید. پس از رسیدن به فرودگاه و بعد یه سری مقدمات وارد هواپیما شدیم. یکم نگران بودیم که هیچکدوممون مریض نشیم. خوشبختانه خدا خیلی کمک کرد که تا آخر سفر ۸ روزمون هردو سالم بودیم. پروازمون جمعه شب بود با ایران ایر که با نیم ساعت تاخیر انجام شد. خوشبختانه جامون کنار پنجره بود که البته چون شب بود غیر از چراغا چیزی دیده نمی شد!
بعد از شام یه کم خوابیدیم. ساعت تازه ۹٫۵ بود. از شانس خوبمون نصف هواپیما خالی بود. مهماندار گفت قرار بوده با یه هواپیمای دیگه بریم و در آخرین لحظات تغییرش دادن. کم کم مردم رفتن ته هواپیما که خالی بود و دسته صندلیا رو خم کردنو راحت خوابیدن. مام همین کارو کردیم. هرچند هر چند دقیقه یه بار مهموندارا میومدن تذکر می دادن که کمربندا رو ببندین. ظاهرا هوای بیرون خراب بود چون خیلی لرزش و تکونهای شدید داشت و برای ما یه کم ترسناک بود. البته اشهدمونو خوندمو بعد راحت گرفتیم و خوابیدیم! فقط صبح بعد صبحونه از بس تکون خوردیم به خاطر مایعاتی که خورده بودیم حال شیما بد شد و گلاب به روتون! همیشه تو فیلما دیده بودیم ولی هیچ وقت فکر نمی کردیم برای ما هم پیش بیاد! مالزی از ما ۴٫۵ ساعت جلوتر بود لذا با اینکه ۷ ساعت تو راه بودیم و باید ۳ صبح تهران می رسیدیم ولی وقتی رسیدیم کوالا لامپور، صبح اول وقت بود. از بالا همه جا سرسبز بود و مثل جنگلهای استوایی همه جا پوشیده از درخت بود.
شیما اولین بار بود که این همه خارجی یه جا میدید! اما علی قبلا تجربه کرده بود. اولش برا آدم خیلی جالبه. زنهای هندی با ساریهای رنگیشون. دخترای چینی با اون موهای مشکی صافشون. زنها و مردهای اروپایی… خلاصه یکم دهنمون باز مونده بود!
فرودگاه KL خیلی بزرگه. وقتی پیاده میشی باید بری یه قسمت دیگه و با ترن میری سمت دیگه فرودگاه که چمدونا رو تحویل بگیری.
بعد از گرفتن چمدونا رفتیم و از یه کیوسک اطلاعاتی یه چند تا نقشه گرفتیم. انگلیسی صحبت کردن وقتی تصنعی نیست یعنی تو کلاس نیستی و می دونی طرف مقابلت غیر از این زبون جور دیگه ای حرفتو نمی فهمه یه جورایی هم جالبه هم ترسناک. وقتی یه کلمه ای یادت می ره باید هرطور شده یه چیزی جایگزینش کنی وگرنه اون حرفتو نمی فهمه.
خلاصه از فرودگاه رفتیم بیرون و نماینده تورمون که یه دختر جوون ایرانی بود اومده بود دنبالمون. اسمش زارا بود. خیلی ادعا داشت اما از همون دقایق اول معلوم شد که چیز زیادی بارش نیست و توی اون ۴ سالی که اونجا بوده، خیلی اطلاعاتش در مورد مالزی از ما بیشتر نیست! هممونو جمع کرد و گفت برید دستشویی و بعد همینجا برید ١٠٠ دلار چنج کنید بیاید. بهتون توصیه می کنیم زیاد به حرفای این تور لیدرا گوش ندید ما ۵٠ دلار بیشتر چنج نکردیم چون با توجه به تجربیات قبلی می دونستیم تو فرودگاه نرخ تبدیل خیلی پایینتر از بیرونه. و تازه تو گشت روزانه حداکثر ۱۰ دلار خرج شد! خلاصه گشت درون شهرمون شروع شد.
اول بردمون قصر شاه شاهان. ظاهرا حکومت مالزی سلطنتیه و هر ایالتی برای خودش یه شاه داره. بعد این شاها از بین خودشون یکیو به عنوان شاه شاهان انتخاب می کنن. ورود به قصر مگر در روزهای خاصی مثل اعیاد که بارعام میدن ممنوعه. ماهم فقط تونستیم حیاط قصرو ببینیم و با نگهبانای اسب سوار دم در چند تا عکس بگیریم.
بعد ازون رفتیم میدون مرداک که میدون اصلی شهره و خانم زارا کلی مسائل تاریخی برامون بلغور کرد که ما چیز زیادی ازشون یادمون نمونده. جز اینکه میله پرچمی که اونجا هست بلندترین میله پرچمه و تو کتاب گینس ثبت شده!
بعد تور ما رو برد به یه کارخونه شکلات سازی. البته ظاهرا این سیاست تورها بود که مشتریا رو به کارخونه های مختلف می بردن تا خرید کنن. قیمت همه مغازه ها هم خیلی بالاتر از حد معمول بود. ولی تزئیناتشون خیلی قشنگ بود آخه نزدیک کریسمس بود.
