سفر به آمریکای جنوبی – پرو – لیما و نازکا

سفر به آمریکای جنوبی – پرو – لیما و نازکا

ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که وارد سالن فرودگاه شهر لیما پایتخت کشور پرو شدیم. حسابی شلوغ بود و این همه مسافر تو نیمه شب نشون می داد که این کشور چقدر در جذب توریست موفقه. برای دریافت مهر ورود، توی یه صف طولانی ایستادیم. نگران بودم می ترسیدم باز هم داستان مکزیک تکرار بشه. یک آقا و یک خانم مسئول چک کردن پاسپورتها بودند. نوبت ما شد. به سیامک گفتم که دو تایی نریم سراغ یک نفر که اگه یکیمون راحت عبور کرد مجبور بشن اون یکی رو هم رد کنند. من رفتم سراغ خانمه. زن سبزه جوون خندونی بود. تا پاسپورتم رو دید به جان خودم چشمهاش دو برابر شد و با تعجب تموم گفت ایران! اون جوری که اون با صلابت نام ایران رو آورد، رستم زمان جنگ با اسفندیار نیاورده بود! یه آهی کشیدم و تو دلم گفتم خوبه ترتیبمون داده است. بهش گفتم بله ایرانیم مشکلی به وجود اومده؟ گفت نه تا حالا ایرانی ندیده بودم! بعد بدون اینکه هیچ سوال و جوابی کنه مهر رو زد و گفت خوش اومدید. سیامک هم مشکلی نداشت. به راحتی وارد خاک پرو شدیم. لبخند

بار رو تحویل گرفتیم و توی یه صف خیلی بزرگ دیگه گیر افتادیم. تا حالا ندیده بودم که برای خروج از فرودگاه مسافر رو چک کنند. یه فرم اظهار نامه (در مورد همراه داشتن چیزهای ممنوعه) پر کردیم و بعد از حدود یک ساعت تو صف موندن از فرودگاه خارج شدیم. خیلی دیر بود و اصلا وسیله حمل و نقل عمومی گیر نمی اومد. باید تاکسی می گرفتیم. خیلی توی کتاب لونلی پلنت تاکید کرده بود که هر ماشینی رو سوار نشید و یه شرکت تاکسی رانی رو هم معرفی کرده بود که این شرکت قابل اطمینان ترینه. برای همین هم ما یه کمی بیشتر پول دادیم و با تاکسی اون شرکت رفتیم سمت هاستلمون.

همون نگاه اول نشون می داد که اینجا چقدر از برزیل عقب مونده تره. ماشین ها خیلی کلاس پایین تر بودند. بر عکس ماشینهای برزیل که بیشتر آلمانی و آمریکایی بودند، اینجا بیشتر ماشین های کره ای و ژاپنی (البته از نوع کلاس پایینش نه لکسوس) پیدا می شد. خیابونها پر از چاله چوله بود، اما خیلی خوب رانندگی می کردند. به غیر از هند تو هیچ جای دنیا رانندگی بدتر از رانندگی ایرانیها ندیدم!آخ

مسیر نسبتا طولانی بود. انقدر رفتیم تا به ساحل اقیانوس رسیدیم. لیما شهریست بندری در ساحل اقیانوس آرام. راننده جاده ساحلی رو ادامه داد. انگار به انتهای شهر رسیده بودیم. رو به روی ما یک صلیب نورانی بزرگ روی کوه نصب شده بود. سمت چپمون هم تپه های بلندی قرار داشت. فکر کنم کمی هم گم شده بودیم. با کمک استاد (نامی که سیامک رو GPS موبایلم گذاشته بود) بالاخره راهی به بالای تپه ها پیدا کردیم و به هاستل رسیدیم.

جاده ساحلی و تپه های اطراف اون

صاحب هاستل یه پسر کانادایی بود. خیلی مودب و مهربون. اصلا هم از دیدن ایرانیها تعجب نکرد. اما هاستل تمیزی نبود. سرویس های بهداشتی اون افتضاح بودند. توی دو روزی که اونجا بودیم حموم نرفتیم. ترجیح می دادیم کثیف بمونیم ! هنوز لباس های زیرم خیس بود. آب ایگواسو به این راحتی ها خشک نمی شد. لباسهامو عوض کردم چه لذتی داره پوشیدن لباس خشک! تخت اتاقمون هم دو نفره بود. مجبور بودیم مثل لیلی و مجنون تو بغل هم بخوابیم. سبز

نزدیک ظهر از هاستل زدیم بیرون. هدف اصلیمون دیدن مرکز شهر و خرید بلیط اتوبوس برای مقصد بعدی بود. خوب توی شب اصلا معلوم نبود کجا اومدیم. حالا بهتر می شد نگاهی به دور و برمون بندازیم. توی محله ای بودیم به نام میرافلورس Miraflores. معلوم بود محله ای ثروتمند نشینیه. خونه ها همه شیک و کوچه خیابونها کاملا مرتب بودند.


تابلوی نام خیابان. من رو یاد شماره کاشی خونه های قدیمی ایران انداخت.

هوا کم کم داشت گرم می شد. با کمی پیاده روی و اتوبوس سواری خودمون رو به ترمینال اتوبوس شهر رسوندیم. چندین شرکت اتوبوس رانی در پرو فعالیت دارند که بهترینشون شرکتیه به نام Cruz del Sur. اتوبوس های بین شهری این شرکت دو طبقه و بسیار شیک هستند. در تمام طول مسیر اینترنت رایگان ارائه میده. مهماندار دقیقا مثل مهماندارهای هواپیما عمل می کنه و حتی خودش و راننده رو هم معرفی می کنه. پذیرایی دقیقا مثل هواپیما انجام میگیره. خلاصه کنم هواپیمایی بود که روی زمین راه می رفت! حتی سیستم بلیط فروشی اش هم مثل فروش بلیط هواپیما بود. اگه زودتر بلیط می خریدی ارزون تر بود. جالب اینکه ما دو تا بلیط گیرمون اومد نصف قیمت نرمال برای روز بعد. فقط صندلی هامون کنار هم نبود.


