تغییر برای من از اولین سفر هیچهایکی شروع نشد. اصلاً از سفر شروع نشد. تغییر از درونم شروع شد. از اون جایی که حس کردم خودم نیستم. حس کردم انقدر گرههای درهمپیچیده درونم هست که هیچوقت باز نمیشه. به این نتیجه رسیدم که زندگیم خیلی با چیزی که دلم میخواد فرق داره و دیگه اینطوری برام قابل تحمل نیست. «دیدن» مهمترین قدمه تو این راه. شما ممکنه روزها و ماهها و حتی سالها اون گرهی درونتون رو ببینید و هی فکر کنید خب چه فایده! آره میدونم که مشکلم اینه اما بلد نیستم حلش کنم! تا اینکه یه روز بلند میشید و راه میافتید. یه روز بالاخره جرأت میکنید دنیای امن قدیمی رو ول کنید و وارد ناشناخته بشید.
منم یه روز رسیدم به لبهی دنیای قدیمیم و فکر کردم دیگه نمیتونم اینجا بمونم. چیکار کردم؟ شروع کردم به کتاب خوندن و سروسامون دادن به درونم. یکی از بهترین و مهمترین کتابهایی که خوندم «وضعیت آخر» نوشتهی تامس هریس بود. کتابی که خیلی ساده اصول تحلیل رفتار متقابل رو یاد میده. نمیخوام اینجا تحلیل رفتار متقابل رو توضیح بدم اما به طور خلاصه تو این تئوری روانشناسی حالتهای شخصیت به «والد»، «بالغ» و «کودک» تقسیم میشه. بعد با خوندنش آدم تازه میفهمه این صداهایی که تو ذهنشه لزوماً صدای بالغش نیست.
خوندن این کتاب به نظر من از واجباته و اگه دنبال ایجاد تغییر هستید شدیداً بهتون توصیه میکنم بخونیدش. همین طور که جلو رفتم کمکم فهمیدم همه چیز درون منه. درونم بود که میگفت «نمیشه» نه خانوادهم. ذهن خودم و «والد» درونم بود که من رو ترسو کرده بود نه اطرافیانم. فهمیدم مسئولیت همه چیز با خود خودمه و اگه طوری که خودم دوست دارم زندگی نمیکنم انتخابیه که خودم کردم. فهمیدم باید به طور کامل مسئولیت اعمالم رو بر عهده بگیرم. مهم نیست میرم سفر، میمونم سر کارم یا هر راه دیگهای رو میرم. مهم اینه که مسئولیت تصمیم خودم رو قبول کنم.
وقتی دنیای درونتون رو عوض میکنید انگار دنیای بیرون هم عوض میشه. یه طور جالبی آدمایی که میان تو زندگیتون و اتفاقات یه جورایی با تغییرات شما همسو میشن. اولین سفری که بدون تور و گروههای سفر رفتم هم دقیقاً بعد از همین تغییرات پیش اومد.
یه سفر به ظاهر معمولی! نه از اونا که تعریف کنی و همه بگن شت خوش به حالت. حداقل قبلش فکر نمیکردم سفر خیلی خاصی باشه. با دوستای صمیمیم یه جای آشنا برای اجاره کردن پیدا کردیم، بلیط اتوبوس خریدیم و چهار نفره رفتیم شمال، محمودآباد!
فرق این سفر چی بود؟ این که بعد از همهی چیزایی که خونده بودم و سعی کرده بودم رو خودم عملیشون کنم بعد از سالها کودک درونم اومده بود بیرون و دیگه نظر آدما یا هر چیز دیگهای برام مهم نبود. راستش من تا قبل از اون همیشه والد جمع بودم. اونی که سر هر کاری میگفت «زشته! خطرناکه! این کار رو نکنیم!» همهی دوستام من رو این طوری میشناختن همیشه. بعد از این تغییرات والدم کوچیک و ضعیف شده بود و برای اولین بار داشتم یه پریناز جدید رو میدیدم (یا به یاد میآوردمش). پرینازی که میپره تو تجربههای جدید! پرینازی که از شب کنار جاده راه رفتن و بالا پایین پریدن و آواز خوندن ذوقمرگ بود و هر شب تا خود صبح میرقصید. و مهمتر از همه اینکه با این سفر یه چیزی داشت ته ذهن ما شکل میگرفت:
انگار ما هم میتونیم بریم سفر! بلدیم! از پسش برمیایم!
و بالاخره یه جایی وسط این مسخرهبازیا به سرمون زد تو تعطیلات زمستون بریم جنوب…
جنوب؟!