دم در کارخونه یه دست فروشه داشت میوه میفروخت. قبل از اینکه بریم مالزی خیلی در مورد میوه هاش تحقیق کرده بودیم و دلمون می خواست حتما امتحانشون کنیم.
میوه ها رو اونجا گرون، تقریبا ۳ برابر مغازه بهمون داد. ولی ارزششو داشت چون ما دیگه وقت نکردیم بریم از بیرون بخریم. دو جور میوه خریدیم به اسم رامبوتان (Rambutan) و منگوستین (Mangosteen)
منگوستین جنس پوستش مثل انار بود و راحت با دست میشد قاچش کرد. توی این پوست یه میوه بسیار لطیف بود که خیلی هم خوشمزه بود. فرمش مثل خوشه سیر بود ولی مزش با مزه هایی که ما داریم قابل تفسیر نیست.
رامبوتان هم خیلی طعم خاصی داشت و خیلی راحت پوستش کنده میشد و میوه توش دقیقا به لطافت منگوستین و مثل هلو نرم بود.
چیزیکه برای هردومون جالب بود این بود که هوای اونجا برخلاف انتظارات قبلیمون خیلی خوب بود. ما در آخر ماه نوامبر اونجا بودیم و هوا نسبتا مطبوع بود. بعد ازونجا رفتیم photo stop که یه جاییه که میشه ازاونجا بهترین نما رو از برجهای دوقلو برای عکس گرفتن داشت. چند تا عکس هول هولکی ازونجا انداختیم آخه لیدر تورمون همش میگفت بدویین وقت نداریم، وقت نداریم. که البته بعدا ما فهمیدیم برای قسمتهای تفریحی وقت نداشتیم ولی تو فروشگاههای مزخرفی که پورسانتشو می گرفتن هر چندساعت می خواستیم میتونستیم معطل کنیم.
خاطرات مالزی – روز اول – پلیس مخفی رند
ظهر بعد از تموم شدن گشت شهری در KL وخرید شارژ ۱۰ رینگیتی تلفن و یکم آب معدنی، با توجه به پرواز طولانی دیشب، واقعا خسته شده بودیم. زارا (لیدرمون) مارو برد در یک رستوران کوچکی که اسمش پاسارگاد بود و ظاهرا ایرانی، اما راستش ظاهرش خیلی به رستوران های ایرانی نمی خورد و تمام کارکنانش مالایایی و چینی بودن! ۲تیکه کوچک ماهی با ۲تکه کوچک نان تست، تنها چیزی بود که برای نهار گذاشته بودند. ماهیش طعم ماهیهای ایرانی رو نمی داد. شانس آوردیم هم صبحونه هواپیما توپ بود و هم کلی میوه محلی خورده بودیم. چون بعید بود با اون غذای کم سیر شیم!
خلاصه از اونجا به هتلمون که اسمش فلامینگو بود و نسبتا بزرگ و قشنگ بود رسیدیم. دریاچه زیبای جلوی هتل شاید قشنگترین نکته ای بود که نگاه هر بیننده رو به خودش جذب می کرد.
بخصوص اینکه می شد اونجا با قایق پدالی که برای مهمونهای هتل مجانی بود قایقرانی کرد. راستی زارا گفته بود که تو مالزی خانوما میتونند با لباس کامل وارد استخر بشن که بنظر موضوع جالبی اومد! هرچند ما رومون نشد تو استخر سرباز اونجا این قضیه رو تست کنیم!
پس از تحویل گرفتن اتاق اول همه دوتاییمون پریدم تا دوربینو و موبایلمونو شارژکنیم. اما ای دل غافل که این بار پریزا با هرچی تا حالا دیده بودیم فرق داشت. پریزای ۲ شاخه تخت رو در کشورهای دیگه دیده بودیم و حتی مبدلش رو هم با خودمون آورده بودیم اما اینجا پریزا سه شاخه بزرگ بودن! خوشبختانه با SMS از زارا پرسیدیم و تازه فهمیدیم که میشه مبدلو از هتل امانت گرفت. بعدم با یکمی دردسر و چند تا امضاء تونستیم مبدلو بگیریم که تازه نصبش خالی از دردسر نبود. درمورد آب معدنی هم فکر کنیم یکم عجله کردیم، چون برای هرکدوم در اتاق آبمعدنی، چای ساز و حتی چای و نسکافه هم گذاشته بودند.
عصر به سرمون زد که منطقه رو شناسایی کنیم، نقشه هتلو با نقشه هایی که از خط مترو داشتیم کنار هم گذاشتیم و با توجه به اینکه همه نقشه ها فقط منطقه مرکز شهر رو پوشش می دادی، خیلی نتونستیم از موقعیت خودمون سردر بیاریم. اما به هرحال با کمی تحقیق، کاشف به عمل اومد که احتمالا بین دوتا ایستگاه مترو با نام جالاتک و امپنگ قرار گرفتیم. بیچاره کارمند هتل گفت که حدود ۲ یا ۳ کیلومتر تا ایستگاه راهه اما ما باور نکردیم و کاغذ بدست خودمونو زیر بارون تند مالزی آواره خیابونای اطراف هتل کردیم. بارون داشت شدت می گرفت و ماهم سرگردون پس از نیم ساعت چاره ای جز بازگشت نداشتیم.