پذیرایی داخل اتوبوس

با انواع اتوبوس های جدید BRT و اتوبوس های قدیمی عهد بوق خودمون رو به مرکز شهر رسوندیم. این اتوبوس های قدیمی خیلی جالب بودند. اول اینکه حداقل ۶۰ سالشون بود. سقف خیلی کوتاهی داشتند و من نمی تونستم راست توی اونها بایستم. شاگرد راننده هم مدام لای در بود و دقیقا به سبک کار چاق کن های توی ترمینال های خودمون با صدای حاجی فیروزی! دنبال مشتری می گشت.


اتوبوس های قدیمی درون شهری لیما

جای مناسبی پیاده شدیم. درست سمت راست ما پیاده راهی بود سنگفرش شده که ما رو به مرکز قدیمی شهر می رسوند. جایی که اسپانیایی ها هسته اولیه مدرن شهر رو بنیان گذاشته بودند. منظورم از پیاده راه، خیابونی هستش که ماشین ها اجازه عبور ندارند. با اینکه صبح یک روز عادی بود و انتظار می رفت خیلی ها سر کار باشند، ولی خیابون حسابی شلوغ بود. پر بود از مغازه های مختلف از بوتیک و آتلیه گرفته تا رستوران. چهره ها کاملا با چهره برزیلی ها تفاوت داشت. تقریبا همه کوتاه قد بودند و من بینشون خیلی به چشم می اومدم با اینکه قد خیلی بلندی ندارم (۱۸۱ سانتی متر) بیشتر چهره ها آفتاب سوخته بودند (به دلیل آفتاب تند و ارتفاع بالای پرو چون در ارتفاع بالا تاثیر اشعه ماورابنفش بیشتره)، مثل آسیای شرقی ها چشم های تقریبا بادومی دارند ( که نشون از رگ و ریشه یکسان آنها با شرق آسیایی ها داره). بیشتر خانمها مثل شرق آسیایی ها، موهای لخت سیاه دارند.

می تونم بگم دخترهاشون زیبا نیستند به ویژه اونهایی که ریشه سرخپوستی دارند. از اون پایین تنه های مردافکن برزیلی هم دیگه خبری نبود!  دل شکسته شاید اونهایی که اصلیت اسپانیایی داشتند یا دو رگه بودند رو می شد تا حدی قابل قبول به حساب آورد. به نظر می اومد تو پرو نسبت به برزیل جامعه هنوز سنتی تر و اخلاق گرا تره و خانواده ها نظارت بیشتری روی روابط پیش از ازدواج بچه هاشون دارند. دخترها خیلی کم آرایش می کنند، برعکس دختران برزیلی لباس های تنگ بدن نما یا خیلی لختی کمتر می پوشند و خیلی به ندرت دیدم که دختر و پسری تو خیابون همدیگه رو ببوسند برعکس برزیل که اگه ولشون می کردید تا غول مرحله آخر می رفتند جلو! whistling


صومعه ای در مرکز شهر


یک آتلیه
تا انتهای خیابون رفتیم تا رسیدیم به یه میدون باز و وسیع. کلیسا و ساختمانهای یکدست و بسیار زیبایی به سبک کلاسیک اروپا در اونجا ساخته شده بود. (ببخشید نظر دادنم در مورد معماری انقدر ضعیفه) معلوم بود بیشترشون ساختمونهای مهم دولتی هستند. وسط میدون یه فواره زیبا بود که یک پلیس ماموریت داشت که نذاره کسی ازش بالا بره!

کلیسایی در میدان مرکز شهر
فواره وسط میدان

در یک قسمت از میدان تعداد نگهبانان به طور قابل توجهی زیاد بود. ساختمانی آنجا قرار داشت باشکوه و با درهای بزرگ فلزی. بالای ساختمون پرچم پرو برافراشته شده بود و دو سه تا نگهبان، البته با لباسهای تشریفاتی مثل مجسمه آنجا ایستاده بودند. اگر اشتباه نکنم اینجا محل اقامت رئیس جمهور یا دفتر کارش بود. جالب اینکه در یکی از خیابانهای منشعب از میدون که یکی از درهای کاخ در اون قرار داشت، جلوی در یک نفربر نظامی گذاشته بودند که نشون می داد که این منطقه می تونه ناامن هم باشه.

درهای کاخ ریاست جمهوری. تعجب آور بود که به من اجازه عکاسی دادند


نگهبان نمادین کاخ ریاست جمهوری

حدسمون درست بود. درست یک خیابون اون طرف تر از کاخ به یه خیابون رسیدیم که هر چی بیشتر داخلش می رفتیم داغون تر می شد. خونه ها خراب تر می شدند و انشعابات غیر مجازی که از کابلهای برق گرفته می شد لحظه به لحظه بیشتر می شد. ناگهان خانمی از راه دور داد زد. با دست تکان دادنهاش متوجه شدیم ما رو صدا میزنه. با کشیدن انگشت زیر گلوش به ما فهموند که اگه جلوتر برید سرتون رو می برند!  استرس باورم نمی شد چسبیده به کاخ ریاست جمهوری همچین محله ای قرار داشته باشه. بیخود نبود که از تانک و نفربر برای حفاظت از رئیس جمهور استفاده می کردند. مقایسه کنید با کاخ سعدآباد تهران که محله چسبیده به اون، زعفرانیه است.

