سفرنامه بالی
غروب خورشید را که در ساحل به تماشا می ایستی ، نَفَسَت به شماره میافتد ، گلویت میگیرد و سرخی اش چنگ میزند به سینه ات ! دست در بغل ، ایستاده در ساحل جیمباران ، خیره به محل تلاقی خورشید و دریا ؛ مانده ام مات و مبهوت که چطور به این سرعت وقت وداع با این جزیره بهشتی فرا رسید ؟
ساحل جیمباران
همانطور که خورشید پایین می رود ، نگاهم به آن قلاب شده و مرا با خود می کِشَد و می بَرَد پایین ، در این آبی بیکران …
موجهایی که به پاهای عریانم میخورد احساس نمیکنم . همهمه مردمانی که از پشت سرم قدم زنان عبور میکنند را نمیفهمم . صدای موزیک و پایکوبی و قهقهه و شادی که سوار بر نسیم ملایم این سرزمینِ زیبا شده اند را نمیشنوم . نگاهم به آن دوردَست هاست که ببینم خورشید مرا با خود به کجا می برد …
صدایی ضعیف به گوش میرسد . همانطور غرق در تماشا ، صدا در ذهنم قوّت میگیرد . نه ، جنس این صدا فرق دارد . قوی و قوی تر میشود . صدا ، زنگ وار می پیچد و مرا به خود می آورد . کسی صدایم می زند . سرم را که برمیگردانم ، کمی آنطرف تر ، صاحبِ صدا را پیدا میکنم ، آشناست !
ناخودآگاه چهره مغموم و مبهوت و چین دارم از هم باز می شود و لبخندی روی لبانم شروع به غنچه زدن می کند . دوان دوان به سمتم می آید . به چند قدمی ام که میرسد ، گُل از گُلِ هر دویمان میشکفد . دستم را میگیرد ؛ حِسّی گرم با تمام سرعت در وجودم بالا می آید و لبریزم می کند …
چند لحظه ای است نگاهم از خورشید کنده شده و دیگر پایین نمی روم ! نگاهم بر روی خانم جان قفل شده ، روی صورت همیشه خندان و چشمان تیره ای که مرا می کِشَد و غرق میکند در اعماق دل دریایی اش …
کمی عقب تر ، همسفرجان هم ایستاده ؛ با آن صورت گِرد و همیشه سرحال . با نگاهش مرا فرا می خواند . هر سه نفرمان دست در دست هم ، به سمت خیابان ، از ساحل فاصله میگیریم . حال ، رضایت می دهم ساحل جیمباران را ترک کنیم …
پیش از مقدمه
برگه های تقویم نیمه دوم سال را نشان می داد و این نوید موسِمِ سفر جدیدی برای ما بود . با توجه به گذشت شش ماه از سفر قبلی ، حالا دیگر می توانستیم وجدانمان را برای سفر راضی کنیم .
با در نظر گرفتن وضعیت آب و هوا گزینه هایمان را روی میز گذاشتیم . دلمان را هم برداشتیم گذاشتیم کنار دستمان تا بهتر ببیند و تصمیم بگیرد . هر چند ماهها بود ضمیر ناخودآگاهمان و یا همان قسمت بیکار و هرزه گردِ روحمان را بجای اینکه دنبال لهو و لعب و لاطایلات باشد گذاشته بودیم روی این موضوع کار کند ، اما تصمیم نهایی را حالا باید اتخاذ میکردیم . هندوستان ، مالدیو ، آفریقای جنوبی ، مراکش ، اندونزی ، ویتنام و مالزی . راستَش کمی ته دلمان به سمت جنوب شرقی آسیا غَش میکرد و با توجه به ناشناخته تر بودن اندونزی نسبت به مقاصد دیگر ، آن را انتخاب کردیم . گفتیم در گوگل مپ ببینیم دقیقا کجاست و چه شکلی است این اندونزی که می گویند .
نیمه پایینی کشور اندونزی که ما با آن کار داشتیم ، شبیه کلاهِ آ بود ؛ همان علامت مد خودمان . یک طورهایی خوشمان آمد و کودک درونمان کمی قِلقِلک خورد ! برای نسل ما که از بچگی کشورمان را یک تکه و شبیه گربه دیده بودیم ، دیدن نقشه کشوری دیگر آن هم چند تکه شده در دریا ، هیجان انگیز بود .
بهرحال اندونزی را رفتیم و برگشتیم و نوشتن را اینطوری شروع کردیم تا بدانید که سفرنامه ما همینطوری نیست و مجیدطوری است ! پس برای خواندنِ ادامه آن لازم است کمی چِشمانتان را روغنکاری کنید و ایضا هوش و حواستان !
حالا خوانندگان جان ، با ما در سفر به سرزمینِ خدایانِ بی انتها همراه باشید …
مقدمه
اندونزی یا بهتر بگویم ، جمهوری اندونزی در جنوبِ شرقی آسیاست و بعد از چین ، هند و آمریکا ، چهارمین کشورِ جهان به لحاظِ سَکنه است . این کشور مجمع الجزایری بین هند و چین و استرالیاست و با خاک حاصلخیز، بارانهای موسِمی ، رطوبتِ همیشگی و جنگلهای انبوه و قابل توجه ای که دارد ، سرزمین پر برکتی است اما با وجود این منابع و ذخایر خوب و عالی ، از جمله کشورهای مقروض جهان است و با تورم سختی نیز روبرو می باشد . این کشور با اینکه بیشترین جمعیت مسلمان دنیا را در خود جای داده اما ۹۰% ساکنین جزیره بالی ، هندو هستند و همین موضوع باعث پیدایش و ایجاد معابد زیاد و متنوعی در بالی شده که جاذبه های گردشگری اصلی این جزیره هستند و لقب جزیره خدایان را برای بالی به ارمغان آورده اند . در کنار این توضیحات اگر مثل ما کنجکاو باشید با جستجوی کلیدواژه بالی در اینترنت با عکسهای زیادی از سواحل زیبا و چشم نواز ، کوههای بلند و آتشفشانی ، شالیزارهای پلکانی برنج و سرسبزی و طبیعت بی نظیری مواجه خواهید شد . دیگر چه می خواهید ؟ آیا همه اینها شما را مُجاب نکرد تا گذرنامه تان را بردارید و به اولین آژانس مسافرتی بروید و درخواست تور بالی کنید ؟ اگر جوابتان منفی است پس تا انتهای این سفرنامه همراه ما باشید …
خوب ، بد ، زشت آژانسهای مسافرتی
از آنجایی که ساکن مشهد هستم اول به سراغ آژانسهای شهرِمان رفتم . قیمت تور بالی روی هتل مورد نظر ما ، بالای چهار میلیون تومان بود ! به سراغ اپلیکیشن لَست سِکِند رفتم . قیمتها برای همان هتل بین سه میلیون و دویست تا سه میلیون و پانصد هزار تومان بود . با آژانس ایکس ( نام آژانس محفوظ است و اگر مدیریت تمایل داشته باشند آنرا اعلام خواهم کرد ) که ارزانترین نرخ را زده بود چندین بار تماس گرفتم تا بالاخره ارتباطم با کانتر فروش برقرار شد . خانمی که همزمان داشت با چند تلفن صحبت می کرد قیمت مورد نظر را دویست هزار تومان بیشتر از مبلغ درج شده در سایت به من اعلام کرد . موضوع را متذکر شدم و جواب این بود : ” نرخی که در سایت زده ایم به اصطلاح کفِ قیمتی است و در تاریخی که شما خواسته اید قیمت کمی بالاتر است ” گفتم : ” من با تاریخ سفرم مشکلی ندارم . لطفا چک کنید همان روزی که کفِ قیمت است را برای ما رزرو کنید ! ” خانم مورد نظر که حوصله اش داشت سر میرفت بعد از چند لحظه کوتاه گفت : ” تا دو ماه آینده چک کردم اصلا به این قیمت نداریم ! ” ( عنوان تور در سایت این بود : بالی – آبان ۹۵ ) گفتم : ” پس آگهی تان در لست سکند را اصلاح کنید ” گفت : ” آگهی را تازه زده ایم و باید اصلاح کنیم ” گفتم : ” خانم محترم تقریبا الان یک ماهی است که در حال چک کردن روزانه تورهای لست سکند هستم و آگهی شما با همین قیمت روی سایت بوده ، چطور میفرمایید آگهی جدید است ؟ ” در نهایت ، تشکر و خداحافظی کردم . با خودم گفتم آژانسی که همین اول کار ، حرف و عملش به این شکل تناقض دارد ، خدا آخرش را ختمِ به خیر کند !
به سراغ آژانس دوم یعنی سرزمین چهار فصل رفتم . برای تاریخ مورد نظر قیمت سه میلیون و سیصد هزار تومان را اعلام کردند . این کمترین قیمتی بود که در آن تاریخ توانستیم تور را رزرو کنیم . مراحل ارسال مدارک و دریافت ویزا و بلیت هواپیما و رزرو هتل ، توسط آژانس بدون هیچ مشکل خاصی و دقیقا سر زمان تعیین شده انجام شد و از این بابت نهایتِ تشکر را از مجموعه مجرب و متعهد آژانس سرزمین چهار فصل دارم .
خوبها را تشویق کنیم …
گذشتگان نَکاشتند بلکه از ریشه دَر آوردند و سوزاندند !!
طبق قوانین اکثر آژانسها با پرداخت ۵۰% هزینه کل تور ، بلیت های رفت و برگشت صادر شد و برای صدور ویزا باید مدارک مورد نیاز را با پست برای آژانس مذکور ارسال میکردم . جالب اینکه تا چند سال پیش کشور اندونزی برای ایرانیان ویزای فرودگاهی و بدوِ ورودVisa on arrival صادر میکرد اما متاسفانه اینقدر گذشتگانمان مواد مخدر قاچاق کردند و یا از اندونزی بصورت غیر قانونی به استرالیا فرار کردند که دولت این کشور تصمیم گرفت کمی شرایط صدور ویزا برای ایرانیان را تغییر دهد ! کی بود میگفت : گذشتگان کاشتند ما خوردیم ، ما بکاریم آیندگان بخورند ؟!
همانطور که در تصویر ملاحظه میفرمایید برای دریافت ویزای توریستی ۱۴ روزه اندونزی بغیر از مدارک معمول ، مبلغ ۱۰.۰۰۰.۰۰۰ تومان مانده حساب بانکی به لاتین برای هر نفر نیاز است . دقت کنید که احتیاجی نیست روزها و ماهها این مبلغ در حساب شما باشد . کافی است پول را به حسابتان واریز کنید ، پرینت حساب بگیرید و بعد برداشت کنید و در حساب همسفر یا همسفرانتان واریز کنید و دوباره پرینت بگیرید و الی آخر …
بهرحال ویزا ، بلیت هواپیما و ووچرِ هتل در تاریخ مشخص با پرداخت الباقی مبلغ تور به آژانس ، برای ما ارسال شد .
فکرهای بِکر یا چطور از عَرش به فرش می آیم !
همانطور که قبلا خدمتتان عرض کردم حدود هفتصد هزار تومان اختلاف قیمت بین تورهای از مبدا مشهد و تهران بود . با یک حساب سرانگشتی ( هزینه پرواز رفت و برگشت به تهران و جابجایی بین دو فرودگاه مهرآباد و امام خمینی تقریبا چهارصد هزارتومان میشد ) باز هم اگر از تهران تور را میگرفتیم حدود سیصد هزار تومان ارزان تر بود . مضاف بر اینها ، این مبلغ صرفه جویی را با ضریب ۳ اگر حساب کنید به عدد نهصد هزار تومان میرسیم . این مبلغ کمی چشمگیر به نظر میرسید و ارزشش را داشت که سختی پرواز مشهد-تهران را به جان بخریم ! اما ما پا را فراتر از این گذاشتیم . با کمی دو دوتا چهارتا کردن ، تصمیم گرفتیم با خودروی شخصی خودمان به تهران برویم . اینطوری هزینه رفت و برگشت به تهران را برای هر نفر از چهارصد هزار تومان به صد هزار تومان کاهش می دادیم . صرفه جویی روی صرفه جویی ! دیگر چه از این بهتر ؟!
حالا وقتش فرا رسیده بود تا زمانی که ویزا برایمان صادر می شد ( ویزای اندونزی در حالت عادی حداکثر ۸ روز زمان میبرد ) برنامه ها و فعالیت هایمان را در بالی دسته بندی و جمع و جور کنیم . مثل همیشه به اینترنت رجوع و اول از همه سراغ لست سکندِ دوست داشتنی رفتم . راستش را بخواهید چیز بدرد بخور و دندان گیری پیدا نکردم . سفرنامه ها ناقص بودند و یا راهگشا نبودند ! در گوگل جستجو کردم و درنهایت متوجه شدم باید قید منابع فارسی زبان را بزنم و به تریپ ادوایزر پناه ببرم . برعکس سایتهای فارسی زبان ، آنجا مملو از اطلاعات توریستی بسیار خوبی از بالی بود . برنامه های مورد علاقه را که جدا و انتخاب کردم متوجه شدم ۷ روز که هیچ ، اگر یک ماه هم در بالی باشیم باز کم است !! پس برنامه ها را اولویت بندی کردم و بعد از چک کردن مسیرها و قیمت تورهای روزانه بالی ، متوجه شدم اگر اتومبیل با راننده کرایه کنیم خیلی بهتر و مقرون به صرفه تر است و به اکثر مکانهای مورد علاقه ام خواهیم رسید . سایت ها و مراکز کرایه اتومبیل را بررسی و با یکی از آنها به توافق رسیدم که در ادامه سفرنامه توضیحات آن را خدمتتان عرض خواهم کرد .
چند روزی مشغول همین جفت و جور کردن برنامه ها و لیست علاقه مندی هایمان بودم و روز و شبم شده بود جزیره بالی ؛ زمانی که کارم با بالی تمام شد و به جمع بندی نهایی رسیدم از سر کنجکاوی به سراغ مالدیو رفتم . هتل ها و جزیره ها را بررسی کردم . در نظر داشتم برای سال آینده به مالدیو بروم . از الان خیلی زود بود اما نمی دانم چطور شد که مالدیو را در اینترنت جستجو کردم . بعضی از هتلها را نگاه میکردم که ببینم گروه عکاسی و یا آتلیه دارند یا نه ؟ در نظر داشتم زمانی که به مالدیو میرویم یک آلبوم عکس عروسی درست کنیم . برای داشتن آلبوم عکس چه جایی میتواند بهتر از جزایر فوق رویایی مالدیو باشد ؟ یک موسسه عکاسی حرفه ای پیدا کردم و مشغول نگاه کردن پکیج ها بودم که گوشه سایت متوجه شدم در چند مکان مختلف در دنیا شعبه دارند . مالدیو ، گوآ ، بالی ، ونیز و سریلانکا . فکری به سرم زد . ما که بالی را داریم می رویم پس چرا همین الان این آلبوم را درست نکنیم ؟ مالدیو جای خود ، بالی هم جای خود ؛ به قولی نقد را ول نکنیم نسیه را بچسبیم !
به موسسه ایمیل زدم و تاریخ حضورمان در بالی را اعلام کردم . کمتر از چند ساعت جواب ایمیل برایم ارسال شد . پکیج ها از سه میلیون تومان شروع می شد اما انصافا نمونه کارهایشان فوق العاده حرفه ای و زیبا بود . ایمیل زدم و گفتم بعد از انتخاب پکیج تماس خواهم گرفت ( در واقع نیاز به فکر بیشتر و گرفتن تصمیم درست داشتم ) چند روزی در موردش فکر کردم . یک روز صبح که داشتم برای هماهنگی نهایی با شرکت کرایه خودرو در بالی صحبت میکردم ( در بالی همه با واتزاپ کار میکنند ) پرسیدم که اگر بخواهم یک آلبوم عکس عروسی در بالی تهیه کنم چه پیشنهادی دارید ؟ شماره تلفنی را داد و گفت : ” این دوست من آگوس هست و آتلیه داره ” با آگوس که صحبت کردم پکیج ها را از یک میلیون تومان به بالا نرخ داد و نمونه کار هم فرستاد . عکسهای آگوس در حد آتلیه اولی نبود اما نسبت به نرخی که داده بود مناسب به نظر می آمد . به او هم گفتم بعد از انتخاب پکیج هماهنگ میکنم .