درست جلوی هتل بود که اتومبیل قرمزرنگی شبیه گلف کنارمون توقف کرد. اول فکر کردیم آدرس می خواد اما بعدش کارتی رو سریع نشون داد و خودشو پلیس معرفی کرد. بیشتر شبیه هندی ها بود و از ما کارت شناسایی می خواست، اما ما کارتی همراهمون نبود و این شد که یکم بحثمون بالا گرفت، از علی خواست جیباشو نشون بده اما حتی از ماشین هم پایین نیومد. در جواب اعتراض شیما هم که برای چی این سوالا رو می کنه، کلی شاکی شد و دوباره کارتشو نشون داد. خواست کیف پولمونو ببینه که البته علی یکم تیز بازی درآورد و پول هارو از کیفش درآورد و کیف خالی رو به اون داد. فهمیده بود که ما ترسیدیم پولامونو کش بره برا همین پیاده شد و پول هارو یکم نگاه کرد اما شرایط جوری نبود که بتونه کش بره. گفت من برای امنیت خودتون این کارا رو می کنم و می خوام ببینم که پول تقلبی بهتون ننداخته باشن. ولی هرچی بود قضیه خیلی مشکوک بود . خلاصه از ما این نصیحتو بپذیرید که هیچوقت پول زیادی تو کیفتون نذارید و از Save Box هتل استفاده کنید. خوشبختانه ماهم پول زیادی همراه نداشتیم و پلیس اونجا که ظاهرا تردست های خوبی هم هستند و خوب پول کش می رند، نتونستند مارو تیغ بزنند. بعدش خداحافظی کرد و دست از پا درازتر رفت. بعدا فهمیدیم بهتره در این مواقع تظاهر کنیم زبان بلد نیستیم تا زودتر دست از سرمون بردارند. راستش اصلا فکر نمی کردیم در مالزی هم ممکنه پلیس ها تلکه کن باشند. خلاصه هردومون یکم ترسیده بودیم. حتی بعدش شیما از ورود به یه فروشگاه صنایع دستی هم میترسید. اما به هرحال بازم دل به دریا زدیم و حدود نیم ساعت در اطراف هتل چرخیدیم. ولی چون شنبه بود تقریبا همه جا تعطیل بود.
خاطرات مالزی- روز اول – سالوما
برای شب برنامه سالوما رو ثبت نام کرده بودیم. راستش علی خیلی مایل نبود که پولمونو اینطوری هدر بدیم چون اون قبلا تجارب مشابه اینو تو کشورهای دیگه نظیر فیلیپین داشت و می دونست که این خدمتی نبود که ۳۵ دلار برای هرنفر بیارزه. اما چون همه همسفرامون گول زارا را خورده بودند و برای به اصطلاح تخفیف ۵ دلاری، برای هر نفر ۱۱۰ دلار رو برای ۳ تور سالوما،گنتینگ، باتو کیو و پتروجایا پرداخت کردند، ناچار ماهم خام شدیم. اما شما گول نخورین! زارا گفت این سالن معروفترین و بزرگترین و خلاصه یه عالمه ترین دیگس تو مالزی و خلاصه گفت اصلا این تجربه رو از دست ندین. ولی من بهتون توصیه می کنم این تجربه رو از دست بدین یا همینجا رو با نصف قیمت خودتون برین.
عصری مارو با یک استیشن به محل رستوران سنتی سالوما بردند که در نزدیکی برجهای دوقلوی KL قرار داشت. جلوی در مهموندارا با لباس های سنتی خوشامد می گفتند و بعد از گذر از سالن اولیه، به محوطه باز و ورودی سالن رستوران نمایش رسیدیم. سالن رستوران خیلی بزرگ نبود . حداکثر ۲۰ * ۳۵ و یک سن حدود ۱۵ تا ۲۰ متری هم داشت. محوطه بیرونی غرفه های غذاهای محلی مالایی بود. غذاهایی که علی رغم ظاهر فریبنده و تنوع زیادشون، خدا نصیب گرگ گرسنه بیابون هم نکندشون!
شیما از ایران خط و نشون کشیده بود که باید همه غذاهای مالایی رو امتحان کنه. درسته پولمون پرید اما خدارو شکر فکر کنم دیگه از این هوس ها تو سرش نباشه. اولش سعی کردیم با ورانداز غذاهای مختلف سعی کنیم از هرکدوم ناخونکی بزنیم اما راستش نمی دونیم اگه رشته سرد چینی اونم بدون هیچ طعم دهنده رو تو دهنتون ببرید، قیافتون چه شکلی میشه! برنج شفته و خمیر سرد و غذاهایی که ظاهرا گوشت داشت اما اونقدر شکر زده بودند که چندش آور بود. در این زمان وقتی حسابی از غذاها نا امید شده بودیم یکی از هم توری ها با نام آقای گل محمدی که زوج میانسال با حالی بودند (بعدا زیاد ازشون صحبت می کنیم) مژده داد که برید کنار در کباب برگ و جوجه کباب بردارید. راستش مثل فنر از جا پریدیم و ۷ یا ۸ تا سیخ برداشتیم، اما چشمتون روز بد نبینه اولین تیکه رو که تو دهن بردیم از هرچی کباب بود متنفر شدیم. حسابشو کنید چقدر باید بی ذوق باشی تا کباب رو هم با شکر درست کنی! اینجابود که چاره ای جز میوه خواری نداشتیم و با یکم میوه و شیرینی و ژله شکمونو پر کردیم! امان از این علاقه مفرط، آسیای جنوب شرقیا به شکر!