اوج هنر انشعاب گیری! ساختمونی از محله چسبیده به کاخ ریاست جمهوری

پشت کاخ رئیس جمهور پلی بر روی یک رودخانه تقریبا خشک قرار داشت. منظره این رودخانه خشک با اون بستر قلوه سنگی اش من را یاد رودهای خشک بین تهران و کرج می انداخت. از آنجا تا حدی منظره بیرون شهر معلوم بود. تپه های خشک، شهر رو احاطه کرده بودند. روی یکی از این تپه ها، محله ای ساخته شده بود که از همین دور هم میشد فهمید فقیر نشین است اما نمای بیرونی بیشتر ساختمانها رنگ شده بودند. احتمالا شهرداری این کار رو کرده بود تا نمای شهر خیلی زشت نشه. دوست داشتم سری به آنجا بزنم اما پرس و جوها نشون میداد که فقط زمانی باید برم اونجا که از این دنیا سیر شده باشم!


منظره ای از محله ای فقیر نشین در حاشیه لیما

توی یکی از خیابونهای دور و بر میدون چند تا رستوران سنتی پرویی بود. وارد یکی از اونا شدیم. رستوران ظاهر اینکایی نداشت. دکوراسیون ساده و امروزی ای داشت. دختری که گارسون اونجا بود چون دید توریست هستیم یک سری غذاهای اروپایی به ما پیشنهاد داد اما وقتی دید ما دوست داریم غذای سنتی خودشون رو بخوریم خوشحال شد. یه جور سوپ سفارش دادیم که توش تخم مرغ داشت و یه نوع غذا که توش پر از گوشت و جوونه گندم بود. نام هیچ کدوم از این غذاها رو یادم نیست. یه کمی تند ولی خیلی خوشمزه بود. حجم غذایی که دختره آورده بود باور کردنی نبود. یک بشقابش برای هر دوتای ما کافی بود و قیمتش خیلی مناسب در حد یه غذای خوب تو ایران. برای اولین بار نوشیدنی بدون الکل پرویی رو هم امتحان کردیم. مردم ترجیح میدن به جای کوکا و پپسی از نسخه پرویی اون “اینکا کولا” استفاده کنند. نوشیدنی بدون الکل گاز دار زرد رنگ. مزه کودکانه ای داشت تقریبا شبیه آدامس خرسی! من خیلی مزه اش رو دوست داشتم من رو به بیست سال پیش برمی گردوند.
تا یه چرخ دیگه اون وسطها بزنیم و برسیم هاستل غروب شده بود. دم غروب کلی از اهالی اون منطقه می اومدند توی پارک لب پرتگاه ورزش می کردند. کاملا مشخص بود از لحاظ مالی و فرهنگی یه سر و گردن بالاتر از بقیه مردم شهر هستن. از اون بالا به تماشای غروب و دریا نشستم. غروب اقیانوس آرام محشره! تو ساحل کم و بیش توریستهایی دیده می شدند که برای موج سواری به اون ساحل اومده بودند. ظاهرا پرو جای مناسبی برای موج سواریه. توی فرودگاه هم چند تا جوون با تخته موج سواری دیدم. برای اولین بار بود که این تخته رو از نزدیک زیارت می کردم!


غروب آفتاب در ساحل اقیانوس آرام – شهر لیما

صبح زودتر بیدار شدم و رفتم یه گشتی و ورزش مختصری توی پارک کردم. کم کم برای رفتن به مقصد بعدی باید آماده می شدیم. متاسفانه لیما به غیر از مرکز قدیمی اش، جاذبه گردشگری چندانی نداره. واسه همین مدت اقامتمون توی این شهر دو روز هم نشد. با پیاده روی و اتوبوس سواری سعی کردیم از یه مسیر جدید به سمت ترمینال بریم که تقریبا گم شدیم. با کمک خانمی که با نامزدش (بخونید دوست پسرش) توی اتوبوس بود و انگلیسی رو تقریبا مسلط حرف میزد (یه خط حرف میزد و یه دقیقه یارو رو ماچ می کرد! ماچ) راه رو پیدا کردیم. (یکی بیاد برای این اهالی آمریکای جنوبی کلاس عاشقانه ماچ کردن بذاره اصلا تفاوت انواع بوسه رو بلد نیستند حالمو به هم زد!!!) به هر حال دمش گرم ما رو از سردرگمی نجات داد.
شرایط داخل اتوبوس بین شهری رو که بالاتر توضیح دادم. همین که از شهر خارج شدیم دیدن منظره های اطراف من رو حسابی شگفت زده کرد. معمولا چیزی که از آمریکای جنوبی انتظار میره جنگلهای انبوه یا کوههای بلنده ولی طبیعت این قسمت از پرو بیابانی بود کاملا خشک. وقتی میگم خشک چیزی مثل بیابونهای اصفهان رو تصور نکنید. تنها جایی رو که به این خشکی تو ایران دیده بودم منطقه کلوتهای شهداد بود.


تابلوی خوش آمدگویی به منطقه ایکا

حتی خار هم از زمین در نیومده بود. خاک کاملا عریان. بین راه جاهای فقیر نشینی رو دیدم که مجموعه ای از کلبه های کوچیک بودند. دور مجموعه کلبه ها دیوار کشی شده بود. نمی دونم چه نامی براشون بذارم نه شهرک بودند و نه روستا. هیچ تحرکی توشون دیده نمی شد ولی متروک به نظر نمی رسیدند.
مقصد ما شهری بود به نام نازکا. در میانه راه از شهری به نام ایکا گذشتیم. شهری کاملا کویری و محاصره شده در بین تپه های شن. برنامه ای برای بازدید از این شهر نداشتیم. به حد کافی تو ایران کویر و شن روان دیده بودم. چیزی که از پنجره اتوبوس دیدم و خیلی برام جالب بود تپه شنی با ارتفاع بیش از صد متر بود. می گفتند این تپه مرتفعترین تپه شنی در جهانه. خیلی از اروپایی ها به این شهر می اومدند برای سافاری در صحرا و اسکی روی شن.