برادرم همیشه می گوید : مجید وقتی تشنه اش می شود اول به سراغ آبمیوه های خارجی و آنچنانی می رود اما وقتی قیمت ها را می بیند منصرف می شود . بعد سراغ نوشیدنی های گازدار ارزان قیمت تر ، بعد نوشابه شیشه ای و در نهایت یک لیوان آب از شیر خانه مینوشد و پولش را هم خرج نمیکند !! الان که فکرش را میکنم واقعا همینطور است . بعد از این همه ایمیل و پیام ، آخرش می دانید چه انتخابی کردم ؟ با خودم گفتم ما که در بالی خودرو در اختیار خواهیم داشت . مکانهایی هم که میخواهیم برویم و به درد عکاسی میخورند را بلدیم . دوربین هم که داریم . سه نفر هم که هستیم ( همسفرجان می توانست نقش عکاس را برای ما بازی کند ) خودم هم که دستی در کامپیوتر و نرم افزارهای ویرایش عکس دارم ، پس چرا هزینه اضافی بکنیم ؟!
و اینطور شد که خودمان برنامه آتلیه را اجرا کردیم و به جرات بگویم نتیجه چیزی فراتر از انتظار ما شد ! در ادامه توضیحات کاملتری درباره موضوع عکاسی ارائه خواهم داد …
از بالی که حرف میزنم ، از چه حرف میزنم
این نقشه جزیره بالی است ؛ معروفترین و توریستی ترین جزیره اندونزی .
همانطور که بهتر از من می دانید انتخاب محل اقامت و هتل کاملا یک موضوع سلیقه ای است و همین انتخاب ، نوع و استایل سفر شما را مشخص می کند . دوستان بزرگواری که منت نهاده و سفرنامه های پیشین بنده را مطالعه کرده اند حتما خاطرشان هست آدمی نیستم در هتل تاب بیاورم و شدیدا به دنبال ماجراجویی و گشت و گذار هستم . پس قطعا انتخابم برای هتل ، منطقه پر جنب و جوش کوتا Kuta است . برای اینکه شما هم با بالی بیشتر آشنا شوید از دید یک توریست مناطق بالی را قسمت بندی کردم :
۱ : منطقه کوتا که شلوغترین و پر ترافیک ترین قسمت بالی است . همیشه زنده و پرجنب و جوش !
۲ : منطقه اوبود Ubud که به معابد و شالیزارهای پلکانی اش معروف است .
۳ : کوتای جنوبی و سواحل بکر و زیبا .
۴ : منطقه نوسادوا یا به قول خودشان نوزادوا Nusa dua یعنی جزیره دوم ( حتی خودشان این منطقه را جدای از بالی می دانند و این اسم را برایش گذاشتند ) به ساحلهای اختصاصی و هتلهای لوکس و لاکشری اش معروف است . دوستانی که به دنبال ریلکسیشن هستند عاشق نوسادوا خواهند شد .
۵ : منطقه کوههای آتشفشانی کینتامانی Kintamani .
۶ : شرق بالی که یک کاخ آبی معروف دارد .
۷ : سواحل معروف شمال غربی بالی .
در کل جزیره بالی سرتاسرش پر است از ساحلهای زیبا و چشم نواز ، اما بعنوان یک توریست ، با توجه به کمبود وقت ، باید به دنبال بهترین آن باشیم . ما قبل از سفر متوجه شده بودیم منطقه کوتا و اوبود ، محبوبترین مناطق در بالی هستند و بعد از سفر ، بر این گفته استوار گشتیم .
بعد از انتخاب منطقه اقامت ، به مرحله انتخاب هتل می رسیم . هتل مورد نظر ما ، هتل چهار ستاره بالی رانی Bali rani بود ( از لحاظ قیمتِ مناسب ، موقعیت مکانی خوب ، نمای زیبای محوطه و استخر ) این هتل در چند قدمی پارک آبی معروف بالی یعنی واتربوم Waterbom قرار داشت ( هرچند که ما به پارک آبی نرفتیم ) و همچنین فاصله زمانی حدودا پنج دقیقه ای از میدان معروف کوتا داشت که با یک پیاده روی مختصر به این میدان و متعاقبا به ساحل کوتا می رسیدیم .
پکیج توری که از آژانس خریده بودیم هفت شب اقامت در این هتل به همراه صبحانه ، یک سیم کارت برای هر اتاق ( ما یک اتاق دو تخته برای خودمان و یک اتاق یک تخته برای همسفرجان رزرو کرده بودیم ) گشت شهری رایگان و ترانسفر فرودگاهی و بیمه مسافرتی را شامل می شد که در انتهای سفرنامه نکته ای درباره ترانسفر فرودگاهی خواهم گفت .
هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
برای رسیدن به بالی ۲ انتخاب وجود دارد . انتخاب اول با ایرلاین ماهان و مسیر تهران-کوالا-دِنپاسار با چند ساعت توقف در کوالا و انتخاب دوم ، ایرلاین قطر و مسیر تهران-دوحه-جاکارتا-دنپاسار یا مستقیم تر یعنی تهران-دوحه-دنپاسار را طی میکند . مسیرپروازی ما در رفت ، حالت اول ایرلاین قطر بود و در برگشت حالت دوم . تمامی پروازها با ایرلاین قطر انجام می شد . فقط در مسیر رفت ، پرواز داخلی جاکارتا-دنپاسار با ایرلاین کشور اندونزی با نام اختصاری GA قرار بود انجام شود . ما نمیدانستیم GA کدام ایرلاین است و زمانی که به جاکارتا رسیدیم متوجه شدیم نام این ایرلاین ، گارودا ایندونِشا Garuda indonesia است . بهرحال اولین پرواز ما که مسیر تهران-دوحه بود در ساعت ۲۲:۴۰ روز ۳۰ آبان انجام میشد و بعد از حدود یک روز و سه پرواز ، در ساعت ۲۲:۰۰ تاریخ ۱ آذر به دنپاسار و بالی می رسیدیم ! یک روز پرواز ؛ حتی اسمش هم ترسناک است ! آن هم وقتی مثل من همیشه در هواپیما مشکل جای پا داشته باشید ! اما هرکس بخواهد به این جزیره بهشتی قدم بگذارد ، باید این سختی ها را به جان بخرد !!
راه تو را میخواند …
روز ۳۰ آبان در ساعت ۰۵:۰۰ با خودروی شخصی ، مسیر تهران را پیش گرفتیم .
خانم جان و هسمفرجان در ماشین خواب بودند . همانطور که رانندگی میکردم فکر و ذهنم در فردا پیچ و تاب می خورد . تاریکی و خلوت جاده هم مرا بیشتر در خودم فرو برده بود ؛ چه هیجانی داشتم ! حس خوب و شیرینی بود که بعد از چند ماه بالاخره برنامه بالی را ردیف کرده بودم و حالا خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم لحظه موعود فرا رسیده بود . کمتر از چند ساعت دیگر سوار بر هواپیما بودیم و …
به خودم که آمدم ، احساس سرما کردم . نمایشگر درجه هوا ۲- را نشان میداد . چقدر سرد ! هواشناسی از هفته قبل گفته بود سرمای استخوان سوزی در راه است . خدا را شکر ما زودتر فرار می کنیم و در این مدت خارج از کشور هستیم . این موضوع را به حساب خوش اقبالی مان گذاشتم . درجه بخاری را بیشتر کردم ، روی صندلی کمی جابجا شدم و فرمان را محکمتر چسبیدم و چشم به جاده دوختم . با وجودِ سرمای زیر صفر اما ، پُشتِمان به خورشیدی که داشت طلوع می کرد گرم بود …
دوستی های خاله خرسه
بدون هیچ مشکل و اتفاق خاصی به تهران و فرودگاه امام خمینی رسیدیم . در ساعت ۱۷:۰۰ خودرو را در پارکینگ شماره ۳ گذاشتیم و با چمدانها به سمت سالن پروازهای خروجی رفتیم . حدود ۵ ساعتی تا پرواز فرصت داشتیم . هوا ناجوانمردانه سرد بود و عواقب این هوای سرد ، یکی دو روز اول در بالی گریبانم را ناجور گرفت !
۳۰ آبان مصادف شده بود با اربعین حسینی و جلوی ورودی سالن با چای و قهوه از مسافرین پذیرایی می کردند . وارد سالن شدیم و یک جای راحت برای نشستن پیدا کردیم . زودتر رسیدن و معطل شدن در آرامش ، بهتر از دیر رسیدن و یا حتی به موقع رسیدن و داشتن استرس پرواز بود . بعد از چند ساعت گیت باز شد ، چمدانها را تحویل دادیم و سبک بال به طبقه پایین رفتیم تا همسفرجان ارز مسافرتی اش را بگیرد . ما که ارز امسالمان را برای کوش آداسی استفاده کرده بودیم .
سرانجام زمان پرواز فرا رسید و سوار هواپیما شدیم . صندلی هایمان در یک ردیف ۳ تایی و کنار هم بود . من که هنوز وقت نکرده بودم گذرنامه ها را در کیفِ همیشگیِ همراهم بگذارم ، زودتر از بقیه به شماره صندلی مان رسیدم و کنار پنجره نشستم و بقیه پشت سر من وارد ردیف شدند و نشستند . گذرنامه ها در دستم مانده بود و دلم نمی آمد خانم جان و همسفرجان را از جایشان بلند کنم تا آنها را در کیف بالای سرم بگذارم . جای گرم و نرم و خستگی رانندگی ، هر ۳ نفرمان را به خواب فرو برد …
حدود یک ساعت و نیم بعد در فرودگاه بین المللی حَمَد شهر دوحه به زمین نشستیم . برای ایستادن زیر چهارچوبِ درِ هواپیما لحظه شماری میکردم . باید در زمستان سفر کنی تا قدر این لحظه را بدانی ! از یک هوای سرد و خشک وارد هوای گرم و مرطوب با بوی بادآورده خلیج فارس که در مجاورت این فرودگاه قرار دارد می شوی و این حس ، دقیقا زیر چهارچوبِ درِ هواپیما ، دوچندان میشود . با مکثی کوتاه در زیر چهارچوب ، ورود خودم به این هوا را خوش آمد گفتم !
ساعت ۰۰:۳۰ بود و در تاریکی هوا سوار اتوبوس مخصوص جابجایی مسافرین شدیم ( اختلاف زمانی تهران دوحه ۳۰- دقیقه است ) قبل از اینکه درهای اتوبوس بسته شود و شروع به حرکت کند یک نفر که جلیقه سبز رنگ فرودگاه را به تن داشت خودش را داخل اتوبوس پرت کرد و سه گذرنامه ایرانی را با دستش بالا گرفت و صدا زد : مال کیست ؟ در همان حالت خواب و بیداری ، مغزم تلاش می کرد تا ارتباطی منطقی بین ما و گذرنامه ها پیدا کند ! سه گذرنامه ایرانی ، ما هم سه نفریم ! اما گذرنامه ها دست این آقا چِکار میکند ؟! دستم را بالا بردم و به سمتش رفتم . کمی سوال و جواب کرد و صحت اسم و فامیل را با گذرنامه ها چک کرد . گذرنامه ها را گرفتم و به سمت همسفرانم برگشتم . بدجور شوکه شده بودم . اگر الان پیدا نمی شد ؟ اگر خوش شانس نبودیم و چند دقیقه دیگر جلوی گیت متوجه نبودِ گذرنامه ها می شدیم داستان چه می شد ؟ وای حتی فکر کردن به این موضوع وحشتناک بود . گم شدن گذرنامه ها آن هم در قدم اول سفر !!!
گفتم : ” بچه ها ببخشید وقتی خوابم برد متوجه نشدم چطور و کِی از دستم افتاده ! ” هرچند که با خنده شان کمی آرامش خاطر به من دادند اما هنوز خودم را نبخشیدم ، از من بعید بود !
پیکه ، نِیمار ، مسی و سوارز همگی با ما بودند
همینطور که به سمت گیت پرواز بعدی مان میرفتیم ، همچنان در شوک سوتی ام بودم . با شوخی های همسفرانم که سعی در پرت کردن حواس من از اتفاق چند لحظه پیش داشتند و با دیدن زرق و برق فرودگاه حَمَد و عروسک معروفش ، کمی حالم بهتر شد …
۳۰ آبان را پشت سر گذاشته بودیم و امروز ۱ آذر بود . پرواز دوحه-جاکارتا در ساعت ۰۳:۰۰ انجام می شد و ما بعد از سرویس بهداشتی و آبی به سر و صورت زدن سوار هواپیمای غول پیکری شدیم . کلیپ خوش آمدگویی قطر ایرویز از سال گذشته که در آذرماه به تایلند رفته بودیم ، عوض شده بود و با حضور بازیکنان معروف تیم فوتبال بارسلونا ، کلیپی کاملا فوتبالی و جذاب به همراه نکات امنیتی پرواز تهیه کرده بودند که خیلی هم خوب از کار در آمده بود ؛ چه میکند این قطر ایرویز !
جایی روی خط استوا
بعد از ۹ ساعت پرواز به آسمان اندونزی رسیدیم . با توجه به اختلاف زمانی ۳:۳۰+ با تهران ، ساعت ۱۵:۳۰ بود . در جزیره بالی این اختلاف به ۴:۳۰+ می رسید ! کمربندها را بستیم و آماده لندینگ شدیم .
به سبکی و نرمی پر کاهی می نشینیم و سُر میخوریم روی باند فرودگاه ؛ دمای بیرون ۲۸ درجه بود . از پله ها پایین می آییم و به سمت ساختمان فرودگاه بین المللی سوکارنو هِدّا Soekarno-hatta روانه میشویم . ورودی سالن شیشه ای است و همانطور که به سمت چپ میچرخیم چشمم به هواپیمای غول پیکر قطری می افتد که لحظه ای پیش سوارش بودیم . همان پرنده ای که ساعتها غرش کنان دل آسمان را می شکافت و پیش می رفت ، حالا با شکوه و عظمت خاصی آرام گرفته و در حال تیمار بود …
ویزای سفارت ، توفیق اجباری
به مرحله چک گذرنامه و ویزا می رسیم ؛ دو مسیر وجود دارد . سمت راست برای کسانی که ویزای بَدو ورود میخواهند و سمت چپ برای امثال ما که ویزای سفارت را از قبل گرفته اند . ناخواسته متوجه میشویم افراد و تابعیت هایی که ویزای فرودگاهی برایشان صادر میشود چقدر پر تعدادند و شاید ۱۰% توریستها با ما در این صف ایستاده اند . ما جزء اقلیت ها هستیم ! نمیدانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت اما بهرحال صف ما خلوت تر بود و همین جای شکرش باقی است !
به اواسط صف که رسیدیم دور خودم چرخی زدم تا همه چیز را بهتر ببینم . سالن پر است از توریستهای رنگارنگ که بیشترشان استرالیایی به نظر میرسند . سکوت نسبی و پرمعنایی پا برجاست ! پُر معنا از آن جهت که همه در حال صحبت هستند اما باز هم سکوت در فضای سالن حکمفرماست . هر چند لحظه ، صدای محکمِ خوردن مُهری روی میز می آید و صف کمی رو به جلو حرکت می کند و دوباره توقفی کوتاه ، باز صدای مهر و حرکت رو به جلو …
گوش که تیزتر میکنی صدای پچ پچ مسافرین می آید ؛ حرف میزنند اما آرام و نجواگونه . از آنجایی که به زبانهای مختلفی حرف میزنند فقط زمزه ای میشنوی و نه مفهموم جملات را ! اما تُن و حالات صدا نشان از شور و شعفی پنهانی دارد . زبان و لهجه های مختلف با هم ادغام شده و هارمونی از هیجان و شادی بوجود آورده اند و من هم غرق در شنیدن این موسیقی زنده …
به اول صف رسیده ام و با اشاره سرِ مامور مربوطه ، پا را از خط قرمز عبور میدهم و به جلوی میز میرسم . خوبی اینجا این است که اگر خدایی نکرده چند هزارم ثانیه برای جلو رفتن تعلل کنی ، کسی پشت سرت بوق نمیزند !