بعد از همه این داستانا نوبت به رقص های محلی اونجا رسید که با ورود همون مهماندارای جلوی دری، برنامه رقص هم شروع شد. راستش به نظر نمی رسید خیلی حرفه ای باشند. البته لباساشون زرق و برق قشنگی داشت. رقصها بیشتر فرهنگی بود و یه جورایی تاریخ مالایی ها رو هم نشون می داد.
مثل همه رقصای کشورهای آسیای شرقی (تایلند،فیلیپین و …)، نقطه اوج این رقصا به رقص چوب منتهی میشد که افراد سعی می کردند در میان چوب های متحرک موازی، حرکات موزون داشته باشند. آخرش هم پس از تشویق حضار از همه دعوت کردند که بیان بالا برقصند. ما که روشو نداشتیم و رقص هم بلد نبودیم اما یکی از همسفرامون رفت و بالا و لاله زاری رقصید. جالب اینکه خانومش خیلی مذهبی بود و در طی این زمان حتی به سن هم نگاه نمی کرد و با موبایلش ور می رفت! آخر کار هم تنها نکته جالب این بود که می تونستین به همراه افراد با لباس های محلی شون عکس یادگاری بگیرین.
به هرحال این تجربه ای بود که شاید باید حداقل یکبار امتحانش می کردیم اما شما حواستون باشه! اگه هم خیلی دوست دارید امتحان کنید، می تونید با پرداخت هزینه ۷۰ رینگیتی ورودی رستوران سالوما، حداقل هزینه کمتری رو متحمل بشید!
خاطرات مالزی- روز دوم- در مسیر گنتینگ هایلند
صبح بیدار شدن از خواب با توجه به ۴٫۵ ساعت اختلاف ساعت، شاید از کوه کندن هم سخت تر باشه! اما چاره ای نبود باید صبحونه رو زود میخوردیمو بعد هم ساعت ۸/۵ تو لابی منتظر می موندیم. همانطور که انتظارشو داشتیم، بساط صبحونه خیلی مفصل بود، این شد که تا می شد و حتی یکم هم بیشتر از ظرفیت انواع صبحانه خوشمزه اونجارو از سوسیس و کالباس تا تخم مرغ و آب میوه و شیر و .. ، تست کردیم. جاتون خالی اونقدر خوشمزه بود که دلمون نمی اومد ول کنیم. راستش تابحال تو هیچ هتلی (داخل و خارج) ندیده بودیم تخم مرغ عسلی سرو کنند! پیراشکی و شیرینی هاش هم حرف نداشت. اونقدر ترد و خوشمزه بود که تو دهن آب می شد. فضای رستوران هم خیلی صمیمی و راحت بود. اکثر مسافرای هتل ایرانی بودن. پیش خدمتهاش هم خیلی مهربون بودن. ما کنار پنجره نشستیم و از دورنمای دریاچه و استخر استفاده کردیم. خیلی لذت بخش بود!
خلاصه حدود ۹ بود که از طرف تور اومدند دنبالمون. راستش نمی دونیم چرا علی رغم این همه سرچ اینترنتی و کلی اطلاعات راجع به هزینه ها و طریقه رفتن به اونجا به وسیله اتوبوس و …، خام شدیم و با هزینه ۳۵ دلاری برای نفر بجای حدود هزینه ۳۵ رینگیت ( تقریبا یک سوم) با تور اونجا رفتیم. البته با استیشن ابتدا به یک گروه بزرگتر ملحق شدیم و بعدشم با اتوبوس کوالا رو به قصد گنتینگ ترک کردیم. زارا که لیدر ما بود به نفع پسر جونی که اسمش سامی بود کنار رفت، و علی رغم تعارف تیکه پاره کردن های اولیه بعدش فهمیدیم که اینا چقدر رابطشون شکر آبه، چون اواخر روز سامی حتی حاضر به پاسخ دادن سئوالات ساده ماهم نبود!
اینجا هم ول نکردند و مارو بردند یک کارگاهی که مجسمه های قلعی می ساخت، تا پورسانت بگیرند، البته کارگاه خیلی بد نبود و مجسمه هاش که از کاسه بشقاب شروع می شد تا آثار دیدنی جهان ارزش یکبار دیدن داشت، اما قیمتاش خیلی به گروه خونی ما نمی خورد!مثلا یه نمکدون ۱۰۰ هزار تومن!