احتمالا بلندترین تپه شنی جهان – شهر ایکا

هوا تاریک شده بود که به مقصد رسیدیم. شهر نازکا با اون اشکال عجیب و غریب اش که فقط از آسمان میشه اونها رو به درستی دید بین علاقه مندان به آثار باستانی خیلی مشهوره. یکی از مدارکی که برخی از پژوهشگران به اون استناد می کنند تا بگن در قدیم برخی از مردمان با فرازمینی ها در ارتباط بوده اند.
از اتوبوس پیاده شدیم و وسایلمون رو تحویل گرفتیم. دیدیم یه آقایی نام ما دو تا رو روی یه تیکه کاغذ نوشته. رفتیم پیشش و گفت که از طرف هاستل اومده دنبالمون. گفتم ولی ما تقاضای تاکسی نکرده بودیم که جواب داد این سرویس رایگان هاستل ماست. چه مشتری مدار! البته معلوم بود آدم زرنگیه چون هر کسی که میاد نازکا، برای خود شهر نمیاد واسه اینکه خیلی کوچیکه. همه برای دیدن جاذبه های اطراف شهر میان که قطعا نیاز به تورهای محلی داره و خودش هم یکی از این برگزار کننده های تورهای محلی بود. با اومدن دنبال ما سعی می کرد که خودش رو هم پیش ما عزیز کنه که کرد.


خیابانی فرعی در نازکا

انگلیسی رو خوب حرف میزد. نامش مارکوس بود و با یه خانم پیر هاستل رو می گردوند. میشه گفت خونه دو طبقه خودشون رو تبدیل به هاستل کرده بودند. برای همین بسیار تمیز و مرتب بود. مارکوس برای خودش میز و دفتری به هم زده بود. زیر شیشه میزش کلی اسکناس از کشورهای مختلف دنیا که از توریست ها گرفته بود، گذاشته بود. من هم یه پنج هزار تومنی براش امضا کردم. اسکناس خرد تر نداشتم. از دیدن صفرهاش وحشت کرد! گفت اینکه خیلی باید باارزش باشه؟ من هم کم نیاوردم و گفتم آره ولی تو دوست منی! چه می دونست باهاش یه ساندویچ هم نمیشه خرید! پیش خودم کلی خجالت کشیدم به خدا آخه هر چی پول اونجا بود آخرش دو تا صفر بیشتر نداشت اون وقت واسه ما… خجالت

مارکوس. هیچ وقت نفهمیدم پرچم اوکراین اونجا چی کار می کرد!

به محض اینکه ما رو به اتاقمون راهنمایی کرد، رفت آلبومش رو آورد و جاهای دیدنی رو نشونمون داد و پرسید که کجاها رو می خواید ببینید. چندتا جا رو انتخاب کردیم و با قیمت خیلی مناسبی به توافق رسیدیم. تنها چیزی که نیاز داشتیم یه خواب عمیق بود.

صبح، بعد از صبحونه، ماشین و مارکوس هر دو آماده بودند. مقصد اول ما چند کیلومتر بیرون از شهر قرار داشت. جاده باریک ولی مرتبی داشت. مناظر اطراف عبارت بودند از بیابانی پوشیده از سنگ ریزه قهوه ای و یه دشت خشک. فقط در بعضی نقاط مزرعه هایی دیده می شد. مزرعه ذرت و کاکتوس! کاکتوس برای این مردم کاربردی سنتی داره. هم میوه های خاردار بزرگی میده که خیلی خوشمزه است و هم اینکه بر روی اون نوعی انگل سفید رنگ رشد می کنه که وقتی اون رو با یه سیخ هم میزنند رنگ قرمز از خودش پس میده. از این رنگ سنتی برای رنگ کردن لباس ها استفاده میشه.


میوه کاکتوس. توی ایران هم دیدم که کاکتوس ها میوه قرمز رنگ میدن البته نه به این بزرگی ولی از اینها خوشمزه تر بودند.

مزرعه کاکتوس

رنگ قرمزی که انگل بعد از هم خوردن ایجاد میکنه

بالاخره به مقصد رسیدیم. یه جایی وسط این بیابون بی آب و علف، دو سه هزار سال پیش یه سری از مردم برای انجام امور مذهبی یه سری شکل و خطوط روی زمین کشیدند. علت شگفت انگیز بودن این شکلها هم اینه که سازندگان این اشکال هیچ کدومشون نمی تونستند نتیجه نقاشی هاشون رو با چشم خودشون ببینند چون این شکل ها بسیار بزرگند و فقط از آسمون میشه اونها رو کامل دید. این نشون میده که این مردم به خوبی از علم هندسه آگاهی داشتند. همین عدم دید از روی زمین، برخی رو متقاعد کرده که این شکلها برای پیغام دادن به کسانیه که از بالا اونها رو می بینند یعنی فرازمینی ها.
به ویژه که یکی از این شکل ها یه آدم غول پیکر شبیه به فضانوردها رو نشون میده که داره برای مهمانان دست تکون میده. بعضی ها هم میگن که چون از دید بیشتر مردمان، جایگاه خدا یا خدایان در آسمونه، پس اونا این شکل ها رو به عنوان تشکر و اجرای مراسم مذهبی کشیدن تا خدایانشون از آسمون اونها رو ببینند. به نظر میاد این نظر دوم منطقی تر باشه.