اندونزی شگفت انگیز
از راهروی ورودی به قسمت تحویل چمدانها می رسیم .
در ترمینال ۲ بودیم و باید برای پرواز بعدی مان که در ساعت ۱۸:۳۰ در مسیر جاکارتا-دنپاسار و با ایرلاین گارودا بود به ترمینال ۳ میرفتیم .
شاتل های رایگان فرودگاه آماده و مهیاست
راننده شاتل بعد از توقف در محل مشخص شده ، پیاده شد و چمدانهایمان را به تنهایی در قسمت بار گذاشت ( برداشتن لباسهای رسمی و مجلسی برای تهیه آلبوم عکس باعث بیش از حد سنگین شدن چمدانمان شده بود ) درست است که از حد مجاز بار تجاوز نکرده بودیم اما اینقدر چمدانهایمان سنگین بود که خودمان با کمک همدیگر جابجایشان میکردیم و در عَجَب بودم این راننده با جثه ریز و اندام فسقلی اش چطور اینها را جابجا کرد و اصلا در طول روز چه تعداد چمدان را اینطرف و آنطرف میکند ؟ حتی تصورش باعث کمر دردم می شد !! شاتل به راه افتاد و چند متر جلوتر توقف کرد . راننده پیاده شد ، چند مسافر دیگر سوار شدند و انبوهی از چمدانها که باز هم به تنهایی آنها را در قسمت بار گذاشت . خستگی بعد از پرواز خودم را فراموش کرده و مَحو تماشای تلاشهای پی در پی راننده ریزنقش شده بودم ؛ حیرت انگیز بود ! دو بار دیگر توقف و مسافرهای جدید و چمدان روی چمدان …
بالاخره با بسته شدن کامل درب شاتل و راحت نشستن راننده پشت فرمان ، متوجه شدم تا مقصد نهایی دیگر توقف و چمدانی در کار نیست . در دلم به راننده سخت کوش آفرین گفتم .
به ترمینال ۳ رسیدیم . هنوز ۲ ساعت به پرواز مانده و صدور کارت پرواز را شروع نکرده بودند . جای خلوتی پیدا کردیم و روی صندلی ها دراز کشیدیم .
پرواز دوحه-جاکارتا بدجوری بدنمان را کوفته بود ! خانم جان اعلام گرسنگی کرد . طفلک اصلا نتوانسته بود غذای داخل پرواز را بخورد . این اولین سفرش با ایرلاین خارجی بود و طعم غذاها کمی اذیتش می کرد ( در سفر به کوش آداسی که خانم جان همراهم بود با هواپیمایی معراج رفته بودیم و غذا پلومرغ ایرانی بود ) گفتم : ” هنوز اول راهی و فکر نکنی اینجا ترکیه هست و غذاها باب میل ، خودتو واسه شرایط سخت تر آماده کن ! ” از چهره اش متوجه شدم کار از لفاظی و کنایه های طنز گذشته و در واقع آدم گرسنه دین و ایمان ندارد ! از داخل چمدان ، پسته های معروفم را در آوردم و گفتم فعلا با همین ها به یاد آدالاند کوش آداسی سَر کنیم تا به بالی برسیم . انگار یادآوری خاطرات ، کمی جلوی ضعفش را گرفت …
به سرویس بهداشتی فرودگاه که از شدت تمیزی زبانم لال بیشتر شبیه سالن محل برگزاری اجلاس مهمی بود (!) رفتم و با این صحنه مواجه شدم .
هنگام خروج یک صفحه دیجیتال مثل اسکوربورد روی دیوار بود که میزان رضایت از تمیزی این سرویس بهداشتی را نظرسنجی میکرد . عکس پرسنلی مسوول این قسمت هم کنار اسکوربورد بود . با یاد آوری سرویسهای بهداشتی داخل ایران پوزخندی زدم و بالاترین امتیاز ممکن را دادم و خارج شدم …
زمان پرواز فرا رسید ؛ چمدانها را تحویل دادیم و کارت پرواز را گرفتیم . بدون اتفاق خاصی سوار هواپیما شدیم . لباسهای فرم خدمه پرواز ایرلاین گارودا ، تِم سنتی داشت و از اسپیکرهای هواپیما موزیک بی کلام اندونزیایی در حال پخش بود . انسان چقدر راحت با تصویری که می بیند و صدایی که میشنود تحت تاثیر قرار می گیرد . این جوّ ، قوی تر از هر مُسَکنی حالمان را خوب میکرد …
بعد از نیم ساعت تاخیر ( که در این فضا و حال وهوا اصلا به چشم نمی آمد ) با خاموش شدن چراغها و قطع شدن موزیک ، آماده پرواز شدیم .
راستی علت تاریک شدن داخل کابین هواپیما را در زمان تیکاف و لندینگ میدانید ؟ این موضوع همیشه برایم سوال بود تا اینکه متوجه شدم علت این خاموشی ، عادت کردن چشمهای مسافرین به تاریکی و نور طبیعی که از پنجره هواپیما به داخل می تابد است ( برای همین اصرار میکنند پرده جلوی پنجره ها باز باشد ) چون اکثر سوانح و حوادث هوایی در زمان لندینگ و تیکاف رخ می دهد و اگر در این لحظه چراغها روشن و داخل کابین پر نور باشد و بر اثر همان حادثه احتمالی ، روشنایی قطع شود ، چند لحظه ای طول میکشد تا چشم مسافرین و حتی خدمه پرواز به این تاریکی عادت کند و اینجاست که همین لحظه ها و ثانیه ها با جان آدمها رابطه مستقیم پیدا می کند . عجب کشفی کردم !
مثلا اگر زبانم لال در آن شلوغ پلوغی ها پرت شوید زیر دست و پای بقیه و کف راهروی هواپیما ، زاویه دیدتان اینطور خواهد بود !
البته من پرت نشدم فقط دوربین را پایین گذاشتم !
همسفرجان در توجیه این خاموشی همیشه به شوخی می گفت : ” در زمان تیکاف ، برق زیادی نیاز است و باتری هواپیما کِشش اینهمه مصرف برق را ندارد ! برای همین لامپها را خاموش و در مصرف برق صرفه جویی می کنند تا هواپیما جانی برای بلند شدن داشته باشد !!!! ” یک دقیقه سکوت برای این ایده …
ما را چه شده است ؟!
پروازمان در ساعت ۲۲:۰۰ در فرودگاه بین المللی نوراه رای Ngurah rai جزیره بالی به زمین نشست . مدت زمان پروازی جاکارتا-دنپاسار ۲ ساعت بود اما با نیم ساعت تاخیری که داشتیم و ۱+ ساعت اختلاف زمانی بین پایتخت اندونزی و دنپاسار ، باعث شده بود شاهد گذر زمانی ۳ ساعت و ۳۰ دقیقه ای باشیم !
اینجا دنپاسار Denpasar است و ما هم در جزیره بالی هستیم ( در تمامی تابلوهای اعلان پرواز از اسم بالی خبری نیست و شما فقط واژه دنپاسار و کد یاتای فرودگاه یعنی DPS را مشاهده خواهید کرد )
هشدار برای ویروس زیکا
دنپاسار به معنای کنار بازار است . بازاری محلی و ساده و بدون زرق و برق در مجاورت فرودگاه وجود دارد که در این زمان از شب ، خلوت و سوت و کور است و فقط مسافرین شبانگاهی نه چندان زیاد فرودگاه در حال رفت و آمد هستند .
چمدانها را تحویل میگیریم و به سمت خروجی میرویم . در بین راه و زمانی که از بین فِری شاپ فرودگاه در حال عبور هستیم خانم جان میگوید صبر کنید از دکور جالب این فروشگاه عکس بگیرم . دست به جیب میشود تا گوشی اش را در بیاورد که ای دل غافل ! گوشی کجاست ؟! سه نفرمان به مرور و رو به عقب چک میکنیم که تا لحظه آخر گوشی خانم جان را کجا دیده ایم . متفق القول میشویم که در هواپیما جا مانده است ! من با چمدانها می ایستم و همسفرجان و و خانم جان به حالتِ دو ، راهی را که آمده ایم برمیگردند . نمیدانم چرا ته دلم می دانستم که با گوشی برمیگردند . شاید گم کردن گذرنامه ها کمی پوستم را کلفت کرده بود !! بعد از بیست دقیقه سر و کله شان در حالی که لبخند به لب دارند و گوشی را از دور بالا گرفته و نشان می دهند ، پیدایشان می شود . خدا را شکر این پرواز آخر بود وگرنه در پرواز بعدی احتمالا خودمان را هم جا می گذاشتیم !!!
مرد ایرانی ، زن اندونزیایی
در جلوی خروجی فرودگاه خیلی راحت خانمی که روی برگه کاغذی بزرگی اِسممان را نوشته و بالا گرفته و هِی تکان می دهد پیدا می کنیم و به سمتش می رویم . او که معلوم است بیش از حد منتظرمان مانده ( بخاطر گم شدن گوشی کمی دیرتر از فرودگاه بیرون آمدیم ) با خوشحالی بیشتری به استقبالمان می آید . بعد از سلام و احوالپرسی به خاطر تاخیرمان عذرخواهی میکنیم ؛ با لبخندش نشان می دهد اشکالی ندارد .
با همان جثه ریزه میزه اش ، چرخ دستی که هر ۳ چمدان را روی آن گذاشته ایم از دستم می گیرد و حرکت میکند و با اشاره میگوید دنبالش برویم ! نیم نگاهی به هم می اندازیم و مطیع و فرمانبردار دنبالش راه می افتیم . حس عجیبی دارم ! بعد از حدود ۳۰ سال که با فرهنگِ مرد ایرانی بزرگ شده ام و همیشه وسیله و بارهای سنگین را از بقیه می گرفتم و کمک می کردم ، حالا بدون اینکه حتی سوالی از من پرسیده شود که آیا اصلا به کمک احتیاج دارم یا نه ، بار سنگینی را از دستم گرفته اند ؛ آن هم یک خانم فسقلی اندونزیایی ! قسمت تنظیمات بدنم که مربوط به مرد ایرانی و غیرت ایرانی است در حال Error دادن است ! سَر دَر گُم و کلافه ام ، انگار دستهایم اضافی است . همانطور که در حال راه رفتن هستم دستهایم را چند لحظه در جیبم میگذارم و بعد کمی در بغل ، کمی آویزان ، با دستهایم چکار کنم ؟ باید یک چیزی را بگیرم و هُل بدهم ، مثل چرخ دستی ! اگر طرفم مَرد بود اصلا یک لحظه دچار این افکار کج و معوج نمی شدم اما دیدن این خانم کوچولو که وسایل سنگین مرا حمل می کند و منِ دیلاق ، دست در جیب ، پشت سرش راه می روم کمی حس عجیبی است ! شاید من زیادی حساسم ، بگذریم …
سوار یک ون می شویم ( فقط گروه ۳ نفره ما به همراه خانم ریزه میزه اندونزیایی ) تنها ایرانی های حال حاضر که فرودگاه را ترک می کردند ما بودیم ! اینجا در عین حال که شباهتهایی به تایلند دارد اما تفاوتهای بیشتری به چشم میخورد . تا پایان سفرنامه به مرور متوجه خواهید شد آن دسته از عزیزانی که می پرسند : تایلند برویم یا اندونزی ؟ کاملا در حال قیاس مع الفارق هستند !
خانم اندونزیایی موبایلش را به سمت من گرفت و گفت : آنیکا ! ( آنیکا لیدر فارسی زبانی بود که در برگه ووچر هتل ، اسم و شماره تلفنش را نوشته بودند ) بعد از سلام و احوالپرسی با خانم آنیکا ، قرار گذاشتیم برای فردا ساعت ۱۰:۰۰ به هتل بیاید و سیم کارت ها را تحویل بگیریم و به خیالِ او کمی تور رزرو کنیم !
به هتل رسیدیم . دو نفر که لباس فرم مشکی با آرم Security به تن داشتند با ابزار بمب یاب زیر ماشین را چک و بعد راه بند را باز کردند و اجازه ورود دادند ؛ کمی تعجب کردیم ! بهرحال بعد از پیاده شدن به سمت لابی رفتیم . اینقدر خیابانهای اطراف هتل و خود هتل را از گوگل مپ نگاه کرده بودم که برایم تازگی نداشت . انگار برای بار دوم است به اینجا می آیم ! بعد از چند دقیقه کوتاه و پرداخت ۱۰۰ دلار برای ودیعه اتاقها ( مبلغ در خواستی پذیرش هتل ۵۰ دلار بود ولی چون ما اسکناس خُرد نداشتیم بالاجبار همان ۱۰۰ دلار را دادیم ) و گرفتن رسیدِ ودیعه و رمزِ وای فای ، کارت ورود به اتاق را تحویل گرفتیم و با کمک یکی از پرسنل به سمت اتاقها رفتیم . ظاهرا هتل خیلی شلوغ نبود و این جای خوشحالی داشت . طبقه دوم و دو اتاق کنار هم ، یکی دو تخته و یکی یک تخته . ظاهر و ابعاد اتاقها یک شکل بود و فقط نوع تخت در آنها تفاوت داشت .
ساعت حدود ۲۳:۱۵ بود . گرسنه بودیم و باید قبل از خواب چیزی میخوردیم . پول هم نداشتیم ( روپیه اندونزی ) طبق تجربیات قبلی ، این ساعت از شب بعید می دانستم که صرافی باز باشد اما گرسنگی این حرفها حالی اش نیست ! باز کردن چمدانها و بررسی جزییات اتاق را گذاشتیم برای وقتی دیگر و سریع از هتل بیرون زدیم و به سمت میدان کوتا راه افتادیم .
موقعیت مکانی میدان کوتا و هتل بالی رانی
صِفرهای زیادی
در این ساعت از شب خیابان همچنان جنب و جوش خودش را داشت اما از ترافیک خبری نبود . پیاده ، مسیر را پیش گرفتیم . در کمال تعجب و ناباوری و البته خوشحالی ، تعداد زیادی صرافی باز بود . این بالاترین نرخی بود که ما در طول مدت اقامتمان در بالی ، دلار تبدیل کردیم .
در آبان ماه ۱۳۹۵ هر دلار را ۳۷۰۰ تومان خریده بودیم و حالا با این نرخ به روپیه اندونزی تبدیل میکردیم . مسوول صرافی در مقابل ۳۰۰ دلاری که پرداخت کردیم اینقدر پول شِمُرد که خسته شدیم ! چرا اینقدر زیاد ؟! اسکناسهای اندونزی فستیوالی از صفر بودند ! همینطور که به زور پولها را در کیف همراهم می چُپاندم با خودم گفتم کاش از مشهد بجای کیف ، کیسه آورده بودیم !!!
حجم روپیه دریافتی در مقابل ۳۰۰ دلار !
با احتساب نرخ دلار و روپیه ، فرمولی من درآوردی اختراع کردیم ! قرار شد نرخ روپیه را تقسیم بر ۳.۶ کنیم تا قیمت به تومان را بدست آوریم . به عنوان مثال ۵۰.۰۰۰ روپیه تقسیم بر ۳.۶ می شود حدود ۱۴.۰۰۰ تومان ! همینطور که به سمت میدان کوتا ادامه مسیر میدادیم ، فکر می کردم میلیونر شدن یک شبِ چقدر آسان است . البته میلیونر شدن به روپیه !