فکر سفر جنوب اولین بار چندین سال پیش افتاده بود تو سرم. کی؟ وقتی دبیرستانی بودم و یکی از بچههای مدرسه که خیلی به نظرم آدم خفنی بود و سفرهای باحال میرفت (یعنی الان اینجا رو میخونه؟!) رفته بود هنگام و عکساش رو گذاشته بود تو وبلاگش (بعله! وبلاگ میخوندیم اون موقع. البته ما الدفشنها هنوزم میخونیم) و من دهنم باز مونده بود از قشنگی و رنگارنگی و بکری هنگام. باور کنید اون موقع هنگام برای من در حد آمریکا دور بود! جنوب دلم رو برده بود و همش فکر میکردم ینی میشه منم یه روز برم سفر جنوب؟ با کی برم آخه؟ من که دوستای سفربروی باتجربه ندارم. اصلاً مگه میشه خانوادهم بذارن برم سفر به این دور و درازی؟
راستش همون چند سال بعد تو مجمودآبادم که یهو فکر کردیم بریم جنوب تکتکمون مطمئن بودیم که نمیشه و خانوادههامون اجازه نمیدن. اما دلمون خواست که رؤیاش رو داشته باشیم! دلمون خواست که «بخوایم». در عین حال که داشتیم خیالپردازی میکردیم در مورد اینکه چیکار کنیم و کجا بریم و کجا بمونیم ته ذهنمون این بود که نکنه همش فقط یه رؤیاپردازی خوشبینانه باشه؟
و سفر جنوب جور شد! چجوری؟ باور کنید یادم نیست. یادمه که تصمیممون جدی شد و بعد نشستیم کلی برنامهریزی کردیم. مثلاً برای جای اقامت از چند تا دوست تورلیدر کمک گرفتیم و از تهران و تلفنی برای اجاره هماهنگ کردیم. با این برنامهی مشخص رفتیم جلو و محکم و مطمئن به خانواده گفتیم میخوایم بریم جنوب. و اونام در کمال ناباوری گفتن باشه!
راستش با اینکه تا اینجاش همه چی معجزهآسا جور شده بود اما ته ذهنم باورم نمیشد سفر خیلی خفنی بشه. چرا؟ چون فکر میکردم چهار تا دختر نمیتونن خیلی کارای هیجانانگیز بکنن و باید همش مواظب امنیتشون باشن و از خیلی تجربهها به خاطر همین مسأله بگذرن. اونم ما چهار تا که خیلی تجربهی سفر نداشتیم و فوقش چند بار با گروه دانشگاه رفته بودیم سفر. اما هیچ کدوم از اینا دلیل نمیشد از خوشحالی بالبال نزنم:
داشتم میرفتم جنوب! جنوب رؤیایی! با دوستایی که میدونستم خوشحالی و خوش گذروندن رو بلدن!
برنامه این بود که با قطار بریم بندرعباس و از اونجام بریم قشم و هرمز و هنگام رو بچرخیم. برای اقامت از قبل با خونهمحلی هماهنگ کرده بودیم که خیالمون راحت باشه. چادر هم برده بودیم ولی مطمئن نبودیم چادر زدن برای چند تا دختر امن باشه!
خب حالا اصلاً چی یه سفر رو باحال میکنه؟!
۱- یه مقصد هیجانانگیز
در جادویی بودن جنوب شکی نیست و فکر کنم بیشتر کسایی که تاحالا به جنوب سفر کردن هم اینو تأیید کنن. اصلاً یه دنیای دیگهای اون پایین در جریانه. منم مثل خیلیای دیگه دلم موند اونجا و برگشتم. آدم تازه میفهمه دریا و آرامش دریا یعنی چی. قشنگی بدون سبزی یعنی چی. منم که سالها برای رسیدن به معشوق صبر کرده بودم!
۲- تجربههای جدید
تجربههای جدید لزوماً نباید چیزای عجیبغریبی باشن! هر کار جدیدی یکم مرزهای آدم رو جابجا میکنه یا یه نقطهی رنگی به زندگی آدم اضافه میکنه.
تو این سفر بود که فهمیدم چقدر آدم خودش رو به خاطر ترسهای ذهنیش محدود میکنه. قبلش فکر میکردم چون دختریم باید خیلی مؤدب و مؤقر باشیم اما وقتی تو جادهی دره ستارگان راه میرفتیم و از ته دل آواز میخوندیم فهمیدم همه چی تو ذهنمه! مردم محلی از دیدن چهارتا دختر رنگیرنگی که کنار جاده پیاده میرن فقط تعجب میکردن، همین!