خانم دستفروش. فکر کنم میوه کاکتوس می فروخت

این شکل ها تا وقتی که اولین پرواز به طور اتفاقی بر فراز اونها انجام نگرفته بود کشف نشده بودند طوریکه جاده اصلی که به جاده پانا-آمریکن معروفه از وسط یکی از شکلها گذشته و اون رو نصف کرده! بعد از کشفش یه خانم آلمانی با هزینه شخصی خودش دو تا دکل مرتفع اونجا ساخت که هنوز هم پابرجاست. مردم می تونند برن بالای این دکل ها و بعضی از شکلها رو ببینند. فقط یکی از اونها که روی دامنه یه تپه کوتاه ساخته شده به خوبی قابل دیدنه که اون هم اصلا نیاز به اون دکل نداره. از بالای دکل فقط میشه دو سه تا خط دید و اصلا نمیشه حدس زد که اینها چی هستند. خوب برای اون موقع که پروازهای تفریحی اونقدر ارزون نبوده که همه مردم بتونند استفاده کنند، چیز بدی نبوده.

برای ساخت شکلها، کانالهای باریکی به عمق تقریبا ۳۰ سانتی متر در زمین کنده اند و بعد داخلش رو با سنگ سفید و رنگ قرمز پر کرده اند. رنگ قرمز چون پایه آلی داشته تجزیه شده و از بین رفته ولی به لطف بارندگی بسیار بسیار کم و نبود باد در این بیابان، سنگها و کانالها باقی مونده اند و این شکل ها چند هزار سال دوام آورده اند.
اولین و کاملترین شکلی که از اون بالا دیده میشد نقشی از چند انسان بالغ و چند کودک بود. یکی از کودکان به عمد دورتر از بقیه کشیده شده بود که شاید نشون میداد این کودک طرد شده. به نظر من و سیامک این شکل یک داستانه. داستان زندگی کسی که اون رو کشیده و خواسته با این کار انتقام بگیره یا یه یادگاری از خودش به جا بذاره. عکسش رو همین پایین گذاشتم.


شکلی معروف به خانواده پاراکاسی (Paracas Family) تنهای تصویری که از روی زمین به خوبی دیده میشد: از سمت چپ به راست یک زن (به سینه هاش دقت کنید)، یک شمن (کاهن)،  چند تا پسر بچه که احتمالا دو تاشون هم نوزاد هستند و یه دختر. اون بچه ای که به نظر طرد شده بود به قدری دور کشیده شده بود که توی این کادر جا نمیشد. اگه شما هم از این تصویر استنباط خاصی می کنید لطفا برام تو نظرها اعلام کنید.
مارکوس می گفت به نظر میاد این یه مراسم مذهبی رو نشون میده ولی به نظر من و سیامک داستان این بوده: کاهنی با این زن آشنا میشه و از اون بچه دار میشه. ولی یکی از بچه ها رو طرد می کنه چرا؟ چون احتمالا برای زنه بوده نه برای خودش یعنی زن یه ازدواج قبلی داشته. این شکل رو می تونه شوهر اون زن کشیده باشه چون با توجه به نشانه های زیادی که از قدرت و سواستفاده کاهنها از زندگی مردم در تاریخ وجود داره هیچ بعید نیست زنش توسط کاهن غصب شده باشه. حتی می تونه این شکل توسط همون کودک طرد شده وقتی که بزرگتر شده کشیده شده باشه.
شاید هم همه این حرفها کشک باشه! شمن پولدار بوده پول داده شکل خانواده اش رو روی کوه بکشند. اون بچه دور افتاده هم هیچ ربطی به این شکل نداره چون به غیر از این بچه یه شکل شمن و یه شکل مرد هم روی اون کوه به فاصله بیشتر کشیده شده و شکل این بچه به طور اتفاقی نزدیک به این خانواده قرار گرفته. اگه شما هم در مورد این شکل نظری دارید، لطفا توی بخش نظرات اعلام کنید. حتی می تونید براش داستان بسازید.


خطوط نازکا و موقعیت آنها نسبت به نازکا و پالپا

البته این تصویری که عکسش رو گذاشتم با خطوط اصلی نازکا فاصله نسبتا زیادی داشت. در اصل این شکلها در یک جا نیستند. بیشترشون در نزدیکی نازکا هستند که به این نام هم مشهور شدند و برفراز اونها پروازهایی با هواپیماهای کوچیک تک موتوره انجام میشه. یه سری دیگه هم کمی دورتر هستند و بیشتر به شهر پالپا نزدیک هستند و به خطوط پالپا (Palpa) معروف شدند و معمولا کمتر پروازها به اون سمت میرن. این تصویر جز شکلهای پالپا به حساب می اومد.


خطوط پالپا. شکل اون خانواده با شماره ۷ نشون داده شده. نقطه قرمز کنار شماره ۷، جایگاه دکل رو نشون میده.

از دیدن اون شکل خانوادگی و اون داستان غصه داری که خودمون براش ساخته بودیم کمی حالمون گرفت! عقل که نباشه همین میشه دیگه! نیشخند  از این دکل ها دو تا ساخته شده بود. اون یکی وسط شکل های نازکا بود ولی چیز زیادی از شکل ها دستگیرم نشد. نمی دونستم دیدن این شکلها از بالا چه حسی می تونه داشته باشه ولی دلم گیر داده بود که باید با پرواز ببینمشون. این همه راه رو نیومده بودم که نصفه و نیمه اینجا رو ببینم. از مارکوس آمار پرواز رو گرفتم. یه فرودگاه کوچیک محلی توی نازکا بود که با هواپیماهای سسنای یک موتوره پرواز انجام میداد. قیمت پرواز هم ۱۱۰ دلار میشد. نسبتا گرون بود اون هم با دلار ۳۴۰۰ تومن اون موقع. توی گیر و دار رفتن و نرفتن بودم که بالاخره خودم رو قانع کردم که برم. مارکوس هم کلی چونه زد و با ۸۰ دلار سر و ته قضیه رو هم آورد. جالب اینکه بعدا فهمیدم خیلی از اروپایی هایی که توی فرودگاه بودند نزدیک ۱۶۰ دلار پول دادند!