بعد از اونجا در طی مسیر زیبا و پرپیچ و خم تا مقصد، سامی سعی کرد از تاریخچه گنتینگ برامون بگه. اونجور که اون تعریف می کرد آقای لی که تازه مرحوم شده بود، از کارگرای چینی بود که هرسال پس اندازشو جمع می کرد و با اون در بالای کوههای گنتینگ که منطقه صعب العبوری بود، زمین ها رو ارزون می خرید. در میانسالی برای تفریح اونجا یه کازینوی کوچولوی خانوادگی زد و با دوستاش آخر هفته می رفت کوهنوردی اونجا. تا اینکه نهایتا یکروز وقت بازی یکی از دوستاش گفت اگه کسی پولها رو برداره، کجا میتونه فرار کنه؟ همشون از این ایده خوششون اومد، چراکه در بالای کوه امکان پایین اومدن از راه صعب العبور، به راحتی وجود نداشت! این فکر موجب شد که آقای لی بعد از ۶۰ سالگی به جرگه میلیونرای دنیا بپیونده، بطوریکه وراثش الان روزی ۴ میلیون دلار از اونجا در می یارن! دردسرتون ندم با توجه به مقرارت سخت اسلامی مالزی زدن کازینو و تفریحگاه سخت بود اما بالاخره با زد و بند شد! ۲ بار اونجارو تعطیل کردند که بار اول در همان سالهای ابتدایی فعالیتش بود، که بازم پول مشکلو حل کرد و بار دوم چند سال قبل بود که دیگه با پول نمی شد کاری کرد، این شد که آقای لی اول صبح با یک پرونده رفت در منزل ماهاتیر محمد و گفت لطفا برای این ۸ هزار نفر بیکار اونجا کار پیدا کنید!! بازم خدا پدر و مادر ماهاتیر محمدو بیامرزه که عقلش رسید و اونجا رو دوباره باز کرد.
خلاصه دردسرتون ندیم، وقتی رسیدیم پایین کوه تقریبا ظهر شده بود و صف طولانی در زنجیرهای انتظار، مسافر رو برای سوارشدن به تله کابین هدایت می کرد. تو این فاصله چندنفر با لباس دلقک با بادکنک برای بچه ها عروسک های قشنگ درست می کردند که خیلی بامزه بود.
خلاصه نیمساعتی طول کشید که تونستیم سوار تله کابین بشیم، تو این فاصله حسابی از همه عکس می گرفتند و قرار بود بالا عکس هارو برای خرید عرضه کنند. و در این موقع در هوا و فضا به سمت بالای کوه حرکت کردیم.
راستش اگه نخوام از مناظر زیبای اطراف و زیر پامون که کلا سبز بود، تعریف کنم، یکم بی انصافی کردم، اما حداقل باید اعتراف کنم که تله کابین نمک آبرود هم با توجه به منظره کوه و دریا چیزی از اونجا کم نداشت. فکر کنم اگه میشد در اونجا هم سرمایه گذاری با این حواشی امکانات صورت بگیره، شاید نتیجه خیلی هم بهتر درمی اومد! خلاصه شاید بدلیل اونکه قبل از سفرمون از زمینو و زمان تعریف مناظر حیرت انگیز گنتینگ رو شنیده بودیم کمی تو ذوقمون خورد!
خاطرات سفر به مالزی – روز سوم – باتوکیو
بعد از ترک هتل اول بردنمون یک فروشگاه ابریشم. راستش چیز زیادی نداشت و بازم قیمت ها گرون بود و تنها نکته جالبش مدل های گره زدن با روسری بود. بعدش هم می خواستند مارا فروشگاه ساعت ببرن که با اعتراض همه خوشبختانه کنسل شد و به سمت باتوکیو راه افتادیم.
باتوکیو در ۱۳ کیلومتری شهر قرار داره و معبد هندوهاست. وقتی از دور به اونجا نزدیک میشی، زیبایی خیره کننده مجسمه طلایی و راه پله های طولانی که وجود داره، حسابی آدمو مبهوت میکنه.
اول همه مارو داخل غار هایی بردند که درو دیوارش با نقاشی های زیبا با رنگ های شاد و متنوع پرشده بود. راستش شاید بیش از ۵۰ تا نقاشی و مجسمه قشنگ وجود داشت که هرکدومش اونقدر زیبا بود که درمجموع حداقل ۲ تا ۳ ساعت وقت لازم داشت تا خوب ببینیشون. اما هرچی ما اصرار می کردیم لیدرمون توجه نکرد و این شد که نتونستیم یک دل سیر اونجا تماشاکنیم. آخر غار هم قفس مارهای بزرگ قرار داشت و چند تا حیون کوچک زیبا نظیر سنجاب هم بود.
بیرون غارهم یک غار دیگه بود که اول زارا خالی بست و گفت که این غار تنها مخصوص هندوهاست و مارو راه نمی دن اما بعد وقتی دیدیم چندتا از توریست ها تو رفتند و دستشو رو کردیم، گفتش نه ما وقت نداریمو و …. !
بعدم نشوندنمون در یک محوطه باز و روی سن چندتا دختر و پسر هندی محلی رقصیدند. رقص های هندی با اون آهنگ های قشنگشون خیلی با حاله و آدمو مثل آهنگ های فیلم های هندی به وجد می یاره. آخرش هم با هاشون عکس انداختیم.
کنار محوطه یه رستورانی هم بود که زارا گفت بریم برای صبحانه. جالب اینکه ساعت حدود ۱۱٫۵ بود و ماهم که صبحانه هتل رو توپ خورده بودیم. اما اونجا محیط جالبی داشت. اول به پیشونی خانوما خال رنگی چسبوندند و بعدشم گارسونه با با قوری و فنجون از پشت و بالای سر با حرکات آکروباتیک شیر چایی برامون ریخت. یکم هم نون هایی که شبیه خاگینه بود و مزه بدی هم نداشت برامون آوردند. البته راستشو بخوای چون فنجوناشون فلزی بود و ما از تمییز و شسته بودنش مطمئن نبودیم، خیلی اصراری به خوردن نوشیدنی نداشتیم.
