صبحانه ای را که دیروز قبل رسیدن به Tofino از سوپر بین راهی خریده بودم خوردم و زدم بیرون…
پسری در خیابان گیتار میزد و میخواند و بچه ها مبهوتش شده بودند…
از یکی از فروشگاه های کوچک و بانمک محلی یک حوله سبز رنگ ساحل خریدم و یک کلاه آفتابی بزرگ…
۲-۳ ساعتی در دهکده کوچک و ۲-۳ خیابانش بالا و پایین رفتم و فروشگاه های کوچک را نگاه کردم و مردم را…
از کنار این تاب ها که رد میشدم فکر کردم چقدر جای دوستم خالیست که در سفرهایمان در نیوزیلند هرجا که تاب میدیدیم سریعا سوارش میشدیم و تا آسمان تاب بازی میکردیم!
به هاستلم بازگشتم که بقیه ناهار دیروزم را بخورم، لباس هایم را عوض کنم، وسایل ساحل رفتن را بردارم و با نفشه ام به سوی ساحل به راه بیفتم. در ۳۰-۴۰ دقیقه پیاده روی که تا ساحل داشتم، از اینجا که رد شدم یاد کوچ سرفینگ سال پیش و پیرمرد برایم زنده شد…
آفتاب خیلی گرم و سوزان بود و انگار که هزاران سال در هوای داغ تابستانی و شرجی راه رفتم تا به ساحل رسیدم…
ساحل پایین پله ها بود
آب همه الماس شده بود انگار زیر تلالو پیراهن طلایی خورشید خانم…
حوله سبز ساحلم را پهن کردم، کلاه آفتابی ام را روی صورتم گذاشتم و دراز کشیدم… زندگی رخوت لذت بخشی داشت…
ساعت ۵ که به هاستل بازگشتم، همسفرانم همگی بازگشته بودند. با هم پاستا درست کردیم و خوردیم و برای دیدن غروب بیرون رفتیم…
کمی دیرتر همگی به تنها بار دهکده کوچک رفتیم که آبجو و سیب زمینی بخوریم و گپ بزنیم… و شب گذشت…