می خوام یه کمی ترتیب واقعه ها رو اینجا به هم بزنم. چون در گیر این خطوط لعنتی هستیم بذارید همین جا تمومش بکنم. رسیدیم فرودگاه. سیامک خیلی علاقه ای به این پرواز نداشت به ویژه اینکه مارکوس می گفت این پرواز به دلیل کوچیک بودن هواپیما تکون های زیادی داره و سیامک هم به تکون حساس بود. داشتم راضیش می کردم که با من بیاد که یکی از هواپیماها نشست. یه گروه توریست ژاپنی رو پیاده کرد. بعضی هاشون رنگشون پریده بود. یکیشون چنان حالش بد شده بود که با برانکارد بردنش! سیامک که هیچی خودم هم داشتم منصرف می شدم ولی مارکوس می گفت که نگران نباش اون یارو خیلی حساس بوده.

بالاخره دل به دریا زدم و سوار شدم. هواپیما یه موتور بیشتر نداشت. با کلی قار و قور روشن شد. خیلی زود از زمین بلند شد. غیر از من و دو تا خلبان، یه زوج آلمانی و یه زوج اسپانیولی زبان هم تو پرواز بودند. قبل از پرواز خلبان با همه خوش و بش کرد و ملیت مسافرها رو پرسید و لازم نیست بگم که در مقابل من چه واکنشی نشون داد! بعد پرواز گفت تو اولین ایرانی هستی که من توی این فرودگاه دیدم. البته قطعا قبل از من هم بودن ولی یا ایشون ندیده بوده یا شاید هم بیشتر ایرانیهای مقیم کانادا و آمریکا بودند که با پاسپورت غیر ایرانی سفر می کنند. مریخ نرفتم که اولین باشم!عینک

به محض اینکه طیاره بلند شد فهمیدم که تا پایان نیم ساعت پرواز، ترتیب هممون داده است! تکونها و بالا پایین رفتن های خیلی زیادی داشت. نگاهی به بقیه انداختم. دختر آلمانیه که خیلی راحت داشت جزوه شکلها رو مطالعه می کرد و بقیه هم با هم حرف می زدند. من کمی سرم سنگین شده بود. پیش خودم گفتم دم این اروپایی ها گرم چه قدر مقاومند! من با این شرایط کاملا آشنا بودم چون چهار پنج سال به طور پیوسته و شش سال هم به طور ناپیوسته تو دریا کار کرده بودم. بالاخره به شکل ها رسیدیم. اولی شکل یه نهنگ بود. به اون خوبی که تو عکس ها نشونشون میدن، نمیشه از اون بالا دیدشون. نسبتا کمرنگ بودند. خوب طبیعیه توی عکس ها با تغییر کنتراست، کیفیت نمایش رو بهتر می کنند.

لحظاتی پس از برخاستن از زمین

هر شکل رو دو بار نشون میداد یه بار برای مسافران سمت چپ و یه بار هم برای سمت راست. و همینطور ادامه داد تا شکلهای میمون، عنکبوت، کندر، پرنده گردن دراز، سگ و فضانورد رو هم دیدیم. معمولا وقتی برای نشون دادن شکل به مسافران طرف مقابل دور میزد، بالا و پایین رفتن ها بیشتر می شد. هر شکل رو خلبان با دقت توضیح میداد. به دلیل صدای زیاد موتور هواپیما همه ما هدفون داشتیم و صدای خلبان تو هدفون پخش میشد. بعد توضیح به دونه دونه مسافرها نگاه می کرد تا مطمئن بشه شکل رو دیدن و حرفهاش رو فهمیدن. البته دلیل اصلی این نبود: می خواست ببینه کسی پس افتاده یا نه.

شکل یک نهنگ و برگ درخت. سعی کردم در گوشه عکس با کنتراست بیشتر نشونش بدم. عدم دقت در عکاسی، ناشی بودن من و بازتاب تصویر داخل هواپیما به وسیله شیشه پنجره مانع عکاسی مناسب می شد. اون شکل های هندسی شبیه جاده هم معلوم نیست به چه دلیل ساخته شدند.

خیلی با دقت عکس نمی گرفتم. تجربه به من ثابت کرده بود که توی دریا نباید به چیزی با دقت خیره شد چون خیلی زود نابود میشی. واسه همین کاملا کیلویی عکس می گرفتم. از دیدن مناظر لذت می بردم ولی سر درد و حس معده سنگین آزار دهنده است. تکان ها توی ۲۰ دقیقه اول معادل ۴ ساعت قایق سواری تو دریای طوفانی بود. مطالعه و عکس گرفتن های با دقت کار خودش رو کرد. به غیر از من و دو تا خلبان بقیه منفجر شدند. خانمها گلاب به روتون بالا آوردن و مردها هم حالشون بد شد و سردرد گرفتند. سبز  عکس هایی که از این شکل ها گذاشتم کاملا بی دقت گرفته شدند برای همین مجبور شدم قسمتی از عکس ها رو ببرم و کمی هم روی کنتراست اونها کار کنم تا شکلها بهتر معلوم بشن. از چند تاشون هم عکس نگرفتم به دلایل امنیتی! می تونید با یه سرچ ساده تو اینترنت عکس های باکیفیت تری پیدا کنید.