حرفهای نگفته زیر باران
یک رعد و برق ، غرش آسمان و باران شدید ! همه اینها در کمتر از دو دقیقه اتفاق افتاد . چه بارانی ؛ انگار سنگ می بارید ! مردم به اینطرف و آنطرف می دویدند تا سَرپناهی پیدا کنند . ما هم که ذوق زده شده بودیم دست در دست هم ، زیر باران ، شروع به دویدن کردیم . عجب ترکیب دلنشینی است این گرما و باران …
هر چه باران شدت میگرفت سرعت دویدنمان بیشتر می شد . گوشه و کنار خیابان ، مردم دسته دسته زیر سایه بانها و چادرها و هر کجا که می شد از ضربات باران در امان ماند ، پناه گرفته بودند . نمی دانم چرا چند سایه بان و چادر را رد کردیم اما ناایستادیم ! نزدیکی های میدان کوتا بود که از شدت باران ، صورتمان پرآب شده و پیاده رو را به خوبی تشخیص نمی دادیم ! نفس نفس زنان به زیر یک سایه بان رفتیم . دو نفری خم شده ، دستمان را روی زانوانمان گذاشته و به هِنّ و هِن افتاده بودیم . به هم که نگاه انداختیم تازه متوجه وضعیتمان شدیم . دو موش آب کشیده ایرانی !! از قیافه خودمان خنده مان گرفته بود . خانم جان با همان حالت بریده بریده و نفس زنان پرسید : ” چرا واینَسادی ؟! چند تا سایه بون رو رد کردیم . همه ایستاده بودن ” گفتم : ” نمیدونم . خودت چرا واینَسادی و منو نِگه نداشتی ؟! ” هیچ توضیحی برای هم نداشتیم . سکوتِ ما بود و صدای باران …
” هووووووی ! وایسین منم بیام نامردااا ” صدای همسفرجان جُفتمان را از جا پراند ! از ما عقب افتاده بود و لَنگ لَنگان داشت می آمد . تعریف کرد پایش سُر خورده و به طرز مضحکی زمین خورده ، کلی آدم که شاهد این صحنه بودند به او خندیده و خودش هم که داشت تعریف میکرد میخندید ! ما هم دوباره خنده مان گرفته بود . در واقع همین الان هم که در حال نوشتن به اینجای سفرنامه رسیدم ، دارم میخندم … !
اولین و آخرین
با توجه به سفرهای قبلی ام ، این بار عزمم را جزم کرده بودم تا دور فست فودها را خط بکشم و سراغ رستورانها و غذاهای متفاوت تری بروم ؛ غذاهایی که در ایران کمتر دیده ، پُخته و خورده می شود . اما امشب را که اولین ساعات حضورمان در بالی بود استثنا قرار دادیم و به مک دونالدز رفتیم تا بعد از یک روزِ پروازی ، دلی از عزا دربیاوریم و امشب را با شکمِ سیر سَر بَر بالین بگذاریم ( رسم جا افتاده ما ایرانی ها که قرار است همه کارها از فردا یا از شنبه شروع شود ! ) بِرگرهای مک دونالدز را که می بینی با در نظر گرفتن نسبت وزن متوجه میشوی ، قیمت یک همبرگر از یک اتومبیل گرانتر است !
در مسیر هتل به میدان کوتا و بالعکس ، متوجه شدیم خبری از تفریحات شبانه به شکلی که در تایلند بود ، نیست . پس باز هم یادآوری میکنم ؛ بالی را در گروه بانکوک ، پاتایا و پوکت قرار ندهید .
هتل چهار ستاره بالی رانی
سلام امروز ! روزی که اولین اقامت اصلی ما در بالی است .
ساعت ۰۷:۰۰ است . قبل از اینکه بقیه را بیدار کنم کمی از تراس ، برکه وسط هتل را نگاه میکنم . هتل واقعا خلوت و ساکت است . زمان صبحانه هتل بین ۰۶:۰۰ تا ۱۰:۰۰ بود . با توجه به اینکه هنوز وقت زیادی داشتیم به تنهایی اتاق را ترک کردم تا گشتی در محوطه هتل بزنم و به اکتشاف بپردازم .
قبل از سفر عکسهای هتل را که نگاه میکردم با خودم میگفتم کاش اتاقی به ما بدهند که تراسِ رو به برکه داشته و در طبقه همکف باشد . اما الان که مشغول بررسی وضعیت هتل بودم کاملا از اتاق طبقه دوم راضی بودم ! مسیر رفت و آمد مسافرین دقیقا از جلوی تراسهای مجاور برکه بود و در واقع مسافرین اِشراف زیادی به این اتاقها داشتند و حریم و فاصله ای بین مسیر رفت و آمد و تراسهای طبقه همکف نبود . این مورد زیاد برای من پسندیده نبود .
آلاچیق وسط برکه
لابی و پذیرش
نمای بیرونی و ورودی هتل
به اتاق برگشتم تا بقیه را بیدار کنم . اتاقها زنگ نداشتند و باید روی در میکوبیدم . این مورد زمانی که مثلا در حمام بودی و صدای در را نمی شنیدی کمی مشکل ساز بود ! در کل فضای اتاقها ، تخت های راحت ، سرویس بهداشتی و حمام مناسب ، مینی بار و کتری برقی و تمیزی و نظافت در حدّ و اندازه همان هتل چهار ستاره بود ؛ نه بیشتر و نه کمتر ! یک هتل چهار ستاره معمولی و ارزان قیمت با یک برکه زیبا پر از نیلوفرهای آبی و یک آلاچیق در مرکز آن ، که برای برنامه عکاسی ما سوژه مناسبی بود . در فرصت مناسب دیگری ، قسمتهای دیگر هتل و استخر را شرح خواهم داد اما الان ساعت ۰۸:۳۰ شده و باید زودتر برای صرف صبحانه به رستوران هتل برویم …
صبحانه ناکافی و شُتر دیدی ندیدی !
ورودی رستوران هتل دکور جالبی داشت . میزی را انتخاب کردیم و نشستیم .
به محض نشستن ، یکی از پرسنل چای و قهوه را سِرو میکرد . بعلاوه ، در گوشه سالن چای و قهوه و شیر و آبمیوه و … وجود داشت .
صبحانه را از نظر گذراندیم ؛ به علت تنوع کم و جور نبودن با ذائقه ما کمی ناامید کننده به نظر می رسید . در کل نسبت به سفرهای قبل ، اولین باری بود که احساس می کردم مجبورم این یک هفته را با نیمرو و کره و پنیر و مربا سَر کنم . غذاهای گرم را حتی با خواندن اسمشان متوجه نمیشدم که دقیقا چه چیزی هستند ! میوه ها اما طعم عالی و دلچسبی داشتند .
باید فردا صبح دوباره با دقت بیشتری غذاها را بررسی میکردم تا گزینه های بابِ میلِ بیشتری پیدا کنم . اما الان وقت نداشتم ، نه وقت غُر زدن و نه وقت دستچین کردن صبحانه !
تنهایی از سر میز بلند شدم و رفتم و نیمرو سفارش دادم . برای روز اول گزینه بی دردسری بود . همانطور که منتظر نیمرو بودم از شیشه دری که به قسمت آشپزخانه می رفت یک موش چاق و چِله را دیدم ! چاق و چله ها !!! اندازه یک کبوتر بود . با اینکه روی در نوشته بود ” ورود ممنوع ” اما به سمت در دویدم تا به پرسنلی که مشغول به کار هستند و حواسشان به این موش نیست اطلاع دهم . اما تا به در رسیدم موش لابلای ظروف و دیگ ها غیبش زد و نفهمیدم کجا رفت ! برگشتم و به آقایی که فکر کنم مسوولِ رستوران بود ( چون بین میزها می چرخید و با همه خوش و بِش میکرد ) موضوع را گفتم . بعد از چند بار که پرسید مطمئنی و واقعا دیدی ؟ با قاطعیت گفتم : ” بله اشتباه نکردم یک موش خیلی بزرگ هم بود ! ” آقای مسوول رستوران رفت و وارد قسمت آشپزخانه شد و من هم نیمرو آماده شده را برداشتم و به سر میز برگشتم . در جواب خانم جان که پرسید چقدر دیر کردی گفتم : ” خیلی ها تو صف نیمرو بودن واسه همون طول کشید ” اگر واقعیت را می گفتم از همین صبحانه ناکافی و نصفِ و نیمه هم محروم می ماندیم ! آقایی که برای پیدا کردن موش به آشپزخانه رفته بود خیلی سریع به سالن پذیرایی برگشت و مشغول کار همیشگی اش شد . فکر کنم رفت و برگشتش کمی نمایشی و برای بستن دهان من بود وگرنه حتما می آمد و قهرمانانه از پیدا کردن و تنبیه کردن موش چاق و چله برایم تعریف می کرد !
بهرحال در اولین صبحانه هتل ، پالس های مثبت و منفی زیادی دریافت کرده بودم و باید سر فرصت آنها را در مغزم ساماندهی می کردم . فعلا گرسنه بودم و زمان زیادی هم تا پایان وقت صبحانه نمانده بود …
دقیقا سر ساعت ۱۰:۰۰ در لابی بودیم و همزمان با ورود ما ، آنیکا هم آمد . فارسی را خیلی روان صحبت میکرد . سیم کارتها را تحویل داد ( با اینکه سرعت اینترنت هتل خوب بود ولی ما تصمیم به خریدن پکیج اینترنت برای هر سیم کارت داشتیم . چون زمان کمی را در هتل بودیم و در طول روز قطعا به اینترنت احتیاج پیدا میکردیم ) آنیکا یک بغل بروشور و کاتالوگ با خودش آورده بود ! پرسید : ” گشت شهری رایگان رو فردا میرید ؟ ” گفتم : ” نه ، راستش را بخواهید همینطوری هم وقتمان کم است و کلی برنامه داریم . دیگر به گشت شهری نمی رسیم . ” چشمانش گرد شده بود و باورش نمی شد مسافر ایرانی اش از خیرِ کلمه رایگان گذشته ! ( در واقع این گشت شهری رایگان نیست و شما به ازای خرج کردن یک روز سفرتان ، معمولا برنامه های کم اهمیت و بی فایده ای را دریافت می کنید )
آنیکا کمی در صندلی اش جابجا شد و با پهن کردنِ کُلی کاتالوگ و بروشور روی میز شروع کرد به تبلیغ و توضیح دادن قیمت ها . برای اینکه او را خسته نکنیم و وقتمان را هدر ندهیم گفتم : ” آنیکا خانم ببخشید حرفتون را قطع میکنم اما اطلاعات این تورها رو داریم و فعلا برنامه های مهمتری هست که باید به اونها برسیم . برای تشکر از زحمات شما حتما و حداقل یک تور از شما خریداری میکنیم اما فعلا تصمیمی نداریم و باید مشورت کنیم . ”
گفت : ” پس امروز میخواهید چکار کنید ؟! ” دیدم راهی نیست و باید آب پاکی را روی دستش بریزم . گفتم : ” کلی معبد و ساحل هست که اگه بخوایم با تور بریم به هیچکدوم نمیرسیم و هزینه چند برابری هم باید متقبل بشیم . به همین دلیل یک خودروی تویوتا با راننده کرایه کردیم . ” چشمان آنیکا اندازه توپ تنیس شده بود ! پرسید : ” کِی ؟ شما که تازه دیشب رسیدین . با کی هماهنگ کردین ؟ چطوری گرفتین ؟ ” جواب دادم : ” از ایران با یکی از شرکتهای کرایه خودرو هماهنگ کردم . ” این جمله انگار تیر خلاصی بود که به آنیکا خورد ! روی مُبلش ولو شد و گفت : ” چقدر زود ! ” اما هدف من ناراحت کردن آنیکا نبود . کمی عذاب وجدان گرفتم و گفتم : ” آنیکا خانم برای اینکه آدمهای بی خیری نباشیم حتما یک تور از شما می خریم ، نگران نباشید . ” با لحن سردی گفت اشکال نداره و از جا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . رو به همسفرجان و خانم جان ، که تا این لحظه نظاره گر صحبتهای من و آنیکا بودند کردم و گفتم : ” بچه ها بد حرف زدم ؟ ” گفتند : ” نه ، ولی ناراحت شد ! ” اما خودم انتظار عکس العمل حرفه ای تری از آنیکا داشتم …
کوتا گردی
امروز که روز اول است را اختصاص داده ایم به برنامه های مورد علاقه مان در کوتا .
موقعیت هتل را با حرف H مشخص کردم
با پای پیاده راهی خیابان منتهی به میدان کوتا می شویم .
به نظرم این تصویر مناسبی است تا توضیحاتی درباره خیابانهای بالی بدهم . همانطور که مشاهده میکنید خیابانهای بالی تنگ و باریک و تک باند ، ترافیک همیشه نیمه سنگین و تعداد موتورسیکلت ها چندین برابر ماشین هاست ! پیاده روها باریک و خیابانها نسبتا تمیز است . به علت بارندگی روزانه ، هوا تمیز و دمای روزها به ۳۰ و شبها به ۲۴ درجه می رسد . معروف ترین و خوشنام ترین موسسه تاکسیرانی اندونزی به نام پرنده آبی Blue Bird با رنگ آبی و نشان پرنده کاملا مشخص است . وسط تصویر تابلوی مینی مارت را می بینیید . سوپرمارکتهای شبانه روزی اندونزی Mini Mart و Alfa Mart هستند که تمام نیازهای روزانه یک توریست را مرتفع میکنند . در سمت راست بالای تصویر و زیر برگها تابلویی با علامت K مشکی و دایره قرمز می بینید که نشان دهنده مجاز بودن فروشگاه برای فروش نوشیدنی های بزرگسالان است ! هرچند که ما اهل نوشیدنی های بزرگسالان نبودیم اما روزهای آخر از راننده مان این اطلاعات را کسب کردیم . خاطرم هست در تایلند سوپرمارکت ها برای فروش نوشیدنی هیچ محدودیتی نداشتند اما برای فروش سیگار چرا ؛ اما اینجا برعکس بود ! نوشیدنی های بزرگسالان در یخچالهایی که شیشه نداشتند و داخلشان دیده نمی شد به فروش می رفت اما سیگار در ملاء عام و در دسترس ! در مورد برعکس بودن خیابان و قرار داشتن فرمان اتومبیل ها در سمت راست ( مدل انگلیسی ) که دیگر خودتان مستحضر هستید و نیازی به توضیح من نیست . همچنین تضاد فقر و ثروت کاملا مشهود است . مردمان بالی و در کل اندونزی ، چشمشان به دلارهایی است که جِماعتِ توریست با خودشان می آورند ! نه اینکه بلند پرواز باشند و حریص ؛ اتفاقا ساده زیستند و برای حداقل هایشان ، کار می کنند . شام و نهار را همانجا کنار خیابان و به دور از تشریفات خاصی می خورند و خدایانِ بی شمارِشان را شُکر می کنند .
از سگهای آزادِ کنار خیابان معلوم است که همزیستی مسالمت آمیزی با حیوانات دارند . طوری که رییس جمهورشان در مقدمه کتابی درباره بازاریابی نوشته بود : ” این کتاب از رسالت من که حرکت دادن مردم فقیر اندونزی از پایین هِرم به سمت وسط هرم است پشتیبانی می کند . این کتاب از تلاشهای مردم اندونزی جهت حفظ محیط زیست به عنوان دارایی ، پشتیبانی می کند .” اینها مُشتی بود نمونه خروار از مشاهدات عینیِ مان از بالی ، این بحث را همینجا نگاه دارید تا در ادامه بیشتر با حال و هوای این جزیره آشنایتان کنم .