۳- همسفرهای باحال
این روزا همه دنبال همسفرن. اونم نه هر همسفری. همسفر پایهی سفربروی کاربلد باتجربهی حرفهای! والا من فقط سه تا دوست عزیزتر از جان و باحال داشتم تو دست و بالم و یه لحظهام به چیز دیگهای فکر نکردم. باور کنید شما هم اگه دوروبرتون رو نگاه کنید از این آدما کم نیست! و اگه فکر میکنید آدمایی که دورتون هستن واقعاً از دنیای شما دورن پس باید از دنیای قدیمیتون خارج شید و دوستای جدید بسازین. دوستایی که علایقشون به علایق شما نزدیکه! چجوری؟ از این همه شبکهی مجازی یه استفادهی مفید بکنید. به آدمایی که تو اینستا میبینید و فکر میکنید مثل شما هستن پیغام بدید یا تو ایونتهای سایت کوچسرفینگ تو ایران شرکت کنید و با آدمهایی که مثل شما عاشق سفر هستن آشنا بشید. باور کنید منم از همین جاها شروع کردم!
شما دوستی ندارید که با هم برسید به لبهی صخره، بدون اینکه از قبل بهش فکر کرده باشید یا اصلاً بدونید چنین چیزی ممکنه همدیگه رو نگاه کنید، بگید «بپریم؟» و چند ثانیه بعد تو آب باشید؟ خب پس این یه نشونهس که زندگیتون رو یه بازنگری بکنید!
۴- آشنا شدن با محلیها
یکی از تجربههای جادویی سفر آشنا شدن با مردم محلی و رفتن تو دل زندگیشونه. درسته که هیچهایک کردن خیلی این کار رو برای آدم راحت میکنه اما برای نزدیک شدن به مردم محلی لازم نیست حتماً هیچهایک کنید. فقط کافیه هر جایی که بودید شروع کنید با آدمها معاشرت کردن. مردم معمولاً خیلی راحت مسافرا رو به زندگیشون راه میدن.
یکی از فواید دخترونه سفر کردن اینه که همه حواسشون به شما هست و کمکتون میکنن. خاله زهرا هم با اون روح جنوبی مهربونش از این قاعده مستثنی نبود! بعد از اینکه توصیههای ایمنی رو بهمون کرد و قبل از اینکه ما رو راهی کنه تو هرمز بچرخیم یه آدرس بهمون داد که شب برگشتنی بریم پیشش. کجا؟ کنار خیابون، جایی که با زنهای دیگه نون میپختن و میفروختن. این اولین تجربهی همنشینی نزدیک ما با محلیها بود. نشسته بودیم بین زنها کنار خیابون و دربارهی زندگی و ازدواج و همه چی حرف میزدیم انگار که همه با هم فامیل باشیم. درست همون طوری بود که تصور کرده بودم: جادویی.
۵- و اینکه آخر سفر یه آدم دیگه شده باشی!
اگه فقط همین مورد آخر رو در نظر بگیریم باید بگم سفر جنوب برای من سفر خیلی خفنی بود. پرینازی که تو هنگام بالای صخرهها وایستاده بود خیلی با پریناز قبل سفر فرق داشت. حس میکردم ذهنم از هر چیزی غیر از منظرهای که روبرومه خالیه. یه جورایی باورم شده بود که هر کاری رو بخوام میتونم تو زندگی بکنم و به کسی احتیاج ندارم. به این فکر میکردم که بعد از ۲۵ سال بالاخره این اولین سفر واقعی زندگی منه! و شروع همه چیزه…
شب آخر رو با یه سری دوستامون که از تهران بهمون پیوسته بودن کمپ زدیم و فردا صبحش برگشتیم بندر. تو اسکلهی بندر یه بار دیگه بدون توجه به اینکه مردم چی میگن بساطمون رو روی صندلیها پخش کردیم و ولو شدیم یه صبونه زدیم. حسابی خسته بودیم ولی به اندازه یه سال انرژی داشتیم!
قبل از اینکه از اسکله بریم بیرون رفتم تو دستشویی تا بعد از چند روز یکم سرووضعم رو مرتب کنم. تو آینه برای اولین بار به این پری که تازه متولد شده بود نگاه کردم. به صورت آفتابسوختهش و موهای گرهخوردهش و چشمای براقش. حالاحالاها با هم کار داشتیم. بازی ما تازه شروع شده بود!
بازی شما کی شروع میشه؟ نکنه هنوز منتظرید همسفر رؤیاییتون سوار بر اسب سفید از راه برسه؟