بعضی ها میگن این فلش جهت فرود اومدن رو به فضایی ها نشون میداده. واقعا آدم رو به شک می اندازه که نکنه واقعا وجود داشتند.

چند دقیقه آخر پرواز دیگه خیلی سخت شده بود و من رو هم اذیت می کرد. می تونستم تا نیم ساعت دیگه هم دووم بیارم ولی دیگه دلم می خواست که بشینه. حالا مگه ول کن بود! خلبانه گفت می خوام بهتون حال بدم و قناتها رو هم از بالا نشونتون بدم! قنات نشون دادن همان و یکی از آقایون هم تگری زد! سبز  دیگه خلبان بی خیال دور زدنهای اضافه شد و نشست.


این یکی دیگه رسما باند فروده! تا نظر شما چی باشه؟


دورش یه دایره زرد کشیدم. تصویر غول پیکر یک انسان بر دامنه یک تپه. بعضی ها میگن یک فضانورده.


یه میمون بزرگ
یک پرنده. فکر کنم مرغ مگس باشه. تصویر واضح ترش رو توی قسمت مقدمات سفر گذاشتم.

بعد از فرود. به چهره های خندونشون توجه نکنید. چند دقیقه قبل همشون داشتند زمین و زمان رو فحش می دادند!

بعد از عکس انداختن و خوش و بش با خلبان آماده رفتن به سمت هاستل شدیم. گفتم که یه کم ترتیب اتفاقات رو عوض کردم. راستش قبل از اینکه به فرودگاه بیایم یه جای جالب دیگه رو هم دیدیم. اگه جایی برم و امکان سر زدن به دنیای مردگان رو داشته باشم این فرصت رو از دست نمیدم. skull  جایی مثل پرو هم که خوراک این جور چیزهاست. راننده از جاده اصلی خارج شد و توی یه جاده نیمه آسفالته به سمت ناکجاآباد روند. بالاخره رسیدیم به یه دکه کوچیک که بلیط ورودی می فروخت. جلوی چشم ما چند تا مسیر بود که با سنگ های سفید مشخص شده بودند و چند تا سایه بون بالای چند تا سوراخ. به اینجا می گفتند گورستان چائوچیا (Chauchilla Cemetery). یکی از جاهایی که میشد رسوم به خاک سپاری مردم تمدن نازکا رو در هزار سال پیش دید.

نمایی از گورستان چائوچیا

فقط صدای باد بود و من و سیامک و چند تا گور رو باز. هیچ کس دیگه ای اونجا نبود. حتی مارکوس هم با ما نیومد. به سمت اولین گور که رفتیم چند تا استخوان مهره کمر انسان رو توی راه پیدا کردم. تا آخر بازدید هر چی استخوان پیدا می کردم توی گورها می ریختم. مردم نازکا عادت داشتند با مردگانشون ظروف سفالی باکیفیتی رو دفن کنند. برای همین دزدان مقبره در سالهای اخیر این قبرها رو باز می کردند و بعد از اینکه جنازه ها رو بیرون می ریختند، ظرفها و لباسهای مردگان رو سرقت می کردند. چقدر انسان میتونه پست باشه که قبر پدربزرگ و مادربزرگ خودش رو هم واسه پول شخم بزنه. تو ایران خودمون هم این اتفاقات کم نیفتاده که فاجعه بارترینش توی قرن ۲۱ بیخ گوش مسئولین توی جیرفت اتفاق افتاد که گورستان پنج هزار ساله روستای مطوط آباد و منطقه کنار صندل به دست نوادگان همان مردم آرمیده در گور غارت شد. هیچ شکی ندارم پولی که از این راه درمیاد از گوشت سگ هم حروم تره. عصبانی
دولت پرو هم مثل سازمان میراث فرهنگی ما دوزاریش همیشه دیر می افته و بعد از اینکه غارت ها کامل شد تازه اومدند سر وقت قبرستون. جنازه ها رو به سرجاشون برگردوندند و بیشتر گورها رو دوباره پوشوندند. فقط برای بازدید حدود ده تا قبر رو باز گذاشتند.

پرو
جنازه ها به حالت جنینی و نشسته دفن می شدند. دور جنازه پارچه کتان ضخیم پیچیده شده. لباس های تنش اصلی هستند ظاهرا این گور غارت نشده بوده. طناب سیاه – قهوه ای سمت چپ تصویر موهای خود طرف بوده که بافته شده! جلوی جنازه یه پیاله سفالین رو می تونید ببینید که توش ذرت گذاشتند. سمت راست پایین تصویر صندل جنازه هم معلومه. هنوز این عکس ها رو که می بینم بوی گورشون توی دماغم می پیچه.

هزار سال از مرگ این مردم گذشته بود ولی هنوز از داخل گورها بوی ناخوشایندی می اومد. شاید به خاطر این بود که جنازه ها یه جورهایی مومیایی طبیعی بودند و کاملا تجزیه نشده بودند. بعضی هاشون تا حدی سالم باقی مونده بودند به طوریکه انگشت ها و ناخن پاها کاملا پوست داشتند و سرجاشون بودند. ظاهرا شیوه دفن در سراسر امپراطوری اینکاها یکسان بوده. عین همین شیوه رو توی بولیوی هم دیدم. تو پرو کسی برای من توضیح مناسبی نداد. مارکوس هم اطلاعات زیادی نداشت ولی توی بولیوی اطلاعات خوبی به دست آوردم که قبل تعمیم به پرو هم بود.


دختری احتمالا جوان. کوتاه بودن موهایش این رو نشان میده. شاید هم تازه عروس بوده چون بعد عروسی یکبار موهاشون رو می بریدند. به پاهایش دقت کنید. کاملا سالم هستند. نمی دونم چرا از دیدنش خیلی ناراحت شدم. حسی به من می گفت از مرگش راضی نیست.