وارد مینی مارت شدیم و یک بسته اینترنتی ۲ گیگ را برای هر سیم کارت به قیمتِ ۵۰.۰۰۰ روپیه فعال کردیم . سیم کارتهای رایگان از اپراتور تله کام بودند و نسل اینترنت ۳G و سرعت خوبی داشتند . چند قدم جلوتر ، مرکز خرید چند طبقه و بزرگ دیسکاوری مال و پس از آن پارک آبی واتربوم قرار داشت .
این دو مکان حدودا دویست متر با هتل بالی رانی فاصله دارند . هرچند که به علت کمبود وقت ، پارک آبی در برنامه ما جایی نداشت ! خرید هم که هیچوقت در اولویت های سفر من نبوده و نخواهد بود . اما برای کامل بودن سفرنامه ، مراکز خرید را با عکس معرفی خواهم کرد .
کمی جلوتر خیابان را بند آورده اند . خیابان که چه عرض کنم ، تنگراه !
نمی دانم ماموران شهرداری اند یا توانیر (!) اما مشغول اصلاح شاخه های اضافی درختی که دارد به سمت تیر چراغ برق رشد می کند هستند . بعد از باز کردن خیابان این صحنه اتفاق می افتد ، سیل موتورسوارها …!
با خودم فکر میکنم اگر تصادفی شود و خیابان بند بیاید چه فاجعه ای رخ می دهد ؟!! البته دقت که میکنم میانگین سرعت وسایل نقلیه شان از ۵۰ کیلومتر در ساعت تجاوز نمیکند ( با این خیابان و ترافیک ، تندتر از این هم نمیتوانند برانند ! ) و قطعا همین سرعت کم ، کاهش تصادفات را در پی خواهد داشت . اینقدر این سرعت کم رانندگی به چشم می آمد که همسفر جان زنگ زده بود مشهد و به دوستانمان اطلاع می داد ” بچه ها از اندونزی ماشین نخرین ! اینجا اصلا به ماشینهاشون گاز نمیدن و نَفَسِ ماشین هاشون بسته س ! ” با تعجب گفتم : ” حالا کی میخواد بیاد از اینجا ماشین بخره ؟ ” جواب داد ” نمیدونم بهرحال گفتم که یِوقت سرشون کلاه نره ! ”
به میدان کوتا می رسیم . بیشتر به مستطیل میخورَد اما اسمش میدان کوتا است !
خیابان سنگفرش و در دو طرف آن فروشگاههای برند و شیک ، رستورانهای درجه یک ، مراکز ماساژ ، فست فوهای مک دونالدز و برگر کینگ و همه آن چیزی که یک توریست بخواهد اینجاست .
انتهای خیابان را که به سمت چپ می رویم از دور ، ساحل کوتا نمایان می شود . بدون توقف مسیر را ادامه می دهیم . انگار وارد بورس فروش تخته های موج سواری شده ایم . از در و دیوار تخته های رنگارنگ آویزان است . قیمت ها هم از ۳۰۰.۰۰۰ تومان به بالا ! حجم و تعداد این تخته ها بسیار چشمگیر است و علت این موضوع را زمانی فهمیدیم که پا روی شنهای نرم ساحل کوتا گذاشتیم . می دانستم در بالی موج سواری رایج است اما فکر نمی کردم ماجرا در این اندازه و مقیاس باشد ! دریا پُر است از موج سواران …
بالی بهشت موج سوارانِ دنیاست . به همین علت استرالیایی ها اکثرا تعطیلات آخر هفته ، تخته موج سواری شان را روی دوش میگذارند و با یک پرواز۲ ساعته به بالی می آیند و خودشان را در امواج خفه میکنند !!!
ساحل کوتا اولین ساحلی است که از بالی می بینیم . ساحلی کاملا عمومی و شلوغ و تقریبا تمیز ؛ اما زیاد باب میل ما نیست . همچنین با نوع جالبی از حجاب روبرو هستیم ! دختران جوان و زنان اندونزی با مقنعه و البته شلوارِ جینِ چسبان (!) در حال شنا و یا آفتاب گرفتن هستند !! گویا اسلامِ اندونزی هم از ضربات تهاجم فرهنگی در امان نمانده و در افراط و تفریطِ خاصی غَلت می خورَد . دهکده جهانی و از بین رفتن حد و مرز کشورها و فرهنگها همه چیز را دستخوش تغییرات عجیب و تامل برانگیزی کرده است . با همه این حال و احوال میتوان آزادی را به معنای واقعیِ کلمه ، در ذره ذره شنهای ساحل کوتا لَمس کرد …
دور خودم می چرخم و ساحل را از نظر می گذرانم ، موج سواران حتی یک لحظه هم از اُفق دیدم خارج نمی شوند ! قبل از سفرمان میدانستم اینجا با پرداخت حدود ۴۰.۰۰۰ تومان در عرض سی دقیقه موج سواری را آموزش می دهند . باز هم برای احتیاط پرس و جو میکنم ، می گویند کار زیاد سختی نیست و به استعداد شما بستگی دارد اما اصول اولیه را خیلی سریع و آسان یاد میگیرید . به دلایلی که بعدا خواهم گفت این مورد را گذاشتیم برای وقتی دیگر …
به خیابان برمیگردیم . قبل از نهار باید چند جای دیگر هم برویم . مقصد بعدی مان یک مرکز خرید است . مسیر مستقیم است اما فاصله زیاد ! دستمان را برای اولین پرنده آبی بلند میکنیم و سوار میشویم . مقصد را می گوییم ، راننده می گوید ۱۵۰.۰۰۰ روپیه ! از او می خواهیم تاکسی متر را روشن کند . پرنده آبی یا همان بلو بِرد ، موسسه تاکسیرانی است و همه این راننده ها صرفا کارمند هستند و تاکسی متعلق به خود شرکت است . در تمام مدت اقامتمان در بالی هروقت سوار پرنده های آبی میشدیم و مقصد را می گفتیم راننده مبلغی را از طرف خودش می گفت و همیشه این مبلغ بیشتر از کرایه واقعی بود ! ما هم نامردی نمیکردیم و با دست به تاکسی متر جلوی داشبورد اشاره و با لبخند ، دندانهای تیز و سفیدمان را نشان راننده می دادیم ! بدون اغراق ، همه آنها عکس العملشان این بود ” اوه ، متاسفم ” و با لبخند تصنعی ریزی تاکسی متر را روشن می کردند و چهارچنگولی فرمان را می چسبیدند و به راه می افتادند . حالا با توجه به اینکه خوشنام ترین و معتبرترین موسسه تاکسیرانی اندونزی بدین صورت است تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل !!!
بعد از طی مسیری به مرکز خرید بیچ واکز می رسیم ( کرایه تاکسی شد ۶۸.۰۰۰ روپیه . حالا ۱۵۰.۰۰۰ کجا و ۶۸.۰۰۰ کجا ؟! )
همانطور که قبل تر گفتم خرید در برنامه ما جایی نداشت اما بخاطر طراحی زیبای این مرکز خرید به اینجا آمده بودیم . مرکز خرید چند طبقه است که به ترتیب طبقات عکسها را میگذارم .
بعد از گشت و گذار چند دقیقه ای در بیچ واکز از آنجا خارج می شویم و با پرنده آبی دیگری به سمت موزه سه بعدی می رویم ( دوباره داستان تاکسی متر پیش می آید ) وقتی رسیدیم ، سه بلیت هرکدام به مبلغ ۱۱۰.۰۰۰ روپیه برای ورود به موزه می خریم . در بدو ورود به استقبالمان می آیند . باید کفشها و وسایل را درکیسه های مخصوص بگذاریم و تحویل قسمت امانات دهیم . همچنین یک پلاکِ سنجاق دار با تصویر آدمک خندان به ما می دهند و می گویند هنگام خروج ، این آدمک را به بهترین پرسنل مجموعه اهدا کنید ( یک نوع سیستم امتیاز دهی ) در اتاق بعدی ، دوشهای مخصوصی برای شستشوی پا و راحت شدن از دست ماسه های ساحل تعبیه شده و با لذت از آنها استفاده میکنیم . چقدر خوب که فکر همه جا را کرده اند …
وارد اولین سالن می شویم . با توجه به وجود اتاق شستشوی پا در مرحله قبل ، کف موزه تمیز است و برق می زند ! سالنهای زیاد و پی در پی ، پُر است از نقاشی های سه بعدی که راهنمای مدل عکاسی از آنها در کنارشان وجود دارد . همچنین پرسنل موزه در همه سالنها حضور دارند و برای عکاسی به شما کمک می کنند . حدود یک ساعتی را در موزه سپری می کنیم و فقط از لوکیشن های جالب موزه عکس میگیریم .
بعد از آخرین سالن ، وسایلمان را تحویل میگیریم و دنبال عکس یکی از پرسنلِ موزه که دختر خانمی جوان بود و انصافا عکسهای خوبی هم گرفت ، می گردیم . جالب اینکه بازدید کننده ها بیشترین آدمک را روی عکس او چسبانده بودند و ما هم بزور پلاک را سنجاق میکنیم روی عکسش ؛ هر امتیاز یا حق و حقوقی که از طرف موزه قرار است به او بدهند نوش جانَش !
از موزه که خارج شدیم قار و قور شکم ، وقت نهار را یادآوری میکرد . دوباره با پرنده آبی به میدان کوتا برمیگردیم تا نهار بخوریم . کافه رستورانی با نام Dulang را بخاطر نمای زیبا و مجذوب کننده اش انتخاب می کنیم و وارد میشویم .
غذا را سفارش میدهیم و در حال انتظار برای غذا ، کافه رستوران را از نظر می گذرانیم . پرسنل آموزش دیده و مجرب ! این تمام چیزی است که نه تنها در این رستوران بلکه در همه رستورانها و فروشگاهها و اماکن توریستیِ بالی با آن روبرو هستیم . شاید این شرایط به خاطر نوع مدیریت یا فرهنگ سازی که انجام شده و شاید هم بخاطر لِوِل توریست این جزیره که اکثرا استرالیایی هستند بوجود آمده باشد . اگر بخواهیم با تایلند مقایسه کنیم ( که در همان اول سفرنامه اشاره کردم مقایسه درستی نیست ) در تایلند هر کجا می رفتیم اکثرا در نگاه اول ما را می شناختند و می گفتند : ایرانی ، ایرانی ! شاید دستی هم روی شانه مان می زدند و سریع پسرخاله میشدند ( منظورم بی احترامی نیست اما صمیمیت بیش از حد بود ) اما اینجا ، اول اینکه ملیت ما برای اکثر مردم بالی ناشناخته بود و بعضا با آلمانی ها و استرالیایی ها اشتباه گرفته می شدیم و زمانی هم که اسم ایران را می آوردیم جز احترام ، عکس العمل خاصی نمی دیدیم و در نگاه طرف متوجه می شدیم هنوز ایرانیان برایشان ملّتی ناشناخته و تعریف نشده هستند ؛ درست مثل صِفر در مخرج کسر !!
غذایمان حاضر شده بود .
دنده حیوان اسمش را نبر !
ساندویچ کلاب مرغ
اسپاگتی
کمیت و کیفیت غذا خوب ، قیمت تقریبا مناسب و سرویس دهی پرسنل بسیار عالی بود . کافه رستوران را ترک میکنیم و پیاده به سمت هتل برمیگردیم . از لیست علاقه مندی هایمان در منطقه کوتا ، کلاب ساحلی فینس ، معبد تانالوت و رزرو تور کوهپیمایی شبانه مانده که آنها را هم در زمان مناسب تر انجامش می دهیم . وقتی به هتل رسیدیم هنوز خستگی پرواز را در بدنمان احساس می کردیم . تصمیم گرفتیم بدون محدودیت فقط بخوابیم تا برای فردا جانی در بدن داشته باشیم .
{ من بعد از بیدار شدن با توجه به آب و هوا که هر روز بعد از ظهر بارانی می شد و شرایط موجود و جوّ بالی و روزهای باقیمانده ، تمامی برنامه ها را دوباره چک و بررسی کردم و مجبور شدم برنامه های تکراری که در سفرهای قبل تجربه کرده بودیم یا برنامه هایی که اولویت کمتری برایمان داشتند حذف کنم . به عنوان مثال غواصی ، رافتینگ ، پارک آبی ، جزیره لمبونگان Lembongan که لوکیشن خوبی برای آلبوم عکاسی ما داشت ، سواحل نوسادوا ، کاخ آب ، کل منطقه شمال غربی بالی و آبشار گی گیت Gigit در شمال جزیره ؛ حتما با خودتان می گویید این که همه را حذف کرد پس چه ماند ؟! نه نگران نباشید . لیست من اینقدر پُربار و پر تعداد بود که باید حداقل یک ماه در بالی اقامت میداشتیم تا به همه اینها برسیم ! اما دلم نمی آمد از مشهد حذفشان کنم . با خودم گفتم اول برسم جزیره بعد با توجه به شرایط شروع کنم به اولویت بندی و زمان بندی و حذف برنامه های اضافی . از لحاظ تعداد مکانهای بازدید شده ، به جرات می توانم بگویم این کاملترین سفرنامه بالی در مجموعه لست سکند است ! ببخشید که نتوانستم شکسته نفسی کنم !! در نهایت حتی از مکانهای حذف شده لیستم که در بالا ذکر شد ، اطلاعات لازم را برایتان جمع آوری کرده ام که به مرور به محضر خوانندگان جان می رسانم ؛ باشد که رستگار شوید ! }
الفبای ساده دموکراسی
ساعت حدود ۲۰:۰۰ بود که بیدار شدیم . واقعا به این خواب احتیاج داشتیم . بعد از خوردن چای ، هتل را به سمت میدان کوتا ترک کردیم . خیلی گرسنه مان نبود و قصد شام خوردن نداشتیم اما وارد یک سوپرمارکت شدیم و برای فردا که قرار بود اتومبیل کرایه کنیم کمی خوراکی گرفتیم ( نوشیدنی و کیک و بیسکویت ) از مشهد برای کرایه اتومبیل تمام چَک و چانه ها و شرایط و قوانین و قیمت را تمام کرده بودم و قرار شده بود برای هر روز کرایه ، در شب قبل از روز مورد نظر ، یک پیام در واتزاپ به موسسه کرایه اتومبیل بدهم . این کار را کردم و اتومبیل را برای ساعت ۰۹:۰۰ رزرو کردم . فردا بازدید از منطقه اوبود در برنامه مان بود .
مسیر را که به سمت میدان کوتا می رفتیم صحنه ای توجه مان را جلب کرد .
آن آقایی که لباس فرم مشکی به تَن کرده و از آن چراغهای شبیه باتوم به دست دارد را می بینید ؟ ( پشت لباسش نوشته Security ) در تمام طول خیابان در فواصل مختلف ، تعداد زیادی از این آقا کُپی / پِیست شده بود ! با دیدن هر عابر پیاده ای که قصد عبور از عرض خیابان را داشت به وسط خیابان می پرید و با صدای سوت سرسام آور و تکان دادن باتومِ چراغ دارش اتومبیلها را متوقف می کرد تا عابر با خیال راحت عبور کند . این صدای سوت پشت سر هم ، عضو جدا نشدنی پیاده روی های شبانه ما در کوتا بود ( به گفته خودشان کوتا پُر ترافیک ترین و شلوغترین منطقه بالی است ) در شبهای اول با صدای سوت ، ناخودآگاه سرمان می چرخید تا ببینیم چه اتفاقی افتاده اما در شبهای پایانی سفر برایمان امری عادی شده بود و صدای سوت را موزیکِ متنِ شبهای کوتا نامیدیم !!!
انصافا اتومبیلها در فاصله چند متری از عابر پیاده توقف می کردند . نمیخواهم اِغراق کنم و بگویم مرغ همسایه غاز است اما یاد مردم کشوری افتادم که هنوز روی خط کشی کف خیابان نمی توانند حریم و حرمت همدیگر را نگاه دارند اما به دنبال دموکراسی هستند ! رعایت خط کشی که دیگر مربوط به حکومت نیست ، مربوط به استکبار جهانی نیست ، مالِ خود مردم است . الفبای ساده دموکراسی همین خطوط را بی جا قطع نکردن است ، همین پشت چراغ ایستادن است ، همین به عابر پیاده نگون بخت راه دادن است ، همین سبقت بی جا نگرفتن است ، همین و همین های زیادی که مردم آن کشور فراموش کرده اند …
مسیر رفته را به سمت هتل برمیگردیم و به تخت هایمان پناه میبریم . فردا روز تقریبا سنگینی است .
سحرخیز باش تا کامروا باشی
ساعت ۰۷:۰۰ است . صبح زود برخواستن طعم تمام روز را عوض میکند . کارها هم چقدر جلو می افتد . می دانید ؟ صبح زود عطر غریبی دارد . عطری که در انتهای صبح زود تمام می شود و هرگز به مشام آنها که تا کَمَرکِش ظهر می خوابند ، نمی رسد . کسالت ، کسالت می آورد ؛ خواب ، خواب ! این تئوری ها را برای خودم نگه میدارم و به تنهایی بیدار می شوم (!) و چمدانی را پر میکنم از لباسهایی که برای عکاسی در آبشار احتیاج داریم . کارهایم که تمام شد بقیه را از خواب بیدار میکنم . ساعت ۰۸:۰۰ است و تا زمان آمدن اتومبیل یک ساعت فرصت داریم صبحانه بخوریم .
چَند و چونِ کرایه خودرو
درست سر ساعت ۰۹:۰۰ در لابی بودیم که راننده هم آمد . هیچ چیز مهمتر از وقت شناسی در سفر نیست ! راننده که مردی لاغر اندام و سیه چُرده بود خودش را نورا معرفی کرد . با کمک نورا چمدان را داخل اتومبیل گذاشتیم و حرکت کردیم . خانم جان و همسفرجان خیلی سریع خوابشان برد . به نورا گفتم : ” امروز چند جا هست در اوبود که باید بریم ، راه بیوفت تا بِگَم … ”
تا زمانی که نورا به سمت اوبود رانندگی میکند فرصت است در مورد کرایه خودرو توضیحات بیشتری به شما بدهم . مشخصات اتومبیلی که ما کرایه کرده بودیم به شرح زیر بود : یک مدل تویوتا به نام آوانزا Avanza ظرفیت خودرو پنج نفر ، سال ساخت خودروها از ۲۰۱۴ به بالا ، راننده آشنا به زبان انگلیسی ، سوخت و مالیات ، مسیر آزاد ، مدت زمان کرایه ۱۰ ساعت در روز ( برای هر ساعت اضافی ۱۰% مبلغ کل کرایه خودرو محاسبه می شد ) انصراف و یا تغییرِ تاریخ رزرو ، رایگان و مبلغ کرایه برای هر روز ۴۰ دلار .
تویوتا آوانزای پارک شده کنار خیابان
اینها توضیحاتی بود که در سایت موسسه کرایه خودرو درج شده بود . ما با تخفیف روزی ۳۵ دلار معادل ۱۳۰.۰۰۰ تومان گرفتیم که اگر بالای پنج روز کرایه میکردیم تا ۳۰ دلار هم تخفیف می دادند .
مرحله اول عکاسی در آبشار
بقیه هنوز خواب بودند . از نورا می پرسم ” در آبشارها و یا سواحل بالی اگر بخواهیم با لباسهای عروسی تعدادی عکس بگیریم که مشکلی ندارد ، هان ؟ ” می گوید : ” معمولا مبلغی را میگیرند ! ” گفتم : ” چطور ؟ ” جواب داد : ” اگر با لباس معمولی باشید مشکلی ندارد اما اگر با لباس عروسی باشید باید هزینه ای پرداخت کنید ! ” میپرسم ” چقدر هست این هزینه ای که درباره اش حرف میزنی ؟ ” اظهار بی اطلاعی می کند و مرا هم کمی نگران ( جانم را بگیر ، پولم را نگیر)
به آبشار تِگِه نانگان Tegenungan waterfall می رسیم . دومین آبشار معروف بالی که در منطقه اوبود واقع شده است ( معروفترین آبشار بالی ، گی گیت Gigit در شمال جزیره است و بخاطر فاصله خیلی دور قیدش را زده ایم ) بقیه را بیدار میکنم و لباسهای مورد نیاز را از چمدان به کوله پشتی انتقال می دهیم و راهی آبشار میشویم .
به باجه فروش بلیت ورودی که رسیدیم موضوع گفتگویم را با نورا ، به خانم جان و همسفرجان می گویم . آنها هم مثل من اول تعجب می کنند و بعد می گویند اشکالی ندارد ما برای همین آمده ایم و نمی شود کنسلش کنیم . به خانمی که در باجه نشسته موضوع را می گوییم . توضیح می دهد که بلیت ورودیِ معمولی ۳۵.۰۰۰ روپیه برای هر نفر و برای عکاسی ویژه ۵۰۰.۰۰۰ روپیه برای هر سه نفرمان است ! ۵۰۰.۰۰۰ روپیه را پرداخت می کنیم و به سمت آبشار راه می افتیم . بعد از حدود بیست دقیقه پیاده روی و سرازیری به آبشار می رسیم . یک کلمه ، زیباست …
لباسهایمان را عوض کردیم و مشغول عکاسی شدیم . بعد از حدود یک ساعت عکاسی ، به طبقه دوم آبشار رفتیم . در بین راه یک باجه دیگر بود که گفت : ” برای ورود به این قسمت ۲۰۰.۰۰۰ روپیه باید بپردازید ! ” بلیت را نشان دادیم و گفتیم : ” قبلا ۵۰۰.۰۰۰ روپیه پرداخت کردیم ” توضیح داد که این قسمت جدا از آن قسمت است و اصلا لازم نبوده مبلغ اولیه را پرداخت کنید ! حرفش درست بود . چون برخلاف تصور ما اصلا کسی مامور و مسوول نبود که بیاید و بلیت ما را چک کند و یا بگوید چرا عکس می گیرید یا چرا … فقط وقتی خواستیم به طبقه دوم که صخره ای زیبا جلوی آبشار داشت برویم این باجه جلویمان را گرفته بود و همچین چیزی از ما خواسته بود ؛ نه تنها از ما بلکه از همه کسانی که قصد رفتن به طبقه دوم را داشتند . در واقع اصلا به پوشش و نوع لباس ربطی نداشت و یک نوع هزینه ورودی معمولی بود ! این پول را هم پرداخت کردیم و عکسهای بعدی مان را گرفتیم . در تمام مدت عکاسی ، توریست هایی که از کنارمان رد می شدند با دیدن سر و وضعمان به شکلی ابراز احساسات می کردند ، یا با آرزوی موفقیت یا با گفتن تبریک ! ابراز احساساتشان خیلی ساده ، صاف و بی ریا بود ؛ واقعا ذوق میکردند و بدون رودربایستی ، ذوق زدگی شان را نشان می دادند ! و همین انرژی مثبتی که از خودشان ساطع میکردند باعث می شد در آن شرایط سخت به کارمان ادامه دهیم …
برنامه آبشار تا حدود ساعت ۱۳:۰۰ وقتمان را گرفت . وقتی مسیر را که حالا دیگر سربالایی بود برمیگشتیم جِگرمان در آمد ! حسابی خسته شده بودیم و هر لحظه امکان داشت از حال برویم . همسفرجان چند عدد آبمیوه و شکلات گرفت و به دادمان رسید . رطوبت هوای اطراف آبشار و عرقِ خودمان بر اثر جنب و جوش ، بدجور خیسمان کرده بود ! سوار ماشین شدیم و مقصد بعدی که معروفترین مزرعه و فروشگاه قهوه بود را به نورا گفتم . ماشین به راه افتاد و ما هم مشغول تعویض لباس و صحبت درباره ۵۰۰.۰۰۰ روپیه الکی که پرداخت کردیم و اصلا نیازی نبود ! نمی دانیم منظورشان از عکاسی ویژه چه بود اما هرچه که بود شامل حال ما نمی شد . همان ۲۰۰.۰۰۰ روپیه طبقه دوم کافی بود . تصمیم گرفتیم دیگر به اطلاعات نورا اعتماد نکنیم و درمورد مجوز عکاسی ، حساسیت به خرج ندهیم و هر کجا که رفتیم اصلا به کسی حرفی نزنیم و سرمان را بیاندازیم پایین و کار خودمان را بکنیم !
عکسها قابل انتشار نیستند اما همین را بگویم که نتیجه چیزی فراتر از انتظار ما شد . وقتی آلبوم را بعد از ویرایش به خانواده هایمان نشان دادیم همگی از واژه – رویایی – برای توصیف این تصاویر استفاده کردند . باورشان نمی شد که بصورت خودجوش اینکار را کرده باشیم . راستش خودم هم باورم نمی شد اینقدر خوب از کار دربیایند !!
قهوه معروف بالی ، خانم ها نخوانند !
به مزرعه قهوه کِمِنا Kemenuh که می رسیم باران شدیدی در حال باریدن است . متاسفانه یک چتر بیشتر همراهمان نیست . تا به خودمان بیاییم که چکار کنیم و چطور پیاده شویم میبینیم ۲ نفر از پرسنل مزرعه با چتر کنار ماشین ایستاده و منتظر پیاده شدن ما هستند . با کمک و راهنمایی آنها وارد مزرعه می شویم .
در این زمان از روز تنها مراجعین ، ما ۳ نفر هستیم و همین خودش باعث می شود راحت تر به عکس گرفتن بپردازم . یک دختر خانم جوان ، مسوول راهنمایی ما برای بازدید از مزرعه می شود و راه می افتیم .
قهوه عربی
دارچین
میوه بدبوی دوریان
دختر جوان همینطور که درباره گیاهان و مدل قهوه های مزرعه توضیح می دهد با یک دست چتری بالای سر من گرفته تا بتوانم راحت عکاسی را انجام دهم و با دست دیگر کِش موی سرش را باز میکند و به خانم جانی که مثل مار در خودش می پیچد و به دنبال کش موی گمشده اش می گردد ، می دهد ! این دختر جوان داشت از جان مایه می گذاشت !!
به قسمت جالب ماجرا می رسیم . این حیوان که اینطور لِه و وارفته روی شاخه درخت آویزان شده اسمش لوواک Luwak و از تیره گربه سانان و کمی شبیه راسو است .
در گوگل سرچ کردم اسم این حیوان را Civet با معادل فارسی زِباد پیدا کردم . اما در بالی فقط از واژه لوواک استفاده میکردند . این حیوان در مزرعه برای خودش می چرخد و میوه های قهوه را میل میکند . قسمت به اصطلاح گوشت میوه جذب بَدَنش می شود و قسمت سِفت و دانه آن را دفع میکند . کارگران مزرعه مدفوع این حیوان را پس از شستشو با روشهای خاصی حرارت داده و می کوبند تا گرانترین قهوه دنیا تولید شود ، قهوه لوواک !
در واقع فعل و انفعالات و تاثیری که سیستم گوارش این حیوان روی میوه قهوه انجام میدهد باعث با ارزش شدن و با کیفیت تر شدن قهوه می شود . دوست دارید به مدفوع آقای لوواک دست بزنید ؟؟؟
کلاس آموزشی ما تمام شده و حالا زنگ تفریح است . به قسمت پشتی مزرعه که شالیزارهای برنج است می رویم و این آلاچیق را انتخاب می کنیم . باران باشد و شالیزار و آلاچیق و یاران عزیزت …
بعد از چند دقیقه ، دختر خانم جوان که راهنمای ما بود با دستهایی پر از قهوه و چای و خوراکی به سمتمان می آید . این میز را میچیند و قهوه لوواک را هم به صورت مخصوص سِرو می کند .
من کلا اهل قهوه نیستم اما همه فنجان ها را لب میزنم و مزه مزه میکنم . چای تُرش هایش خوشمزه است . یک ساعتی را زیر این آلاچیق به همراه صدای دلنشین باران و سبزی شالیزارها و کلی نوشیدنی جورواجور می گذرانیم و لذت می بریم .
باران ، تو که از پیش خدا می آیی ، توضیح بده عاقل و دیوانه یکی است …
وقتی باران قطع شد از آلاچیق بیرون آمدیم . در حال پوشیدن کفش بودیم که دخترک جوان دوباره آمد و به سمت خروجی راهنمایی مان کرد . تا اینجای کار همه چیز رایگان بود اما حالا وقت جبران هزینه های مزرعه رسیده بود ! این فروشگاه در مسیر خروجی قرار داشت و پر بود از انواع و اقسام قهوه که بیشترشان همین قهوه لوواک بود .
خرید اجباری نبود اما به برادر بزرگم که عاشق قهوه بود قول داده بودم از این لوواک ها برایش بخرم . یک جعبه ۵۰ گرمی قهوه لوواک را به مبلغ ۲۵۰.۰۰۰ روپیه خریدم و از مزرعه خارج شدیم . دخترک جوان تا جلوی ماشین ما را همراهی و درب ماشین را هم برایمان باز کرد . انعامی به او دادیم بابت مهربانی اش و اینکه مُدام هوای خانم جان را داشت ، کلی تشکر کردیم . مقصد بعدی غار فیلها بود که به نورا گفتم .
دوباره همه در ماشین خوابیدند و من مثل جغد از شیشه بیرون را نگاه می کردم …
دستم بگرفت و پا به پا بُرد …
به غار فیلها رسیدیم Elephant Cave . اِسمَش غار فیلها بود اما فیلی در کار نبود . اما فعلا درگیر یک مشکل دیگر هستیم و به بودن یا نبودن فیل فکر نمی کنیم ؛ مشکلی به اسم باران ! اینقدر باران شدید است که برف پاک کن های ماشین هم جواب نمی دهد ! نورا جلوی در ورودی توقف کرده و ما جرات نمی کنیم از ماشین پیاده شویم . یک چتر و ۳ نفر آدم ، یکی برای همه ، همه برای یکی …
همگی به زور زیر چتر مچاله شدیم و خودمان را به سایه بان یک مغازه خِنزر پِنزر فروشی رساندیم . صاحب مغازه که خانمی مهربان بود بدون هیچ حرفی یک چتر به خانم جان داد و لبخندی زد . خدا را شکر خانمها خوب هوای همدیگر را دارند ! حالا با چتر بزرگ خودمان و چتر قرضی خانم جان راحت تر می توانیم راه برویم .
ورودی مبلغ ۵۰.۰۰۰ روپیه برای هر نفر است . پرداخت میکنیم و وارد میشویم . کسانی که شلوارک دارند و یا لباسشان کوتاه است باید یک شال دور کمرشان ببندند تا قسمت پاهایشان پوشیده باشد . البته بصورت نمادین است و در عمل خیلی فرقی نمیکند و پای توریست ها چه زن و چه مرد همچنان نمایان است ! خوشبختانه ما لباسمان بلند است و مشکلی نداریم و بدون معطلی رو به جلو ادامه مسیر را می رویم تا به غار فیلها می رسیم .
داخل غار بدون روشنایی است و چند مجسمه بودا و عودِ روشن و تزیینات محلی و خیلی ساده ای وجود دارد . از غار بیرون می آییم و از حوضهای وسط محوطه که مجسمه های جالبی دارد عکس میگیریم .
باران ، حوصله مان را برای شنیدن داستان این حوض ها سَلب کرده و به پرسنل مربوطه اشاره می کنیم توضیح ندهد و تشکر می کنیم و به راهمان ادامه می دهیم . این طرف پوشش جنگلی دارد و درختان بلند و پُر برگ باعث شده که بدون چتر هم بشود راه رفت .
می بینید چقدر خلوت است ؟! باران همه را فراری داده و فقط گروه ۳ نفره ماست که از رو نمی رود ! پله ها را پایین می رویم و بعد از عبور از برکه زیبایی ، از آنطرف بالا می آییم . ناخودآگاه خودمان را وسط معبدی می بینیم !!! چون کمی در ارتفاع هستیم خبری از برگ درختان هم نیست و دوباره چترها را بالای سرمان گرفته ایم . دور و برمان را نگاه کردیم و فهمیدیم اینجا آخر راه است و باید برگردیم . چرخیدیم که مسیر را برگردیم نمیدانم از کجا یک پیرمرد ( از آن مدلهایی که در فیلم معبد شائولین بود ) بدون مو و با ریش بلند و خیلی پیر ( شاید ۲۰۰ سال داشت ! ) جلویمان سبز شد . خیلی ترسیدیم گفتیم خدایا این از کجا افتاد اینجا ؟! پیرمرد اما دوست داشتنی بود و اصلا حرف نمی زد . با ایما و اشاره و اِه اِه کردن منظورش را می رساند . آب معطر و کمی برنج را روی پیشانی و بین ۲ اَبرویمان ریخت و اشاره می کرد مثل او و رو به بودای مقدس عبادت را شروع کنیم . نمی دانم چکار کردیم ولی کارهایش را به خوبی تقلید کردیم که خدایی نکرده به جناب بودا بی احترامی نشود ! بالاخره راضی شد به عبادت پایان دهیم . تا چرخیدیم که برگردیم پارچه روی تختش را بالا زد و به پولهای زیرش اشاره کرد . بالاجبار انعامی دادیم و خواستیم بیاییم که باز اشاره کرد پشت به بودا نروید ! ما هم یک مسیر طولانی را کلا دنده عقب آمدیم که هیچ مشکلی پیش نیاید !!! راهِ رفته را به کل برمیگردیم و چتر را به خانم مغازه دار پس میدهیم و کلی تشکر میکنیم . بدو بدو سوار ماشین می شویم و به نورا مقصد بعدی را می گویم . جواب داد : ” نمیدانم کجاست ! ” گفتم : ” برو تا بگویم … ”
در کوچه پس کوچه های اوبود
خدا را شکر با وجود باران شدید ، برنامه های امروز را انجام داده بودیم . فقط رزرو تور نیمروزی دوچرخه سواری مانده بود و حالا که ماشین در اختیار داشتیم و دفتر اصلی رزرو این تور در مسیر برگشت به سمت هتل بود باید با یک تیر دو نشان میزدیم و همین حالا تور را رزرو میکردیم که بعدا دنبالش نگردیم و وقتی برایش هدر ندهیم . از گوگل مَپ آدرس را قسمت به قسمت به نورا می گویم . هرچه بیشتر جلو می رویم کوچه ها تنگ تر و باریک تر می شود . در دل به خودم گفتم خدا کند آدرسی که دارم اشتباه نباشد ! اینجا قیافه اش به مکان توریستی نمی خورد و انگار وارد محله بومی های اوبود شده بودیم ! نورا هم مشخص بود دفعه اولش هست این کوچه پس کوچه ها را میبیند ! سرانجام به مقصد رسیدیم اما دفتری ، فروشگاهی ، مغازه ای ، هیچی نیست ! به گفته گوگل باید همین جا باشد . از نورا می خواهیم کمی عقب و جلو برود . باران هم دیدمان را مُختَل کرده ” آهان ایناهاش ! ” در یک عقب نشینی ، دفتر مجموعه را پیدا میکنیم . چون باران شدید است به بقیه می گویم پیاده نشوند و خودم با جَستی به درون دفتر می پرم ! همینطور که از نحوه وارد شدن خودم خنده ام گرفته ، نگاهی به اطراف دفتر یا همان مغازه می اندازم . چند نفر آقا و خانم نسبتا جوان می بینم و ۲۰ یا ۳۰ دستگاه دوچرخه برقی که در حال شارژ هستند . اینجا ، هم پارکینگ دوچرخه هاست ، هم محل شروع تور و هم محل اصلی ثبت نام ؛ به نشستن دعوتم میکنند و نوشیدنی خُنَکی دستم می دهند . یکی شان می پرسد ” کدام معبد بودی ؟ ” حرفش را نمیفهمم . به پیشانی ام اشاره می کند . دست میزنم به پیشانی و یاد برنجهایی که پیرمرد به آنجا چسبانده می افتم . دست میکشم تا پاکشان کنم . می گوید : ” نه نکن ! اشکالی ندارد . آنها نشانه خوبی هستند . یعنی که تو امروز عبادت کرده و پاک هستی . نگفتی کجا بودی ؟ ” جواب میدهم ” غار فیلها و آن پیرمرد بالای تپه ” همه شان انگار طرف را می شناسند و انگشت شصتشان را به نشانه تایید بالا میگیرند .
پشت سرم خانم جان و همسفرجان وارد می شوند و می گویند : ” حوصله مان سر رفت ! چقدر طول کشید ؟! ” دیگر وقت را هدر نمی دهم و درخواست رزرو تور را برای ۳ نفرمان میکنم . خانمی که پشت کامپیوترش نشسته می پرسد : ” از کجا آمده اید و اینجا را پیدا کردید ؟ از کاربران تریپ ادوایزر هستید ؟ ” می گویم : ” نه ، ایرانی هستیم و از کاربران لست سکند ” با تعجب می پرسد ” کجا ؟! ” جواب می دهم : ” ایران ، لست سکند ” اینقدر محکم و بلند می گویم که انگار باید بشناسد !! قیافه اش همچنان گیج است . بیشتر اذیتش نمیکنم و می گویم : ” لست سکند یک نوع تریپ ادوایزر ایرانی است . ما هم ایرانی هستیم ” قیافه اش از هم باز می شود و لبخند زنان شروع به ثبت اطلاعاتمان میکند ( آقای مدیریت شیرینی ما فراموش نشه )
همانطور که در حال ثبت و رزرو تور برای ماست اطلاعات بیشتری از نحوه اجرای تور میپرسم . در مورد بارانی بودن هوا هم پرسیدم که اگر مثلا روزی که ما رزرو کردیم باران بیاید برنامه چه میشود و خانم مذکور خیلی راحت جواب داد کنسل میشود ! و اینطور شد که با دقت بیشتری برنامه هواشناسی را نگاه کردم و روز شنبه را از همه امن تر و بدون ریسک دیدم . هزینه اش را باید همان روزِ شنبه پرداخت کنیم . ساعت ترانسفر را ۰۷:۲۰ اعلام می کنند ؛ صدای داد و بیداد خانم جان بلند میشود ! همسفرجان برای اینکه کمی سر به سَرم بگذارد و مرا وارد چالشی ناجوانمردانه کند ، در حمایت از خانم جان ، موذیانه نُچ نُچ میکند و می گوید : ” اوه ۷ صبح ! ” همچنان که خداحافظی میکنم این دو را هم هُل می دهم و از دفتر بیرون می اندازم و لابلای جیغ و ویغشان با صدای بلندتری رو به خانم منشی می گویم : ” ۰۷:۲۰ در لابی هستیم خیالتان راحت ! ”
سوار ماشین می شویم و نورا حرکت می کند . هنوز اعتراضهای خانم جان ادامه دارد ” کی میخواد ۷ صبح بیدار شه ؟ تازه ۷ صبح اینا گفتن اونوقت ما کِی بیدار شیم کِی صبحونه بخوریم کِی حاضر شیم ؟ ” با خنده جواب می دهم ” هنوز کجاشو دیدی . یک روز هم باید ۲ صبح بیدار شی واسه کوهنوردی ” با دهان باز نگاهم می کند و می گوید : ” ۲ صبح ؟ کوهنوردی ؟! این چه وقت کوهنوردیه ؟ ” گفتم : ” اوه اوه ، وقت ! خوب شد گفتی و یادم انداختی . ساعت چنده ؟ چقدر وقت داریم ؟ ” ساعت ۱۸:۱۵ بود و این یعنی ۴۵ دقیقه بیشتر به زمان مجاز و معمولی کرایه اتومبیل نمانده بود . رو به نورا کردم و گفتم : ” مستقیم برو هتل ، سریع ! ” و با این حقه دَم دستی و البته کمی خوش شانسی ، حواسِ خانم جان از موضوع صبح زود بیدار شدن پرت می شود …
ظروفی به سرسبزی بالی
خوشبختانه قبل از ساعت ۱۹:۰۰ به جلوی درب هتل رسیدیم و بعد از چِک امنیتی ماشین ، راه بند باز می شود و وارد می شویم . خیلی برایم سوال شده بود که این چک امنیتی ماشین با دستگاه مخصوص برای چیست ؟ بالی که در نهایت امنیت است و مشکلی ندارد . اما نورا شخص مناسبی برای جواب دادن به این سوال نبود و گذاشتم تا از فرد اَصلح تری این سوال را بپرسم . در کل من روی اطلاعات راننده خودرویی که قرار بود کرایه کنیم ، حساب باز کرده بودم اما نورا خیلی راضی ام نکرده بود و آنطور که باید جواب درست و حسابی نمی داد . اما وظیفه اش را در مقام راننده به خوبی انجام داده بود ( رانندگی خوب ، کمک کردن به ما هنگام سوار و پیاده شدن و برخورد محترمانه ) هزینه امروز را با ۴۸۰.۰۰۰ روپیه به نورا پرداخت میکنم که معادل همان ۳۵ دلار مبلغ توافقی با موسسه بود . می پرسد : ” فردا هم بیایم ؟ ” جواب دادم ” اگر نیاز بود با موسسه هماهنگ میکنم ” در ذهنم این بود که روزهای کرایه خودرو را یکی درمیان بگذارم تا یکنواختی در سفرمان بوجود نیاید .
به اتاقهایمان رفتیم و بعد از کمی استراحت و دوش ، برای شام به سمت میدان کوتا روانه شدیم . روپیه هایمان هم در حال تمام شدن بود و باید دوباره به سراغ صرافی می رفتیم . روپیه ها همانطور که حجم زیادی دارند همانقدر هم زود تمام می شوند ! در مسیر پیاده روی ، رستورانی که میز و صندلی هایش را در فضای باز کنار خیابان گذاشته توجه مان را جلب میکند . غذاهای دریایی را برای شام گزینه مناسبی می بینیم . موجودات عجیب و غریبی که در آکواریوم هستند و هر کدام را بخواهی همانجا برایت کباب می کنند ! حس عجیبی دارد حیوانی که شاد و خوشحال در آکواریوم بزرگ اینطرف و آنطرف میرود و کاری به کار ما ندارد را به چشمِ غذا ببینی و با سنگدلی تمام انتخابش کنی ! در سال ۲۰۱۶ از این حرفها زدن کمی خنده دار است ! شاید بگویید مگر گوشت گوسفند و گوساله و مرغ و ماهی را که همیشه سر سفره هایمان است روزی حیوان سرحال و زنده و قبراقی نبوده ؟! چرا ، اما وقتی بی جان شدن حیوانی جلوی چشمانت رخ می دهد کمی حالَت بد می شود !
بهرحال وقتی ماهی انتخابی ما را روی ترازو وزن کردند و به سمت باربیکیو بردند ، راهمان را کج می کنیم و می رویم کمی دورتر مثل بچه های خوب سر یک میز مینشینیم . به غیر از ماهی ، پاستای پِنِه و یک سالاد فصل هم سفارش داده ایم . همانطور که سر میز نشسته ایم با زیرِ چشمم به مرد اندونزیایی که روی آتش چَنبره زده و مشغول کَره مالی ماهی است نگاه دزدکی می اندازم . ماهی چَرب شده می رود روی آتش و اِظهار عجز پیش ظالم زِ ابلهی است ، اشک کباب موجب طغیان آتش است !
سالاد پاستا سر میز می آید و حواسمان به خوردن پرت می شود .
در تمام روزهایی که در بالی بودیم هر کجا سالاد سفارش دادیم از تُردی و تازگی این صیفی جات با ارزش ذوق زده می شدیم و اصلا یک سالاد بود و همین کِرت کِرت های زیر دندان ! نوشابه شیشه ای کوکا هم برای خودش نوستالژی بود …
در نهایت ماهی سر میز آمد . نکته جالبی که در ظروف غذاهای بالی می دیدیم استفاده زیاد از برگ درختان بعنوان کاسه و بشقاب بود .
در این تصویر می بینید سُس را به جای اینکه در ظروف یک بار مصرف متداول بریزند از برگ درختی که با مَنگنه تبدیل شده به یک کاسه خیلی کوچک ، استفاده کرده اند و چقدر نتیجه کار هوس انگیز و اشتها آور شده است ! اصولا طعم سُس ها و ادویه های جنوب شرقی آسیا تفاوت زیادی با آنچه که ما سالها از کودکی دیده و چشیده ایم دارد ، سُس کچاپ ، کچاپِ تند ، چیلی و هر اِسمی که تا بِحال یاد گرفته اید را بگذارید کنار ؛ اینجا معیارهای تُندی ، از زمین تا آسمان با ایران فرق دارد ! ولی به بخاطر همین برگ درخت تحریک می شویم ، دل به دریا می زنیم و کمی از سُس تِست میکنیم ! سُس مذکور ، خالی بد مزّه است ولی زمانی که روی ماهی مالیده می شود حرفهایی برای گفتن دارد ! بعد از صرف شام و پرداخت هزینه آن یعنی ۲۶۳.۰۰۰ روپیه ، به هتل برمیگردیم و خسته از یک روز پُر جنب و جوش میخوابیم …
مرحله دوم عکاسی
صبح یعنی فرصتی دوباره ، یک پیشنهاد مجانی که هر روز نصیبمان می شود . صبح یعنی پنجره تِراس را باز کنی و رو به برکه نفس عمیقی بکشی و زیر لب طلوع آفتاب را تحسین کنی و صورت خواب آلودت را میهمان مُشتی آب خنک کنی . این فرصتهای مجانیِ هر روزه ، بزرگترین نعمت ما انسانهای بی تفاوت هستند . قَدرشان را بدانیم و از دست ندهیمشان ! صبح یعنی فرصتی دوباره …
بیدار شده بودم و لباسها را آماده می کردم ؛ دوباره برنامه عکاسی داشتیم . چای ریختم و بقیه را بیدار کردم . من که یک رَگَم به تُرکها می رود بدجور به این نوشیدنی اِعجاز آور علاقه دارم و این چای را به مثابه راندِ اول می نوشم ! راند دوم و سوم را میهمان رستوران هتل خواهم بود . بعد از صبحانه به اتاق برمی گردیم و با لباسهای مبدل به محوطه برکه می رویم . هتل بالی رانی دو فضای باز دارد . یکی همان برکه و آلاچیق و یکی همین فضای استخر که همجوار رستوران هتل است .
مشغول عکاسی می شویم . حین عکاسی خانمِ نسبتا جوانی که لباس فُرمِ خاص و شیکی ( کُت و دامن مشکی با پیراهن سفید ) به تَن دارد به سمتمان می آید . فقط امیدوار بودم درخواستِ پول برای عکاسیِ ویژه نکند !! اما نه ، بهتر است کمی دِل سیاهم را پاک کنم و خوشبینانه تر به اتفاقهای اطرافم نگاه کنم . خودش را معرفی می کند ( فقط کلمه مدیر را فهمیدم و دقیقا متوجه نشدم مدیرِ چه چیزی است ) و می گوید ” اگر امکانش هست این عکسها را به آدرس ایمیل هتل ارسال کنید ” ندانِسته داشتم سرم را به نشانه جواب مثبت تِکان می دادم که یکدفعه به خودم آمدم و پرسیدم ” برای چِکاری می خواهید ؟ ” جواب داد ” برای گالری هتل ! ” با لبخند گفتم : ” متاسفم اما این کار برایم مقدور نیست ، ببخشید ! ” با خنده ای کوتاه گفت اشکالی ندارد و آرزوی موفقیت کرد و رفت . حالا با خیال راحت و فِراغ خاطر ، مشغول پُر بار کردن آلبوم عکس عروسی می شویم ؛ نتیجه کاملا رضایت بخش است .
اروپایی در قلب بالی
از کارِ عکاسی که فارغ میشویم به اتاق برمیگردیم و کمی استراحت می کنیم . ساعت حدود ۱۳:۰۰ است و باران هم دارد شروع می شود ؛ هواشناسی درست پیش بینی کرده بود . وسایل شنا را جمع و جور می کنیم و در کوله همراهمان می گذاریم تا برویم به یکی از برنامه های جا مانده از منطقه کوتا ، کلوپ ساحلی فینس !
از هتل خارج می شویم و برای اولین پرنده آبی ، دست بلند می کنیم . تعدادشان واقعا زیاد است و هر لحظه که اراده کنید در کمتر از ۱۰ ثانیه جلوی چشمتان سبز می شوند ! مسیر را می گوییم و چشم و اَبرویی هم برای روشن کردن تاکسی متر می آییم . بعد از حدود ۴۰ دقیقه که از شلوغی های کوتا فاصله گرفتیم و وسط جاده های سرسبز هستیم به یک باجه می رسیم ! نمیدانم مبلغ ورودی چقدر است اما راننده خودش پرداخت میکند . هیچ اطلاعی از این باجه نداشتم و اصلا نمیدانستم علت دریافت ورودی چه بود چون جاده همان جاده بود و فضای سبز و بیشه زار ؛ چند دقیقه بعد رَگه هایی از تفاوت نمایان میشود ! ویلاهای لوکس و شخصی که کمی شبیه شهرک های شمالی کشور خودمان است . راننده که مشغول رانندگی است همزمان توضیح می دهد : ” این کلوپ فِلان است و این فلان و … ” دوباره مسیرمان را یادآوری میکنم و می گویم : ” ما میخواهیم به فینس برویم ” میگوید : ” اوه ، فینس بهترینشان است . شما از استرالیا آمده اید ؟ ” جواب میدهم : ” نه ، ایران ” با تعجب نگاهی می کند و میخواهد سوال دیگری بپرسد که رویم را آنطرف میکنم و مشغول تماشا و ثبت و ضبطِ مناظر اطراف می شوم . سرانجام جاده تمام می شود و به بن بست می رسیم . فکر کنم اینجا آخر دنیاست چون دیگر جاده ای نیست ! باران هم تکلیفش با خودش مشخص نیست ؛ نمی داند بیاید یا نیاید ! سمت راستمان فینس را که میبینیم خیالمان راحت می شود . کرایه ۱۰۰.۰۰۰ روپیه شده ، پرداخت میکنیم و همینطور که مَحو تماشای ورودی فینس هستیم از ماشین پیاده می شویم . اینجا دیگر عجب جایی است ! جلوی ورودی با اِسکنر دستی ، کوله را چک میکنند و اجازه ورود می دهند . پله ها را بالا می رویم و اینک کلوپ ساحلی فینس …
همان بَدو ورود از دِکور ، موزیک ، نوع آدمهایی که در رفت و آمد هستند و لباس فرم کارکنان متوجه می شویم که قدم به جایی متفاوت گذاشته ایم ! دور و اطراف می چرخیم تا کمی با محیط آشنایی پیدا کنیم .
یک کلوپ ساحلی با ساحل اختصاصی ، ساختمان و نمای زیبا ، پرسنل حرفه ای و آموزش دیده ، دی جی هنرمند ، صندلی و تخت های راحت و شیک که می شود ساعتها روی آنها لَمید و از این ساحل خلوت و فضای زیبا لذت برد …
از آنجایی که نهار نخورده بودیم اول باید مشکل گرسنگی را برطرف می کردیم . به سمت پذیرش می رویم و درخواست اَکانت میکنیم . ورودی کلوپ رایگان است اما برای دریافت هر گونه خدمات اول باید حساب کاربری ایجاد کنیم . خانمی که مسوول پذیرش است می پرسد ” ویزا کارت ؟ مَستر کارت ؟ ” و ما مردمان همیشه بدون کِرِدیت کارت به دور دست ها خیره و در اُفق محو می شویم …! بعد از کمی غُصّه خوردن جواب می دهم نداریم . خلاصه برای ودیعه ۲.۰۰۰.۰۰۰ روپیه پرداخت و یک شماره دریافت میکنیم و به مُچ دستمان می بندیم . با این شماره می رویم و یک پیتزای مدیترانه ای و سیب زمینی با نوشابه سفارش می دهیم . در لحظات انتظار برای غذا ، باران شدت می گیرد و همه کسانی که در حال ریلکسیشن بودند به سمت سایه بانها و رستوران مُسقف پناه می آورند . فقط عده کمی داخل استخر هستند و از این باران لذت می برند ؛ صدای خنده و قهقه شان هم بلند است ! بعضی ها چتر دارند ! ای وای ، چتر !!! چتر را داخل تاکسی جا گذاشتم . چتر خوب و بزرگی بود و از همه مهمتر اینکه هدیه بود ! چقدر دلم سوخت …
غذا را می آورند و مشغول میشویم .
این پیتزا با خمیر دست سازی که شبیه نان تافتون بود ، مزه فوق العاده ای داشت . طعم تازگی مواد پیتزا و سیب زمینی تُرد ، حسابی به دلمان می نشیند . نمی دانم چرا اینجا برعکس ایران ، بعد از خوردن هر نوع فَست فود حالَت بد نمی شود !!
بعد از صرف نهار کمی از هوای بارانی و و محیط کلوپ عکس می گیرم .
بالاخره باران بند می آید و همه به سر جایشان برمی گردند و ما هم می رویم داخل استخر و تنی به آب می زنیم …
غروب را در فینس می مانیم و زمانی که هوا کاملا تاریک می شود تصمیم میگیریم که برگردیم .
برای خروج به سمت پذیرش می رویم و درخواست صورت حساب می کنیم . با فیشی که نِشانمان می دهند برق ۳ فاز از سَرمان می پرد !! دو میلیون روپیه ودیعه داده بودیم اما صورتحسابمان بیشتر از دو میلیون شده بود !
اولَش کمی جا خوردیم اما بعد از بررسی دقیق فیش متوجه شدیم که ۳ خط آخر مال ما نیست ! به مسوول پذیرش موضوع را می گوییم . با بی سیم و به زبان اندونزیایی با همکارانش صحبت می کند و یکی که مسوول بارِ داخل استخر بود می آید و کمی حرف میزنند و ظاهرا تایید می کنند اشتباهی رخ داده ، نفس راحتی می کشیم و فیش اصلاح می شود .
حالا درست شد ! مسوول پذیرش کلی عذرخواهی و تشکر می کند . ما هم تشکر و خداحافظی می کنیم و از فینس دوست داشتنی خارج می شویم .
پرنده قشنگم کِی میآیی ؟
از فینس که بیرون آمدیم هوا کاملا تاریک شده بود . چشممان دنبال پرنده آبی می گشت اما خبری نبود . آنطرف تر چند ماشین کنار هم پارک بود و راننده هایشان نشان می داد تاکسی باشند . به سمتشان رفتیم و مسیر را گفتیم ، به تابلوی بالای سرشان اشاره کردند . نرخ کرایه تاکسی نسبت به مناطق بالی نوشته شده بود : کوتا ۲۰۰.۰۰۰ روپیه ! ولی ما که با ۱۰۰.۰۰۰ تا آمده بودیم . تشکر می کنیم و از راننده ها فاصله می گیریم . از عقب صدایشان می آید ” ۱۵۰.۰۰۰ روپیه ” محل نمی دهیم و پیاده به مسیرمان ادامه می دهیم . حِسی می گوید با اینها نرویم . قیمت هایشان بالاست ، خودروهایشان شخصی است و آرم و نشانی هم ندارند ! کمی که پیاده رفتیم به یک سه راهی رسیدیم . دوباره چند خودروی پارک شده با راننده و تابلوی قیمت بالای سرشان ! در حال صحبت با راننده ها بودیم و کم کم داشتیم راضی می شدیم که از دور یک پرنده آبی به سمتمان آمد . خوشحال شدیم و نیشمان تا بناگوش باز شد . با تشکر خشک و خالی ، صحبت با راننده ها را نصفِ و نیمه رها کردیم و به سمت پرنده آبی رفتیم . قبل از توقف کامل ماشین ، راننده ها به زبان اندونزیایی از دور چیزی به راننده پرنده آبی گفتند و او هم یکدفعه گازش را گرفت و رفت !! خنده روی لبهایمان خشک شد و ماندیم هاج و واج که چرا رفت ؟! نمی دانم به او چه گفته بودند ولی هرچه بود شبیه تهدید بود ! اینجا دیگر کمی عصبی شدم و با خودم گفتم شده تا کوتا پیاده برویم با این نامَردها نمی رویم ! راهِمان را پیش گرفتیم و ادامه دادیم . از پشت سرمان صدای راننده ها می آمد که تا ۱۲۰.۰۰۰ روپیه هم نرخ می دادند اما حتی سرم را برنگرداندم ! صدایشان می آمد که با خنده می گفتند : ” پس در این راه مواظب خودتان باشید ”
مسیر را که جلوتر می رفتیم تاریک و تاریک تر می شد . جاده ای آسفالته و باریک وسط یک بیشه زار که فقط ما ۳ نفر پشت سر هم در حال راه رفتن هستیم . اینقدر تاریک است که با چراغ قوه گوشی ها ، جلوی پا را می بینیم ! روبرویمان تا جایی که چشم کار میکند تاریکی است و ظُلمات ، پشت سرمان هم که از پیش رویمان چیزی کم ندارد ! نه دیگر از آن ۳ راهی خبری هست و نه از راننده ها ؛ فقط صدای جیرجیرک می آمد . کمی ترس بَرَم داشت ؛ ۳ توریست بدون دفاع با کیفِ پُر پول ! هر اتفاقی می افتاد مقصر فقط خودِ من بودم …
با گوشی چک کردم دیدم اگر ۳۰ دقیقه دیگر پیاده برویم به اولین تقاطع اَمن می رسیم ! همین با گوشی وَر رفتن باعث می شود از خانم جان و همسفر جان کمی عقب بمانم . صدای خنده و شوخی شان سرِ وضع موجود و تاریکی به گوش می رسید . اما نمیدانستم این شوخی ها تا کِی ادامه دارد و چقدر فرصت مانده تا به ترس واقعی و خستگی و نا اُمیدی تبدیل شود ! باید کاری میکردم . فقط همین گوشی را داشتم و اینترنت ؛ ذهنم را به کار گرفتم . کاش بلد بودم چطور از Uber استفاده کنم . قبل از سفر فکر همه چیز بودم جز همین مورد ! اصلا اندونزی Uber دارد ؟! نمیدانم . اما پرنده آبی که دارد . همینطور که راه رفتنم کُندتر و فاصله ام از همسفرجان و خانم جان بیشتر می شد ، در گوگل به دنبال پرنده آبی می گشتم . یک اَپ اندرویدی پیدا کردم ! سریع نصب می کنم و فعالسازی با ایمیل و اس ام اس را انجام می دهم . برنامه را که باز می کنم خیلی سریع گزینه ها پیدا می شود و در کمال تعجب ، درخواست تاکسی را ارسال میکنم . عکس راننده ای به همراه شماره تلفن و زمان رسیدن به محل ما که چهار دقیقه است روی صفحه گوشی نمایان می شود . تمام این کارها در عرض دو دقیقه انجام شد ؛ چقدر خوب !
بلند صدا زدم که ” بچه ها وایستین ! چهار دقیقه دیگه یه تاکسی میاد و نجاتمون میده ” می پرسند چطور ؟ همینطور که مشغول توضیح دادن چگونگی کار با اپلیکیشن هستم راننده مذکور تماس میگیرد . به زبان نامفهومی که حتما اندونزیایی است یک چیزهایی می گوید و من در جواب فقط می گویم : ” فینس بیچ کلاب ! ” در اپلیکیشن ، ما موقعیت مکانی راننده را داشتیم . حتما او هم موقعیت ما را داشت پس چرا تماس گرفت ؟ هنوز جوابی پیدا نکرده بودیم که نورِ ماشین و آرم پرنده از دور نمایان شد ؛ چقدر خوشحال شدیم .
لحظاتی بعد از پشت شیشه تاکسی به فضای سیاهِ بیرون نگاه می کردیم . بیشه زارِ تاریک و ترسناک ، از اینجا زیبا و دلنشین بود …!!
من ریلَکس کردن را دوست دارم
راننده مسیر را پرسید و در جواب گفتم کوتا ؛ گفت : ” ۱۵۰.۰۰۰ روپیه ” با خنده ای از تَه دِل گفتم : ” تاکسی متر رو روشن کن عمو جان ، اونهمه سختی نکشیدیم که باز تو بگی ۱۵۰ تا !! ” همگی زدیم زیر خنده حتی خودِ راننده که حرفم را نفهمیده بود می خندید ! از راننده پرسیدم ” چرا زنگ زدی مگر موقعیتِ ما را نداشتی ؟ ” جواب داد ” برای اینکه مطمئن بشم زنگ زدم چون اونجا یک جای معمولی نبود . شما وسط یک جای خالی از سَکَنه بودین و هیچی اطرافتون نبود ! ”
در طول مسیر اَپلیکیشن پرنده آبی را باز کرده بودم و تاکسی های موجود اطرافمان را چک می کردم . مثلا میگفتم دو دقیقه دیگر از روبرو یک تاکسی می آید و همینطور می شد . مِثل پیشگویی بود ! بعد که حسابی شورَش را در آوردم و حوصله بقیه را سَر بردم و خودم هم خسته شدم ( ! ) گفتم : ” بچه ها یه برنامه دیگه که از منطقه کوتا موندِه ، سالن زیبایی و ماساژ هست ، الان بریم ؟ ” با رای بالایی تصویب شد و در میدان کوتا جلوی معروفترین سالن ماساژ به نام Smart پیاده شدیم .
کرایه شد ۷۰.۰۰۰ روپیه ( مسیر رفت را ۱۰۰٫۰۰۰ روپیه داده بودیم . حدود ۱۰.۰۰۰ تا فاصله هتل تا میدان کوتا اگر حساب کنیم ، آن ۲۰.۰۰۰ روپیه مابه التفاوت هم فکر کنم مسیری است که در بیشه زار پیاده آمده بودیم ) از این کار خودمان خنده مان گرفته بود …
وارد مرکز ماساژ می شویم . فضای کم نور و موسیقی آرامش بخش می گوید اطلاعاتمان درست بوده است . من و همسفرجان ماساژِ پا و خانم جان ، پِدیکور را انتخاب می کند . دقیقا مثل ماساژهای تایلند روی صندلی های مخصوص می نشینیم و بعد از پاشویه در یک ظرف استیل با آب وِلرم و گلبرگهای رنگارنگ ، ماساژ شروع می شود . همه چیز برای ریلکسیشن آماده است . پرسنل سالن بسیار در تلاش هستند تا فضا و جوّ سالن را به همان شکل آرامش بخشِ خودش حفظ کنند . حتی شخصی که پدیکور را انجام می دهد و به روشنایی احتیاج دارد ، هِدلایتی به پیشانی بسته تا نور مزاحم کسی نباشد !
بعد از ۴۵ دقیقه ماساژ تمام می شود و با پرداخت ۲۷۰.۰۰۰ روپیه سالن را ترک می کنیم و وارد دنیای شلوغ و پلوغ و پُر سر و صدای کوتا می شویم . شام مختصری می خوریم و و بعد از خرید خوراکی از سوپر مارکت برای فردا که دوباره ماشین کرایه کرده بودیم ، به سمت هتل روانه می شویم و بدون معطلی به تخت هایمان پناه می بریم .
نویسنده : مجید میرزادی
یکشنبه، ۱۰ اردیبهشت ۹۶ ساعت ۲۱:۰۸
توسط لست سکند
کلمات کلیدی: بالی,شهربالی,سفرنامه بالی,سفربه بالی