در این زمان ما اظهار تمایل کردیم که بالای کوه بریم اما زارا شلوغ کرد و گفت نه چیزی اون بالا نیست و ۲۷۳ پله رو بی خود می رین بالا و … . آخرش فقط برای رفت و برگشت ۲۰ دقیقه بیشتر وقت نداد! ولی ما مصمم بودیم که حتما بریم بالا به خودمون گفتیم نمی ذاریم یه لیدر بی مسئولیت مانع دیدن زیباییهای باتو بشه و با سرعت رفتیم بالا. زارا خیلی حرص می خورد!
از محوطه بسیار زیبا و خیره کننده پایین تا بالای پله ها، در اطرافمون کلی بچه میمون بودند که مثل کفترها و گربه ها بدون هیچ ترسی برای خودشون می پلکیدند و منظره اونجارو رویایی کرده بودند.
خلاصه دردسرتون ندیم با هر مصیبتی بود خودمون بالا رسوندیم. البته اگه عجله نکنید خیلی هم سخت نیست. روی هرپله شمارشو هم نوشتند اما تازه وقتی بالا می رسی می بینی عجب جای معرکه ای هستش! از اونجا پس از گذر از یک محوطه ۷۰ تا ۸۰ متری در دل کوه بازم ۵۰ یا ۶۰ تا پله دیگه هست که به معبد نهایی بسیار زیبای اونجا منتهی میشه.نمیشه لذت اون بالا رو وصف کرد اما همینو فقط بگیم که اگه دست ما بود شاید تا ۳ یا ۴ ساعت اونجا می موندیم و علاوه بر هوای خوبش از معبد و عبادت بودایی ها هم لذت می بردیم.
از طرف دیگه منظره اطراف و سطح زمین و خصوصا شهر از بالای کوه واقعا دیدنی بود. نمی شد خیلی راحت از اونجا دل کند اما به هر حال چون هردومون خوش قول بودیم سعی کردیم زود برگردیم.
در زمان برگشت اتفاق جالبی رخ داد. آقا و خانوم اروپایی که موز در دست داشتند در حال حرکت بودند اما بعد از اینکه میمون کوچکی اطرافشون به تقلا برای گرفتن موز بطور ملتمسانه پرداخت و اونها اعتنا نکردن، نهایتا خود میمونه در یک لحظه پرید و کیسه موز رو ربود و با خودش برد. حالا اگه این ها خودشون معرفت داشتند و یدونه هم به این میمون بدبخت می دادن چی می شد؟
در آخرم هوس کردیم تا یک چیز خنک بخوریم و این شد که با پرداخت ۳ رینگیت، آقای فروشنده با قمه اش سر نارگیل سبز خنک رو برید و ما با نی آب نارگیل خنک و تگری رو خوردیم که مزه اش بد نبود.
آخرش خیلی دلمون نمی اومد که اونجارو ترک کنیم. شاید اگه خودمون می اومدیم تا غروب اونجا می موندیم.
خاطرات سفر به مالزی – روز سوم – پوتراجایا
روز از نیمه گذشته بود که سوار بر استیشن از شهر خارج شده و به سمت پوتراجایا حرکت کردیم. این شهر پایتخت جدید سیاسی-اداری مالزی است. از ابتدای ۲۰۱۰ رسما افتتاح می شود. نزدیکی این شهر کوچک به پایتخت و امکان استفاده از قطارهای شهری سریع السیر دسترسی به آن را برای اهالی شهر به سادگی فراهم کرده ( ما امتحان نکردیم اما می گفتند از ترمینال مرکزی KL میشه با قطارهای سریع السیر ظرف ۲۵ دقیقه اونجا رسید). نکته جالب طراحی زیبای آن با توجه به فضای سبز محیطی و خیابان های پهن مسیر داخلی است که حتی کمی پیاده رو هارو عریضتر گرفتند تا اگه بازم ترافیک شدیدتر شد بتونند خیابونا رو بزرگ کنند.
خیابون اصلی شهر با نام خیابون شانس اسم برده میشه! علت اینکه اگه خوش شانس باشی می تونی جوری تواین خیابون حرکت کنی که از چند تا چراغ قرمز بدون توقف بگذری. دوطرف خیابون ساختمان های بزرگ و مجلل دولتی که به سازمانهای مختلف دولتی اختصاص دارند قرار گرفته است و هرکدوم زیبایی خودشونو دارند. به نظر جالب می اومد چونکه با نزدیکی اداره های مختلف دولتی به هم دیگه ارباب رجوع ها برای انجام کارهای اداری وقشون زیاد تلف نمیشه!
در ضمن خیابونا طوری طراحی شدن که هر خیابون مدل تیر چراغ برقش با خیابونای دیگه متفاوته. موضوع جالب دیگه اینکه انگار زمین ها و ساختمون های اونجارو نمی فروشند و شرکت های خارجی و … فقط میتونند اون مکان ها رو اجاره کنند.
مسجد بی نظیر پوترا با قابلیت پذیرش ۱۵۰۰۰ نمازگزار در مرکز این شهر قرارداشت که با رنگ آمیزی صورتی خود و محوطه زیبایش در کل شهر نمایان بود.
درست روبروی مسجد کاخ نخست وزیری با گنبد سبزش قرارداشت که عالی ترین مقام سیاسی اون کشور به حساب می یاد.
اولش از لیدرمون خواهش کردیم تا کمی اونجا توقف کنه که البته گفت نیازی به خواهش نیست و توقف جزء برنامه است! این بود که ضمن تماشای مسجد خواستیم با یک تیر دو نشون بزنیم و نمازمونم بخونیم. تا بحال مسجد سنی ها نرفته بودیم. همه چی خوب بود اما چون همون اول کفش هارو در می یاوردی و افراد حتی پابرهنه دستشویی می رفتند یکم تو راه رفتن روی زمین حس خوبی نداشتیم. به هر صورت نمازمون که تموم شد سریع بیرون اومدیم و بازم زارا (لیدرمون) گفت که بجنبید تا کشتی کروز نرفته، سوار اون بشیم.
کنار مسجد دریاچه بزرگی قرارداشت که با کمی معطلی سوار کروز سفیدی شدیم تا داخل این دریاچه مصنوعی بگردیم. مناظر اطراف دریاچه خیلی خوب بود و ماهم از محوطه داخلی رفتیم بیرون تا روی عرشه بیشتر حال کنیم. هواشم فوق العاده بود. راستش با توجه به بزرگی دریاچه که حدود ۱۰ دقیقه طول کشید که طولش رو بپیمایی چندان باور کردنش آسون نبود که مصنوعیه! هفت پل بر روی دریاچه ی مصنوعی این شهر واقع شده که اولین آن پل پوترا با ۴۳۵ متر، برگرفته از پل خواجوی اصفهان است! اما اون کجا و این کجا!
دردسرتون ندیم حدود ساعت ۴ کل تور تموم شد و با کلی منت گفتند که مارو می رسونند داخل شهر تا در فروشگاه بزرگ مندلی بی خرید کنیم.
خاطرات سفر به مالزی – روز سوم – گشت شهری واقعی KL
در فروشگاه راستش ماخیلی حوصله خرید نداشتیم اما چاره ای نبود باید برای خونه یکم سوغاتی می خریدیم این شد که شروع به گشتن دور و اطراف کردیم. زارا گفته بود که اینجا بهترین سوغاتی انواع ادویه ها است. این شد که ماهم بطور خاص بیشتر به این نوع مغازه ها توجه می کردیم. راستش فروشگاه هم با چندین طبقه مختلف خیلی بزرگ بود و حتی از طبقه زیرین به فروشگاههای کناری ارتباط داشت، بطوریکه یکدفعه ما خودمون تو یک فروشگاه دیگه یافتیم.
دردسرتون ندیم چون نام دقیق زردچوبه و سایر ادویه هارو به انگلیسی و مالایی نمی دونستیم با کلی زور زدن تلاش می کردیم تا از روی ظاهر و عکس بسته های داخل قفسه ها به محتواشون پی ببریم. از یه خانوم مالایی در مورد یکی از بسته ها سوال کردیم که این چیه؟ خانومه کلی در مورد اینکه این چیه و باهاش چیو چجوری می پزن برامون توضیح داد آخر سر از گفتن اینکه رنگ غذا رو زرد می کنه فهمیدیم که درست تشخیص دادیم و زردچوبه برداشتیم!داشتیم دنبال هل و دارچین می گشتیم و باهم فارسی حرف می زدیم که دیدیم زوج دیگه ای هم مثل ما دارن دنبال یه چیزی می گردن قیافه هاشونم تابلو بود که ایرانین. حدودا ۲۳ تا ۲۴ ساله به نظر می اومدند. متاسفانه اسمشونو نپرسیدیم اما خیلی بچه های خوبی بودند. از اینکه اونجا دانشجو هستند برامون گفتند و اینکه طی ۲ سال گذشته با توجه به محیط اونجا شرایط سختی رو داشتند حرف زدند از قرار با توجه به شانسی که آورده بودند با بلیط حراجی امارات هفته دیگه می رفتند ایران و این موضوع رو با ذوق می گفتند. اونا خیلی توصیه کردند که مواظب پشه های اونجا باشیم. می گفتند یک نوع پشه ای تو مالزی وجود داره که اگه نر و ماده اش با هم بزننمون، تب شدید می کنی و باید تو بیمارستان بستری شید و خون رو عوض می کنند. اونم با کلی دردسر و تحمل مخارج زیاد.
اول مارو در فروشگاه به جای دیگه ای که انواع کالاهای موردنظرمونو داشت هدایت کردند و از میوه های مختلف هم صحبت کردند. از قرار خانومه عاشق میوه دوریان بود اما آقاهه از این میوه به شدت متنفر بود! این دوریان هم میوه عجیبیه. اندازه هندونس ولی شکلش خارخاریه و بوی بسیار بدی داره. وقتی پوستشومی کنن عین مرغ نپخته لزجه و بوی مرغ گندیده یا یه چیزی تو همین مایه ها می داد. دختره می گفت اینجا می گن هرکی از دوریان خوشش بیاد دیگه بهش معتاد میشه و دیگه نمی تونه نخوردش. ما خواستیم امتحان کنیم ولی وقتی تو فروشگاه از قسمتی که داشتن میوه دوریانو پوست می کندن رد شدیم حالمون بهم خورد و با عجله ازش دور شدیم. ولی بوش تو سرمون مونده بود و تا صبح اذیتمون کرد!
پس از اینکه از خرید خسته شدیم و خرید سوغاتی رو به بازگشت از سنگاپور موکول کردیم، با راهنمایی اونا از فروشگاه خارج شده و به سمت ایستگاه مترویی رفتیم که متاسفانه اسمش در نقشه نبود!
شبکه مترو ، ترن و منو ریل بطور مرکزی با رنگ های مختلف تو نقشه بود و تازه ما فهمیدیم که عوض کردن مسیرها یکم پیچیدگی داره و باید حواسمون جمع باشه! بلیط های مترو و تراموا و اتوبوس برقی بسته به مقصد در حدود ۱ تا ۲ رینگیت هستش که البته میشد از دستگاه هم خرید.
توی ایستگاه بازم به ۲تا جون ایرونی برخوردیم که خیلی کمکمون کردند تا با شیوه راههای ارتباطی مترو و تراموا اونجا آشنا بشیم. خیلی جالبه که آدم هموطن خودشو از دو کیلومتری هم تشخیص میده. تا وارد ایستگاه شدیم دیدیم دو نفر مشکوک به ایرانی بودنن! خودمونو بهشون نزدیک کردیمو وقتی مطمئن شدیم ازشون پرسیدیم. چیزی که خیلی تو مالزی خوبه اینه که تو هر ۱۰۰۰ متر حداقل ۲ تا ایرانی می تونی پیدا کنی! واسه همین زیاد احساس غربت نمی کنی. به پیشنهاد اونا تو ایستگاه مسجد جامع پیاده شدیم و چون محله هندی ها همون بغل بود وارد اونجا شدیم. همونطور که انتظار می رفت در محله هندی ها غرفه های چوبی با سقف پلاستیکی با ابعاد کوچیک ۲ طرف پیاده رو رو پرکرده بودند و اجناس بنجل و خرت و پرت می فروختند ما در اونجا فقط یادگاری مالزی یعنی مجسمه فلزی برج های دوقلو و چندتا بدلیجات رو خریدیم. البته اونور خیابون فروشگاههای مغازه ای هم بودند که البته یکی دوبار سعی کردیم پارچه بخریم اما با اینکه فروشنده یکم با چونه زنی قیمت رو پایین آورد آخر کار قید خریدو زدیم و خرید سوغاتی رو به بازگشت از سنگاپور موکول کردیم!
دیگه هوا تاریک شده بود و بارون هم می اومد اما دلمون نیومد که حداقل یک نگاه کوتاه به مسجد جامع نندازیم. علی الظاهر چیز خاصی نداشت و بیشتر شامل شبستان نسبتا بزرگی بود که دیوار نداشت. به هرصورت با مترو و ترن به سمت ایستگاه جالاتک که نزدیک هتلمون بود حرکت کردیم . در ایستگاه تاکسی نبود، به این خاطر حس ماجراجویی گل کرد تا مسیر رو پیاده بریم. اولش از پسر جوونی کلیت مسیر رو پرسیدم که راهنمایمون کرد. اما با دیدن خیابون های خلوت اون هم در شب، یکم نگران شدیم. در اینجا بود که به سمت یک خانوم عابر رفتیم تا آدرسو دوباره بپرسیم. بیچاره اولش ترسید و خودشو عقب کشید اما بعدش معرفت به خرج داد و گفت راه طولانیه و بهتره تاکسی بگیریم، به این خاطر دوباره با ما تا ایستگاه مترو اومد. از ما اسممونو پرسید و گفت اسمش نوراست. مسلمون بود و انگلیسشم بد نبود. پیشنهاد داد تا با دوستش تماس بگیره و با ماشین اون مارو برسونه که ما ضمن تشکر از او پیشنهاد سخاوتمندانش رو رد کردیم.
تو این گیر و ویر مگه تاکسی پیدا می شد؟! بخشکی شانس! ناچار روی سکو جایگاه تاکسی منتظر نشستیم. اونجا ۲تا دختر ۲۰ ساله محجبه مالایی از ابتدا مارو با تعجب نگاه می کردند. دل به دریا زدیم و سر صحبت رو باز کردیم. اول خواستیم ملیتمونو حدس بزنند. از عراق و افغانستان همه جارو گفتند بجز ایران! اصلا تو ذهنشون ایران نمی گنجید. زیاد بلد نبودن انگلیسی حرف بزنن خودشونم گفتن که زیاد مسلط نیستن. جالبه که فرهنگ مالزیایی ها اینقدر شبیه ماست. ازشون پرسیدیم این وقت شب نمی ترسین خونه می رین؟ زیاد دیر نیست. دختره گفت زنگ زدم ، داداشم میاد دنبالم!
بالاخره تاکسی اومد و مارو تا هتل رسوند. با توجه به خستگی زیاد هردومون جنازه شده بودیم و تازه باید بار سفر فردا به سنگاپور رو می بستیم. با این تفاصیل عملا سفرمون به مالزی به پایان رسیده بود اما راستش تازه با محیط آشنا شده بودیم و باید اعتراف کنیم تنها روز آخر اقامتمون تو اینجابود که خیلی خوش گذشته بود. از باتوکیو تا پاتراجایا و از همه مهمتر تجربه چرخیدن تنهایی در داخل شهر و ارتباط با مردم محلی و حس ماجراجویی واقعی جهانگردی. این بار به جز شرایط خاص دیگه به تورها اعتماد نخواهیم کرد.