مردگان به حالت جنینی در گور گذاشته می شدند. با این تفکر که انسان در حالت جنینی به دنیا می آید و پس از مرگ هم باید به حالت جنین درآید تا این چرخه تکرار شود. این کار نمادی بود از انتقال اطلاعات از یک نسل به نسل بعد. بعد از مرگ دل و روده جنازه و احتمالا مغز خارج می شد. بعد جنازه رو در آفتاب می گذاشتند تا خشک شود. سپس برای اینکه به حالت جمع شده درآید، تاندونهای زانو و آرنج بریده می شد و دست و پاها رو تا می کردند. پاها تا سینه جمع می شدند. داخل جنازه رو با پنبه پر می کردند و تمام بدن رو در یک پارچه کتان ضخیم می پیچیدند به طوریکه فقط صورت بیرون می موند. ظرفهای سفالینی رو که مرده در زمان زنده بودن استفاده می کرد با او در گور قرار می دادند و درون آنها رو با آب و غذا پر می کردند تا در دنیای دیگر گرسنه نمونه. اصلا برای اینکه بتونه غذا بخوره صورتش رو نمی پوشوندند. گور اشراف هر سال یکبار باز می شد تا غذای جدید براشون بذارن. پولدارها بعد از مرگ هم پارتی دارند!

پرو
یه گور خانوادگی. موهای طنابی بسیار بلندشون نشون میده سن و سالی ازشون گذشته بوده.

ظاهرا بیشتر گورها خانوادگی بودند. از دخترهای جوان و پیرمرد تو یه گور بودند تا کودک شیرخواره. جالب این بود که ۹۰ درصد جنازه ها، زن بودند. یه سری خصوصیات فیزیکی این جنازه ها تو پرویی های امروزی هم دیده می شد: هیچکدوم حتی یه تار موی سفید هم نداشتند و هیچ مردی طاس نبود.

  
  یه پسر کوچیک

دیگه بس بود باید برمی گشتیم به دنیای زندگان. نازکا به خاطر داشتن هنر سفالگری عالی به خودش می باله. دوست داشتم اگه بشه چند تا یادگاری بخرم. برای همین به شهر که رسیدیم مارکوس ما رو به یه کارگاه سفالگری برد. الان توی شهر بهتر می تونستم رابطه مردم با نمادهای باستانی شون رو حس کنم. روی خیلی از تابلوها، سنگ کف پارکها و حتی خالکوبی بازوی پسرها نقش های نازکا دیده میشد به ویژه مارمولک و رتیل.

مارکوس خیلی از دوستش تعریف می کرد و می گفت که کارهاش کمی گرون هستند ولی همه درجه یکند. دوستش مرد خوش برخوردی بود. خیلی ساده با یه تیکه گل، کار کردنش رو نشون داد. جالب بود که به همون روش سنتی کار می کرد و مثل سفالگرهای ایرانی، از چرخ استفاده نمی کرد و با دست ظرفها رو گرد می کرد که هم وقت گیر بود و هم نیاز به مهارت خیلی بالایی داشت. برای رنگ کردن ظرفها از سنگهای رنگی پودر شده استفاده می کرد نه رنگهای صنعتی و سنتزی. بعد از درست کردن ظرف اون رو توی یه کوره کوچولو می ذاشت و با گل درش رو می پوشوند. مدت زمان موندن تو کوره و فرایندش رو توضیح داد که ای کاش جایی می نوشتم که الان یادم نره!

دوست سفالگر مارکوس در حال نشون داد چگونگی گرد کردن یه ظرف بدون چرخ سفالگری

یکی از کارهاش هم کپی کردن از ظروف باستانی و فروش اونها به توریست ها بود. یه ظرف ۲۰۰۰ ساله نشونم داد که موزه نازکا بهش قرض داده بود تا از روش کپی برداری کنه. اجازه داد تو دستم بگیرمش. اولین بار بود که ظرفی به این قدمت رو توی دستهام می گرفتم. زود پسش دادم اگه می افتاد…!

ظرف ۲۰۰۰ ساله ای که برای کپی برداری به این کارگاه قرض داده بودند در دستان مبارک من

یه انبار هم داشت که فروشگاهش بود. دختری اونجا کار می کرد. دو سه تا مجسمه قشنگ سفالی ازش خریدم. کلا پرویی ها هم مثل ما اهل چونه زدن هستند. قیمت رو تا نصف پایین آورد! اما بعدش دیدم قیافش کمی پکر شده دلم سوخت تقریبا تمام پولی رو که تخفیف داده بود بهش برگردوندم. امیدوارم نذاشته باشه تو جیبش!

کوره کوچیک پخت ظرفهای سفالی

به معنای واقعی کلمه خسته برگشتیم به هاستل. باید خوب می خوابیدیم که فردا سفر تقریبا ۹ ساعته ای به سمت جنوب غرب در پیش داشتیم. انقدر خسته بودم که حتی خواب هم ندیدم ولی از اون روز رضایت کامل داشتم. با اینکه مارکوس پول سرویسی رو که داد گرفت ولی به نظرم خیلی دوستانه و منصفانه عمل کرد و بیشتر از پولی که گرفت سرویس داد. آدمهای پاک همه جای دنیا هستند ازش ممنونم! لبخند

نویسنده : نادر

منبع : وبلاگ فرسنگ

حتما ببینید

سفر به آمریکای جنوبی – پرو – آریکیپا و کوزکو (Ariquipa & Cuzco)

سفر به آمریکای جنوبی – پرو – آریکیپا و کوزکو (Ariquipa & Cuzco) جون دلم …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *